آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین جاست بخند ،
دست خطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذی ماست
بخند ،
آدمک خر نشوی گریه کنی کل دنیا سراب است بخند ،
آن خدایی که بزرگش خواندی به خدا مثل
من
و
تو
تنهاست بخند
ولی با دلتنگیات چه میکنی؟
نگو که دلتنگ نیستی،
چرا که نمیتوانی غمی که این روزها در ته چشمت موج میزند را پنهان کنی.
انگار هنوز خو نگرفتهای به درختانی که هیچ وقت پشتشان قایمباشک بازی نکردهای،
پنجرههایی که بوی قرمهسبزی آشپزخانه را به کوچه هدیه نمیکنند،
کوچههایی که در آن ها گم نشدهای و خیابانهایی که تو را به یاد هیچ کس نمیاندازد.
نمیدانم، شاید این منم که اشتباه میکنم،
به قول شاعری که نمیشناسمش:
شنیدهام که رفتهای بهار را میان مرزهای تازه جستوجو کنی
بهار را چنین خیال کن که یافتی!
تو جان خسته را چه میکنی؟
چند تا چشمه خشک بشه چند تا پری جادو کنه
پلک من برفهای چند زمستون رو پارو کنه
چند نفر تو خواب من آسه بیان خسته برن
تا غروب خاطره عشق تو رو جارو کنه
به همین سادگی تو رفتی و رد پای رفتنت رو ، رو دلم جا گذاشتی...به همین سادگی
من تنها شدم...تنها تر از خاطره های با هم بودنمون که حالا غبار فاصله اونها رو پشت
دستهاش قایم کرده...تو که رفتی دلم به جرم عاشقی محکوم به مرگ در حبس ابد شد و برای
چشای بیقرارم حکم انتظار صادر شد...اما جرم من فقط عاشقی بود همین...
عطر خیالت دیگه مجال بوییدن گلهای اطلسی رو نمیده....هر شب نسیم رویا چشام رو نوازش
میکنه و ماه اشکهاش رو روی گونه ام میکاره....
حس خوب بودن تو از دروازه ی خاطره هام عبور میکنه و رد پای شکوفه های سیب رو
به جا میذاره...آه که چه قدر خسته ام...خسته ام از تکرارهمیشگی فردا....خسته ام از تکرار
واژه هام که همه رنگ تو رو دارند....می خوام اشکا ی بی پناهم رو تو دستام بگیرم و شمعی
به خاموشی تموم نا گفته ها روشن کنم...می خوام تو این افسانه ی شب زده که واسم
رنگ حضور نداره تو کوچه ی بهار تابلوی بن بست بزنم...
تو این خلوت گم گشته ی سرد یه نفس مونده به صبح...تا پایان من...فقط یه نفس..
دارم از تو نگات میرم
دارم با غصه هات میرم
دارم با حرف خاموشت
با بغض خنده هات میرم
کی می دونه کجا می رم ؟
کی می دونه چرا میرم ؟
کی می دونه پرم اما
چه سرد و بی صدا می رم؟
دل من نازنینم باز تنهایی
چه کرده با توکه با من نمی ایی؟
چرا دادی خودت رو دست رویاهات
چرا افسوس خوردی واسه فرداهات
دل من نازنینم دست از او بردار
شکستی با غرور چشم های او به یادش ار
دل من خسته شد جانم تمامش کن
فقط باقیست در من یاد چشم او
همین را هم حرامش کن حرامش کن
نمی خواهم دگر ان چشم افسون کار
نمی خواهم برو دست از سرم بردار
دگر خوابی درون چشم هایت نیست
جز اشکی که نمی ریزد
بگو چه از خودت باقیست ؟
شدی غمگین و سرد و خسته و تنها
غرورت گشته دست اویز انسان ها
بیا با من اگر سنگی اگر خاکی
خدارا می دمت سوگند
بیا با من هنوز هم عاشقی ...پاکی
دل من نازنینم باز تنهایی...
چه کرده با توکه با من نمی ایی....؟ اه
گفتی که مرا
دوست نداری
گله ای نیست
بین من و عشق تو
ولی فاصله ای نیست
گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن
گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست
پرواز
عجب عادت خوبیست
ولی حیف
تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست
گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت
جز عشق تو
در خاطر من مشغله ای نیست
رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت
بگذار بسوزد دل من
مساله ای نیست
چقدر سخته که بغض داشته باشی، اما نخوای کسی بفهمه.
چقدر سخته که عزیزترین کست که یه عمری باهاش بودی، ازت بخواد فراموشش کنی.
چقدر سخته که سالگرد آشنایی با عشقت رو بدون حضور خودش جشن بگیری.
چقدر سخته که روز تولدت، همه بهت تبریک بگن، جز اونی که فکر می کنی به خاطرش زنده ای.
چقدر سخته که غرورت رو به خاطر یه نفر بشکنی، بعد بفهمی دوستت نداره.
چقدر سخته به چشمای کسی نگاه کنی، اونو توی وجودت بزاری، باهاش زندگی کنی، ولی اون هیچ وقت معنی نگاهت رو نفهمه.
چقدر سخته توی چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید و به جاش یه زخم همیشگی رو به دلت هدیه داد، زل بزنی و به جای اینکه لبریز کینه و نفرت شی حس کنی که هنوزم دوستش داری.
چقدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش همه ی وجودت له شده.
چقدر سخته توی خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی اما وقت دیدیش هیچ چیز جز سلام نتونی بگی.
چقدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه، اما مجبور باشی بخندی بزنی تا نفهمه هنوز دوستش داری.
چقدر سخته گل آرزوهاتو تو باغ دیگری ببینی و هزار بار تو خودت بشکنی واون وقت آروم زیر لب بگی گل من باغچه ی نو مبارک.
الا، ای رهگذر!
منگر! چنین بیگانه بر گورم
چه می خواهی؟ چه می جویی، در این کاشانه
ی عورم؟
چه سان گویم؟
چه سان گریم؟ حدیث قلب
رنجورم؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و
خاک و خون خوردن
نمی دانی! چه می دانی،
که آخر چیست منظورم
تن من لاشه ی فقر است
و من زندانی زورم
کجا می خواستم مردن!؟ حقیقت
کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان، به سوز فقر
لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان، به ساز مرگ
رقصیدم
از این دوران آفت زا،
چه آفتها که من دیدم
سکوت زجر بود و مرگ
بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت،
به قعر خاک، پوسیدم
ز بسکه با لب مخنت،
زمین فقر بوسیدم
کنون کز خاک فم
پر گشته این صد پاره دامانم
چه می پرسی که چون مردم؟ چه سان پاشیده شد جانم؟
چرا بیهوده این افسانه های کهنه
بر خوانم؟
ببین پایان کارم را و بستان
دادم از دهرم
که خون دیده،
آبم کرد و خاک مرده ها، نانم
همان دهری که بایستی بسندان کوفت
دندانم
به جرم اینکه انسان بودم
و می گفتم: انسانم
ستم خونم
بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بی جایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد
شد، افسانه
شد، روز به صد پستی
کنون ... ای رهگذر! در قلب این
سرمای سرگردان
به جای گریه:
بر قبرم، بکش با خون دل
دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود،
از عالم هستی
نه غم خواری،
نه دلداری، نه کس بودم در این دنیا
در عمق سینه ی زحمت، نفس بودم در این دنیا
همه بازیچه ی پول و هوس بودم
در این دنیا
پر و پا بسته مرغی در قفس بودم
در این دنیا
به شب های سکوت
کاروان تیره بختیها
سرا پا نغمه ی عصیان، جرس بودم
در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر،
با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی
به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا
که این دو فتنه بهم می زنند دنیا را
چه شعبده است که در چشمکان آبی تو
نهفته اند شب ماهتاب دریا را
تو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح
به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را
کمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن
که چشم مانده به ره آهوان صحرا را
به شهر ما چه غزالان که باده پیمایند
چه جای عشوه غزالان بادپیما را
فریب عشق به دعوی اشگ و آه مخور
که درد و داغ بود عاشقان شیدا را
هنوز زین همه نقاش ماه و اختر نیست
شبیه سازتر از اشگ من ثریا را
اشاره غزل خواجه با غزاله تست
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب