ولی با دلتنگیات چه میکنی؟
نگو که دلتنگ نیستی،
چرا که نمیتوانی غمی که این روزها در ته چشمت موج میزند را پنهان کنی.
انگار هنوز خو نگرفتهای به درختانی که هیچ وقت پشتشان قایمباشک بازی نکردهای،
پنجرههایی که بوی قرمهسبزی آشپزخانه را به کوچه هدیه نمیکنند،
کوچههایی که در آن ها گم نشدهای و خیابانهایی که تو را به یاد هیچ کس نمیاندازد.
نمیدانم، شاید این منم که اشتباه میکنم،
به قول شاعری که نمیشناسمش:
شنیدهام که رفتهای بهار را میان مرزهای تازه جستوجو کنی
بهار را چنین خیال کن که یافتی!
تو جان خسته را چه میکنی؟