پس از مرگم
 
 

 

اسرار ازل را نه  تو دانی و نه من

                  

                وین حل معما  نه تو دانی و  نه من

                             

                            هست از پس پرده  گفتگوی من و تو

                                             

                                        چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من

 

 


 

خرم آن روز کزین منزل ویران برم            راحت جان طلبم از پی  جانان برم


 

درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند

 به دشت ملال ما پرنده پر نمی زند

 یکی ز شب گرفتگان  چراغ بر نمی کند

 کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذر گهی ست پر ستم  که اندر او به غیر غم

 یکی صلای آشنا  به رهگذر نمی زند

 دل خراب من  دگر خراب تر نمی شود

 که  خنجر غمت  ازین خراب تر نمی زند

  چه چشم پاسخ است  ازین دریچه های بسته ات ؟

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

 نه سایه دارم و نه بر ،  بیفکنندم  و سزاست

 اگر نه بر  درخت  تر کسی تبر نمی زند

 


نگاه  کن  که  غم  درون دیده ام

چگونه  قطره  قطره  آب  می شود

چگونه  سایه سیاه سرکشم

اسیر  دست آفتاب  می شود

نگاه کن

تمام  هستیم  خراب  می شود

 شراره ای  مرا  به  کام  می کشد

مرا به  اوج  می برد

مرا به  دام  میکشد

نگاه  کن

تمام  آسمان من

پر از  شهاب  می شود

 تو آمدی   ز دورها  و دورها 

ز سرزمین   عطر ها  و نورها

نشانده ای  مرا کنون   به  زورقی

ز  عاجها   ز ابرها   بلورها

مرا ببر  امید  دلنواز  من

ببر   شهر   شعر ها  و  شورها

به  راه  پر ستاره ه می کشانی ام

فراتر  از ستاره  می نشانی ام

نگاه کن

من از ستاره   سوختم

لبالب   از ستارگان   تب  شدم

چو  ماهیان  سرخ رنگ  ساده دل

ستاره  چین  برکه های  شب  شدم

چه دور  بود پیش  از این  زمین ما

به این  کبود  غرفه های  آسمان

کنون  به  گوش  من  دوباره  می رسد

صدای تو 

صدای  بال  برفی  فرشتگان

نگاه  کن  که من  کجا  رسیده ام

به  کهکشان  به بیکران  به  جاودان

کنون  که  آمدیم   تا  به  اوجها

مرا بشوی   با  شراب   موجها

مرا  بپیچ در حریر   بوسه ات

مرا  بخواه  در شبان   دیر پا

مرا  دگر رها  مکن

مرا  از این ستاره ها  جدا مکن

نگاه  کن   که  موم  شب   براه  ما

چگونه   قطره قطره  آب میشود

صراحی  سیاه  دیدگان من

به لالای  گرم  تو

لبالب   از شراب  خواب  می شود

 به روی  گاهواره های  شعر من

نگاه  کن 

تو میدمی و آفتاب  می شود

 


من  سکوت   خویش  را  گم  کرده ام

لاجرم   در این هیاهو   گم  شدم

من   که  خود   افسانه  می پرداختم

  عاقبت   افسانه  مردم  شدم

ای  سکوت   ای  مادر  فریاد ها

  ساز جانم   از تو  پر آوازه بود

 تا  در آغوش   تو در راهی   داشتم

چون شراب   کهنه   شعرم  تازه  بود

  در پناهت   برگ  و  بار   من  شکفت

  تو مرا   بردی   به  شهر  یاد ها

 من ندیدم   خوشتر   از  جادوی  تو

  ای سکوت   ای  مادر   فریاد ها

   گم  شدم   در این  هیاهو  گم  شدم

  تو کجایی   تا  بگیری   داد  من

گر  سکوت   خویش  را  می داشتم

  زندگی   پر  بود   از  فریاد  من


 


 

زین محبسی که زندگی اش خوانند 
 هرگز مرا توان رهایی نیست
 دل بر امید مرگ چه می بندم
دیگر مرا ز مرگ ، جدایی نیست
 مرگ است ، مرگ تیره ی جانسوز است
این زندگی که می گذرد آرام
این شام ها که می کشدم تا صبح
 وین بام ها که می کشدم تا شام
مرگ است ، مرگ تیره ی جانسوز است
 این لحظه های مستی و هشیاری
 این شام ها که می گذرد در خواب
 و آن روز ها که رفت به بیداری
تا چند ، ای امید عبث ، تا چند
دل برگذشت روز و شبان بستن ؟
با این دو دزد حیله گر هستی
پیمان مهر بستن و بگسستن ؟
 تا کی برآید از دل تاریکی
چشمان روشنی زده ی خورشید ؟
 تا کی به بزم شامگهان خندد
این ماه ، جام گمشده ی جمشید ؟
دندان کینه جوی خدایانست
چشمان وحشیانه ی اخترها
خندد چو دست مرگ فروپیچد
طومار عمر بهمن و آذرها
دانم شبی به گردن من لغزد
این دست کینه پرور خون آشام
 دانم شبی به غارت من خیزد
 آن دیدگان وحشی بی آرام
تا کی درون محبس تنهایی
عمری به انتظار فرو مانم
تا کی از آنچه هست سخن گویم ؟
تا کی از آنچه نیست سخن رانم ؟
جانم ز تاب آتش غم ها سوخت
ای سینه ی گداخته ، فریادی
ای ناله های وحشی مرگ آلود
 آخر فرا رسید به امدادی
 سوز تب است و واهمه ی بیمار
مرگ است و راه گمشدگان درپیش
اشک شب است و آه سحرگاهان
 وین لحظه های تیرگی و تشویش
در حیرتم که چیست سرانجامم
زیرا از آنچه هست ، حذر دارم
زین مرگ جاودانه گریزانم
در دل ، امید مرگ دگر دارم
 اینک تو ، ای امید عبث !‌ بازآی
وینک تو ، ای سکوت گران ! بگریز
 ای ماه آرزو که فرو خفتی
بار دگر ، کرشمه کنان برخیز
 جانم به لب رسید و تنم فرسود
ای آسمان !‌ دریچه ی شب واکن
ای چشم سرنوشت ، هویدا شو
 او را که در منست هویدا کن


باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چهکرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
 با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
 تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتاگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن