خدایا سلام ،امشب میخواهم اندکی با تو صحبت کنم ، امشب به کسی برای شنیدن نیاز
دارم ،به کسی برای گوش دادن به نگرانیها و ترسهایم ؛
خدایا تو خود شاهدی که به تنهایی نمی توانم ، از تو می خواهم تا خانواده ام را در پناه خود حفظ کنی و
علیرغم سرنوشتی که برایشان رقم زده ای زندگیشان را پر از اطمینان و اعتماد نمایی
تا بدون ترس و واهمه ای با لحظه لحظه زندگیم روبرو شوم .
" خدایا از تو سپاسگزارم که به حرف هایم گوش دادی . شب بخیر . دوستت دارم "
آنگاه زمزمه کرد : خدایا بامن حرف بزن ، سینه سرخی آواز خواند ، اما مرد نشنید؛ پس دوباره گفت :
خدایا با من حرف بزن و آسمان غرشی کرد اما بازهم مرد نشنید .
به اطراف نگاهی انداخت و گفت :
خدایا بگذار تا تورا ببینم وستاره ای در آسمان روشن تر شد و چشمک زد، اما مرد ندید و فریاد زد :
خدایا معجزه ای به من نشان بده ؛ نوزادی متولد شد اما مرد متوجه نشد .
در نا امیدی گریه سر داد و گفت :
خدایا مرا لمس کن ، بگذار بدانم که در اینجا حضور داری ؛ پروانه ای روی شانه هایش نشست اما او آنرا دور کرد .
مرد فریاد زد : به کمکت نیاز دارم ؛ و نامه ای دریافت کرد پر از خبرهای شاد و امیدوار کننده اما او آنرا خواند و به کناری انداخت و از آنجا دور شد ...
خدا در همین جا ست... همین نزدیکی هاست.... در همین چیزهای به ظاهر ساده و بی اهمیت
اما ممکن است که نعمت های خدا آنطور که منتظرش هستیم بدستمان نیاید.....