ساده دل

باز خانه ی بی نشون اتاق بی کس ومن و کتاب دل...

خیلی سخته اون احساسی رو که تو دلت داری نتونی به زبون بیاری

خیلی تلخه نوشته شده های سرنوشتو نتونی باور کنی...

این نوشته ها تلخ و شیرین اند...

امان از نوشته های تلخ...امان از باز بی او ماندن!امان از تنهایی!

امان از تحمل!امان از باور نکردن دوری عشق!

من عاشق دیوانه ناچار برگشتم از کوی او...

باز دل شیدا و سینه ی پریشانم از عطش عشقش سرا سر هستی مرا به نیستی کشانده است...

با ز دستانم میخواهد از او برایتان بنویسد...

او که به بودنش تا ابد نه تنها من بلکه فرشته های خدا هم از خدا سپاسگزارند

نمی خوام از وصال یارم براتون شعر و غزل بگم اما چه کنم که اینها حرف دل من است

او به چشم من آنقدر زیبا ست که از خجالت فرشته های آسمانی برای زیبایی او به سجده  روند

لحظه های گران بهای با او بودن را نتوانم و نتواند کس دیگر گوید...

آه...!!

مستانه و دیوانه بسویت بدوم خانه به خانه زد غنچه جوانه یارا تو نشان ده اثری یا که نشانه

عاشق شده ام بیخودم از خود به فدایت سر و جانم بکنم یاد تو جانم

شده این عشق تمنای روانم...

در حسرت دیدار تو دستان نیازم ای رمز نمازم

یارا به نما یک نظری سوی نیازم من غرق نیازم

من مست وصال تو شدم عاشق و پروانه شدم

 

Image hosting by TinyPic

 

به سوی تو به شوق روی تو به طرف کوی تو

سپیده دم آید مگر تو را جوید بگو کجایی؟

نشان تو گه از زمین گاهی ز آسمان جوید

ببین چه بی پروا ره تو میپوید بگو کجایی؟

کی رود رخ ماهت از نظرم؟

به غیر نامت کی نام دگر ببرم؟

اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی؟

به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی؟

فتا ده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی؟

یک دم ازخیال من نمی روی ای غزال من

دگر چه پرسی زحال من...؟

تا هستم من اسیر کوی تو ام در آ رزوی توام

اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی؟

به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی؟

فتا ده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی؟


چه گویم که باز مستم کرده ای ای عشق

تو چه زمانی در دلم جای گرفتی جز خدا کس نداند

من فقط آن را دانم که تا ابد خون من

دل من ازناگفته های نا تمام عشقت جاریست

ای عشق تو چگونه از من خواهی که بی تو بمانم در این قفس؟

چگونه خواهی بی تو بال بزنم تا شاید رها شوم؟

رهایی من تنها با تو...!!به جون هر چی دل بی ریا و عاشق

تویی هر لحظه فکر و ذکر آرزوی قلب شیدایم

تو را قسم بمان تنها باور دل ناباور من...

 

Image hosting by TinyPic


خاک نشین ره میخانه ام خانه خراب دل دیوانه ام

زآن که به میخانه به جز یار نیست

هر چه در آنجاست بود در خروش

جام می و می زده و می فروش

حسرت بگذشته و آینده نیست

جز به ره عشق کسی بنده نیست

ای که به دام تو اسیرم اسیر

لذت دیوانگی از من مگیر

بنده ی عشقم کن و نامم بده

خاک رهم ساز و مقامم بده

تو ای جان دل من هستی من

تو ای شام غم ها مستی من

تو ای بنشسته با خون در وجودم

تو ای امید و عشق و تار و پود

تو در چشم منی هر جا که هستم

تو را هر جا که هستی می پرستم

دل درد آشنا را در تو دیدم

تو می دانی خدا را در تو دیدم

در این سینه دلی دیوانه دارم

چه گویم دشمنی در خانه دارم...

حسد با خون بود نقش وجودش

همینست در بسوزی تار و پودش

اگر آسوده هم ماند که دل نیست

دل استی نازنینم سنگ و گل نیست

نمی دانم که بی تو چیستم من؟

اگر روزی نباشی کیستم من؟


به کدامین سوی روی آورم از عشقت؟

ندانم برای لحظه ای با تو بودن به کدامین جا روم؟

با تو آمدم با تو خواهم رفت بی تو هرگز...!!!!!!!

با پشت خورده خنجر موندم تو این قبیله...!!!!!!!

نشنیده ام من از آنها یک حرف از صدا قت

افسانه ها ی دل را بردند به سوی آوارگی

زهر است درد دل جان

عشق ما چه بی همتاست؟چه زیباست در این بازار... که هر گز بهایی نتوان داد!!!

اما چون وصال خواهیم حتی برای چند لحظه ای....

آه...!!!!!!!!

اما دریغ و افسوس چون رسیم به سرابی!!

 

Image hosting by TinyPic