دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

وقتی پاییز بر طبیعت پا گذاشت

وقتی پاییز بر طبیعت پا گذاشت
آفتاب مهر ، تابیدن آغاز کرد
طبیعت خسته از مشغله ی زندگی
چشمانش بست وخوابیدن آغاز کرد
طبیعت سبز به خزان پا گذاشت
هر چه که بود رو زمین جا گذاشت
لباس زیبای میهمانی ز تن خویش کند
لباس خواب حریری به تن خویش کرد
باد پاییزی وزید و هوا سرد شد
از سردی آن برگ درختان همه زرد شد
سفره ی ابر در آسمان باز شد
زمین تشنه با بارش آن سیراب شد
ببار باران عاشقانه زمین را خیس کن
چو چشمان من که از بارش خیس است
پاییز فصل غم و دل های سوزان
فصل چشمان گریان و اشک ریز است
زمان کوچ پرندگان فرا رسید
در همین زمان بر یکی از آن ها بلا رسید
از بد شانسی او سخت بیمار شد
یار دیرینش چند روزی بر او تیمار شد
ولی دیگر وقت و فرصت کافی نبود
برای موندن صبر و مهلت آنی نبود
هوا سرد و سردتر می شد
زندگی بر آن ها سخت تر می شد 


 

مرغک ما بیهوش بود و
کوچ دوستانش ندید
وقتی بهوش آمد
هیچ اثر از یار دورانش ندید
همه به سفر رفته بودند
او تنهای تنها مانده بود
از هر آنچه قبلا او داشت
فقط بیماری با او مانده بود
مرغک ما نه از ترس مرگ خویش
بلکه از فراق یار خویش می گریست
او از تب و تنهایی هراسی نداشت
بلکه چون به یارش دلبسته بود می گریست
دیگه تا زمستون فقط چند روز می ماند
هوا سرد تر شده و استخوان می ترکاند
مرغک ما خوشخوان تر شده
غزل خداحافظی را برای فرداهاش می خواند
ولی خدا رحمان و مهربان بود
آن زمستان مثل تابستان بود
پرنده سال را به پایان رسوند
مثل گلی شد که در گلستان بود
او که یارش تنها رفته بود
در سفر به تیر بلا گرفتار شد
تنش زخم کاری برداشت
به ترک زندگی ناچار شد
بهاران مرغک منتظر
از اومدن یارش مایوس شد
کوله بار سفر را جمع کرد
روان به دنبال محبوب شد
سال هاست او از اینجا رفته
برای خویش بهشتی ساخته است
او در راه عشق خود
به خدا پیوستهاین طواف می کند پروانه و جان خویش باخته است
او یار نیمه راه بود
این عشق می ورزد دیوانه وار
او تاجر سود و زیان بود
این طواف می کند پروانه وار