غریبی و تنهائی |
درغریبی ناله کردم کسی یادم نکرد درقفس جان دادم صیاد آزادم نکرد ضربه محکم همه اززندگی سیرم نمود آرزوی مرگ کردم مرگ هم یادم نکرد حرف از غریبی زدی ! بگذار تا بگویمت که اکنون غریبی، آشنا ترین درد من است و آشنایی، غریب ترین رؤیایم بیگانه مباش اما سخن آشنایی هم مزن که آشنایان بس ناجوان مردانه بیگانه اند
|