درهم

 

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست

وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست

هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم

دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست

می رفت خیال تو ز چشم من و می گفت

هیهات از این گوشه که معمور نماندست

وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت

وز دولت هجر تو کنون دور نماندست

نزدیک شد آندم که ر قیب تو بگوید

دور از رخت این خسته ی رنجور نماندست

صبر است مرا چاره ز هجران تو لیکن

چون صبر توان کرد که مقدور نماندست

در هجر تو گر چشم مرا آب روانست

گو خون جگر ریز که معذور نماندست

حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده

ماتم زده را داعیه ی سور نماندست


عاشقت بودم توگفتی عاشقان دیوانه اند عاقبت عاشق شدی دیدی که خوددیوانه ای