دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

و خدایی که همین نزدیکیســـت

حکایت  من  حکایت مردیست که دستانش را بسوی آسمان دراز کرد و گفت :

 خدایا سلام ،امشب میخواهم اندکی با تو صحبت کنم ، امشب به کسی برای شنیدن نیاز

 دارم ،به کسی برای گوش دادن به نگرانیها و ترسهایم ؛

خدایا تو خود شاهدی که به تنهایی نمی توانم ، از تو می خواهم تا خانواده ام را در پناه خود حفظ کنی و

علیرغم سرنوشتی که برایشان رقم زده ای زندگیشان را پر از اطمینان و اعتماد نمایی

تا بدون ترس و واهمه ای با لحظه لحظه زندگیم روبرو شوم .

" خدایا از تو سپاسگزارم که به حرف هایم گوش دادی . شب بخیر . دوستت دارم "

آنگاه زمزمه کرد : خدایا بامن حرف بزن ، سینه سرخی آواز خواند ، اما مرد نشنید؛  پس دوباره گفت :

 خدایا با من حرف بزن و آسمان غرشی کرد اما بازهم مرد نشنید .

به اطراف نگاهی انداخت و گفت :

خدایا بگذار تا تورا ببینم وستاره ای در آسمان روشن تر شد و چشمک زد، اما مرد ندید و فریاد زد :

خدایا معجزه ای به من نشان بده ؛ نوزادی متولد شد اما مرد متوجه نشد .

در نا امیدی گریه سر داد و گفت :

خدایا مرا لمس کن ، بگذار بدانم که در اینجا حضور داری  ؛ پروانه ای روی شانه هایش نشست اما او آنرا دور کرد .

مرد فریاد زد : به کمکت نیاز دارم ؛ و نامه ای دریافت کرد پر از خبرهای شاد و امیدوار کننده اما او آنرا خواند و به کناری انداخت و از آنجا دور شد ...

خدا در همین جا ست... همین نزدیکی هاست.... در همین چیزهای به ظاهر ساده و بی اهمیت

اما ممکن است که نعمت های خدا آنطور که منتظرش هستیم بدستمان نیاید.....

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد