غم





هق هق تلخم رو بشنو

توی کوچه های خلوت

این خود عشقه عزیزم

نه بهانه است نه یه عادت

غصه هام رو به تو گفتم

اما چی ازت شنوفتم

یه نفس هم نفسم باش

نزار از نفس بی افتم

گریه هام رو تو ندیدی

هرچی گفتم نشنیدی

من کدوم عهد رو شکستم

که از عشق من بریدی...

 


وقتی شقایق مرد  ، گلهای باغ همه ماتم گرفتند و از جویبار خواستند برای گریستن  ، به  آنها چند قطره  آب قرض دهد .

جویبار  آهی کشید و گفت :  آن قدر شقایق را دوست داشتم که اگر تمام  آبهای من به اشک تبدیل شود و  آنها را برای مرگ شقایق بریزم ، باز هم کم است

گلها گفتند : راست می گویی ،

چگونه ممکن بود با  آن همه زیبایی ، شقایق را دوست نداشت ؟

جویبار پرسید : مگر شقایق  زیبا بود؟

گلها گفتند : شقایق غالباً خم می شد و صورت زیبای خود را در  آب شفاف تو می دید ، پس تو باید بهتر از هر کس بدانی که شقایق چقدر زیبا بود .

جویبار گفت : من شقایق را برای این دوست می داشتم چون وقتی خم می شد و به من نگاه می کرد ، من میتوانستم زیبایی خود را در چشمان او تماشا کنم

 


ای از عشق پاکمان همیشه مست

من تورا آسان نیاوردم به دست

بارها این کودک احساس من

زیر بارانهای اشک من نشست
من تو را آسان نیاوردم به دست
در دل آتش نشستن کار آسانی نبود

 راه را بر اشک بستن کار آسانی نبود
با غروری هم قد و بالای بام آسمان

 بارها در خود شکستن کار آسانی نبود
بارها این دل به جرم عاشقی

 زیر سنگینی بار غم شکست
من تو را آسان نیاوردم به دست
در بدست آوردنت

بردباریها شده

 بیقراریها شده

 شب زنده داریها شده
در بدست اوردنت پایداریها شده

 با ظلم و جور روزگار

 نا سازگاریها شده
ای از عشق پاکمان همیشه مست

 من تورا آسان نیاوردم به دست
بارها این کودک احساس من زیر بارانهای اشک من نشست

من تو را آسان نیاوردم به دست
من تو را آسان نیاوردم به دست


اومدم بگم مثل بارون بهاری پاک وزلالی

 دیدم تو مثل هیچ کسی نیستی
اومدم بگم مثل خورشیدگرم وروشنی

دیدم مثل اونم نیستی
اومدم بگم مثل دریا هستی

 دیدم دریا خیلی کوچیکه تو مثل اونم نبودی
اومدم بگم مثل کوهی

دیدم کوهم در مقابل استقامت تو کم میاره

 دیدم اونم نیستی

اومدم بگم مثل آسمون آبی آبی آبی هستی

 دیدم آسمون در مقابل تو بی رنگه

 تومثل هیچ کسی نیستی تو فقط مثل خودتی

خود خود خودت

 

 

تمام روز ، تمام ساعتها و تمام دقایق را می شمارم تا به سکوت برسم .به شب .. به دنیای آرامش مغزو آنوقت است که به یاد خودم می افتم ... چه مشغله ای ! کمتر فرصتی دست می دهد خودم را دوره کنم ...اظطرابی بی دلیل .. دلهره ای غریب و ترسی نا آشنا مرا در روز فرا می گیرد .. انگار کودکی را از مادرش جدا کرده اند ... نمی دانم چیست این اظطراب ! شب که از راه می رسد روح تازه ام جسم خسته را به کناری می کشاند و نرم نرم سر از مغز من بیرون می کند و سرک می کشد و می گوید می خواهم ببینم دنیا چه شکلی است ! می رود .. می آید ... سرک می کشد .. می خندد ... به من که همچنان نگاه می کنم ... خسته که می شود چشم در چشم من می گوید ببین شب هم همان ترس روز را دارد ... شب که از نیمه می گذرد ترس از تنهایی تو را ذره ذره می خورد ... راستی تو اگر بودی شب را بیشتر دوست داشتی یا روز ؟

 


شعر برگزیده ی این آپ

اگرخیال داری دوستم بداری

هم اینک دوستم بدار پیش از آنکه بمیرم
چون آن وقت هرگز صدایت به گوشم نخواهد رسید

اگر حالا بدانم
می توانم با صدای بلند فریاد بزنم

و نیم اجازه ای از سهراب بگیرم و بگویم:
تا تو هستی زندگی باید کرد

 

واسه من زندگی معنا نداره

دل من جا واسه چشمات نداره

یه روزی عاشق بودم گریه می کردم من برات

اما دیگه چشم من اشکی برات نمی باره

فکر می کردم عاشقی تو هم می میری واسه من

اما این خیال تاریک حس عشق رو نداره

یادته شبا می رفتیم با خیال هم به خواب

اما از وقتی که رفتی دل من خواب نداره

دل دیوونه ی من عاشق توست

ولی قلب سنگ و سختت اینو باور نداره

 

 


تو اینجا نیستی ! و من تنهای تنها
با سکوتی سخت درگیرم !
و می دانم اگر دیگر نیایی
در غروبی سرد و غمبار و پر از تردید
"
می میرم "
امید باز گشت تو مرا زنده نگه می دارد و
اری ....... تو می ایی !
"
تو ....ای تنها بهانه من "
و می دانم که دوباره شاخه های خشک احساسم
جوانه می زند !
و من بار دیگر لبریز از عشق با تو بودن
تمام لحظه های تلخ پاییزی ام .....
تمام لحظه های بی تو بودن را.......
و تمام خاطرات سرد و بی روح نبودنت را......
با تمام دلتنگی هایم......
به دست باد می سپارم !
بیا.....و با امدنت بگیر از من
این همه دلتنگی را !


 

تا شقایق هست..... 

مهتاب غمگین بود.

می گفت زندگی را دوست ندارد.

ستاره ها دور او چرخیدند تا بخندد ولی او می گریست.

کهکشان او را تاب داد و آسمان برایش شعر خواند.

ولی مهتاب هنوز هم غمگین بود.

دریا و جنگل برایش دست زدند و قصه گفتند

 ولی فایده ای نداشت.

گل سرخ کوچک لبخند زد و گفت:

«تا شقایق هست، زندگی باید کرد.»

مهتاب اشک هایش را پاک کرد و خندید.

آسمان و کهکشان هم خندیدند .


 

توی سرمای زمستون
روبخارپشت شیشه
اسم تونوشتم اما
میدونم بی تو نمیشه
میدونم که با توبودن
یه هوای دیگه داره
این دل عاشق وتنها
طاقت دوری نداره
همه ی شعرهامو خوندم
که تو برگردی دوباره
آخه این دلم بجزتو
هیچکسی رو دوست نداره
کاش می شدخاطره هامون
دوباره مثل همیشه
تازه شن توفصل سرما
روبخار پشت شیشه
همه ی شعرهامو خوندم
که تو برگردی دوباره
آخه این دلم بجزتو
هیچکسی رو دوست نداره
هنوزم دلخوش و شادم
به شمردن دقایق
که یروز میایی کنارم
اینه آرزوی عاشق