می خواستم زندگی کنم در را بستند می خواستم ستایش کنم گفتند خطرناک است می خواستم عاشق شوم گفتند گناه است می خواستم گریه کنم گفتند بهانه است می خواستم بخندم گفتند دیوانه است به راستی سخن گفتم گفتند بیهوده است پس فریاد زدم.................... زندگی را نگه داریت می خواهم پیاده شوم
ای تو شرابه شعرهای من تو ای گل خیال من امید من ؟ تو ای در دلم چو ارزو برای من بگو .بگو قسم بخور. به مهر و ماه به لاله ها به بادها به اشکها و اه ها به نغمه ها ترانه به انکه دوستاش دارید ؟ بگو به من که ترکام نمی کنی ؟
اگر بعد از مرگم از تو پرسیدند پرسیدند که: آن وجودی را که زمانی با تو میدیدند که بود؟
بگو: دنیایی از عشق بود که به خاطر حسرت کرانه عشق جوش وخروش میکرد
بگو: دیوانه ای بت پرست بود که بتش را دیوانه وار دوست می داشت
بگو: اشک در بدری بود که به هیچ دیده ای به جز دیده ی من آشیان نداشت
بگو: بگو برای اندک زمانی با من بود ولیکن تا آخرین لحظه هایش می گفت:
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی.
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه گذاشتن سدی در برابر رودیست که از چشمانت جاری است.
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالــــت شکسته است.
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی.
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه ناتمام ماندن قشـــــــنگترین داستان زندگی اســـــت که مجبوری آخرش را با جدایی به سرانجام برسانی.
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن یک همراه واقعیست که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد.
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه به دست فراموشـــــی سپردن قشنگ ترین احــــســاس زندگی است.
عـــمیـــــق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه یخ بستن وجـــــود آدمها و بســــتن چشــــمهاست
عشق یعنی...)
عشق یعنی سکوت لبهایم عشق یعنی مرگ بیان شاعر عشق یعنی جستجوی چشمان نوجوانی عشق یعنی همین یک ، دو قدم تا سکوت عشق یعنی مفهوم همین ژاله سبز عشق یعنی قلم برداری دست را آزاد کنی و چشمها را بسته رنگها را در اختیار روحت بگذاری تا با معنا لمس کند شاید آسمانی سبز ساخت خورشیدی آبی و صخره هایی نرم تر از رویاها...
شده تا حالا ؟
شــــــــــده تا حالا دلت همچین بگیره که ندونی به کجا پناه ببری؟ شده تا حالا تمام وجودت اشک باشه؟ شده تا حالا دوست داشته باشی یه ثانیه دیگه هم نفس نکشی؟ شده تا حالا دنیا به این بزرگی بشه برات قفس؟ شده تا حالا تا اعماق وجودت بخوای داد بزنی؟ شده تا حالا با تمام احساست از زندگی بدت بیاد؟ شده تا حالا نتونی به کسی اعتماد کــــــنی؟ شده تا حالا همچین کم بیاری که مرگ تو از خدا بخوای؟ شده تا حـــــالا از اونی که دوسش داری بخوای بگذری؟ شده تا حالا اسم مرگ برات زیبا باشه طوری که همون موقع تمام نیازت مرگ باشه؟ شـــــــــده تا حالا اه بَشه .... ! دیگه خسته شدم از این شـــــده ها از این همه تکرار راسته تکرار تا ابدیت اما خدایا به فکر جثه بنده خودش هم باید باشه شاید من نوعی نتونم تحمل کنم این همه سختی این همه زجر رو تحمل کنم چرا بعضی وقتها خدا به ما می رسه خوابش می گیره نمی خوام به خودم اجازه بدم کفر بگم اما خدا به خدا گریه خودت بسه بزار منم بفهم زندگی یعنی چی؟ بزار بفهمم خوشبختی خندیدن واقعی یعــنی چی؟ من خسته ام خسته از این همه خنده های ظاهری خسته از اینکه همه رو بخندونم اما خودم هیچ ... امشب دلم خیلی گرفته انقدر که فکر کنم صدامو خدا تو عرش شنید اما نمی دونم جواب منو می ده یا نه دیگه از تنهایی داره گریم می گیره ! ولی خیلی خسته ام به خدا از همه چیز ...
از میان تمام نواهای زمینی نوایی ,که به دورترین نقطه در اسمان راه
می یابد, موسیقی موزون قلب عاشق است.
عشق رود زندگی در جهان است.
میندیش که با دیدن جویباری کوچک , یا با رسیدن یه نخستین چشمه حقیر,
عشقرا شناخته ای.
تا آن زمان که از میان دره های خارایین نگذری , و جویبار را گم نکنی ,
و مرغزار را پشت سر نگذاریو جویبار را ببینی که هر آیینه گسترده و ژرف تر می گردد,
تا آنجا که کشتی ها بر پهنه آن پیش می رانند,
تا به فراسوی مرغزار پا ننهاده ای و به اقیانوس بی انتها نرسیده ای ,
تا تمامی گنج ها را به اعماق این اقیانوس نسپرده ای,