سلام من به تو یار قدیمی منم همون هوادار قدیمی
هنوز همون خراباتی و مستم ولی بی تو سبوی می شکستم
همه تشنه لبیم ساقی کجایی
گرفتار شبیم ساقی کجایی
اگه سبو شکست عمر تو باقی
که اعتبار می تویی تو ساقی
اگه میکده امروز شده خونه تزویر
تو محراب دل ما تویی تو مرشد و پیر
همه به جرم مستی سر دار ملامت
میمیریم و میخونیم سر ساقی سلامت
یه روزی گله کردم من از عالم مستی
تو هم به دل گرفتی دل ما رو شکستی
من از مستی نوشتم ولی قلب تو رنجید
تو قهر کردی و قهرت مصیبت شد و بارید
پشیمونم و خستم اگه عهدی شکستم
آخه مست تو هستم اگه مجرم و مستم
همه به جرم مستی سر دار ملامت
میمیریم ومیخونیم سر ساقی سلامت
میگن مستی گناهه به انگشت ملامت
باید مستا رو حد زد به شلاق ندامت
سبوی ما شکسته در میکده بسته
امید همه ما به همت تو بسته
به همت تو ساقی تو که گره گشایی
تو که ذات وفایی همیشه یار مایی
همه به جرم مستی سر دار ملامت
میمیریم ومیخونیم سر ساقی سلامت
بی یار میلم نیز به ماندن نیست زندگی ام بی او نفسی از سر بیهودگی است
بی یار رفتن را دوست دارم بی یار مردن را دوست دارم
بی یار نفسم دیگر نفس نیست عادتی است دبرین نمادی است از زندگی ساخته ایست که زنده ایم
بی یار من دیگر من نیست
بی یار غم فراوان است و غمخواری نیست اشک بی پایان است و دست نوازشگری نیست
بی یار حرف بسیار است و شنوایی نیست
چند تا دوسم داری ؟ همیشه وقتی یکی ازم می پرسید چند تا دوسم داری یه عدد بزرگ میگفتم...
ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوسم داری گفتم : یکی !!! میدونی چرا ؟چون قوی ترین و
بزرگترین عددیه که میشناسم ... دقت کردی که قشنگترین و عزیز ترین چیزای دنیا همیشه یکین
؟ ماه یکیه ... خورشید یکیه ... زمین یکیه ... خدا یکیه ... مادر یکیه ... پدر یکیه ... تو هم یکی
هستی ... وسعت عشق من به تو هم یکیه ... پس اینو بدون از الان و تا همیشه یکی دوستت دارم .
روزی کـه دلـم پیش دلت بود گرو
دستان مـرا سخت فشردی کـه نرو
امروز دلت به دیگری مایل شد
کـفـشـان مـرا جفت نمودی که برو ...
این را بـــــه یاد بسپـــــار یک نفر ... یک جایی ... تمام رویاهاش لبخند توست ... و زمانی که به تو فکر می کنه ... ....احساس می کنه که زندگی واقعا با ارزشه .... پس هر گاه احساس تنهایی کردی ... این حقیقت رو به خاطر داشته باش ... ...یک نفر.... ...یک جایی ... ....در حال فکر کردن به توست
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج
شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به
سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند:
"باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا
شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و
صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من
بیشتر شود !
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند
.
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه
نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز
صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی
است
" همیشه ماندن دلیل بر عاشق بودن نیست ، خیلی ها میروند تا ثابت کنند که تا ابد عاشق اند "
در و دیوار دنیا رنگی است. رنگ عشق . خدا جهان را رنگ کرده است. رنگ عشق؛ و این رنگ همیشه تازه است و هرگز خشک نخواهد شد. از هر طرف که بگذری، لباست به گوشهای خواهد گرفت و رنگی خواهی شد. اما کاش چندان هم محتاط نباشی؛ شاد باش و بی پروا بگذر، که خدا کسی را دوستتر دارد که لباساش رنگیتر است !
به تو عادت
دارم
مثل پروانه به آتش مثل عابد به عبادت
و تو هر لحظه که از من دوری من به ویرانگری فاصله می اندیشم .
در کتاب احساس واژه فاصله یک فاجعه معنا شده است
تو توانایی آنرا داری که به این فاصله پایان بخشی ...
اوایل حالش خوب بود ؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلا طبیعی
نبود .همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم : عجب غلطی کردم
قبول کردم ها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا
برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.
خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون
نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممکن بود همه
چیزو به هم بریزه وکلی آبرو ریزی میشد.
اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بش نزدیک بشم وباش صحبت
کنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت. یه بار
بی مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت
: وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه . انگار دارم رو ابرا
راه میرم....روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه...! بعد با بغض پرسید
تو هم فکر میکنی من دیوونه ام؟؟؟ ... اما اون از من دیوونه تره .
بعد بلند خندید وگفت : آخه به من میگفت دوستت دارم . اما با یکی
دیگه عروسی کرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسیشه....
« دنیا مثل پاییزه هم قشنگه هم غم انگیزه ٬ قشنگیش به خاطره تو و غم انگیزیش به خاطره دوری تو »
چه زیباست به یاد تو با چشمهای خسته گریستن
چه زیباست همیشه در تنهایی ترا حس کردن
چه زیباست در خیال با تو زندگی کردن
عزیزم نام تو بر قلبم خالکوبی شده تا فراموشت نکنم
عزیزم همچون نفس کشیدن ترا به خاطر می سپارم
یک روز دیگر هم بدون تو گذشت
...
روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت
زیر باران غزلی خواند ، دلش تر شد و رفت
چه تفاوت که چه خورده است غم دل یا سم
آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت
روز میلاد ، همان روز که عاشق شده بود
مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفت
او کسی بود که از غرق شدن می ترسید
عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت
هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد
پسری ساده که یک روز کبوتر شد و رفت
حتی خورشید هم نتوانست برق نگاهت را در رویای من زنده کند
برق نگاهت ، خنده لبهایت و چشمانه عاشق من همیشه 3 فریاد از قلب یک عشق جاودانه خواهند بود
در تمام زندگی به یاد تو و در رویای تو زندگی خواهم کرد . . .
به که گویم غم این قصه ی ویرانی خویش
غم شبهای سکوت و دل بارانی خویش
گله از هیچ ندارم نکنم شکوه از او
که شدم بنده ی پا بسته و سودایی خویش
به کدامین گنه این گونه مجازات شدم
همه دم نالم و سوزم ز پشیمانی خویش
من از این پس شده ام راوی و گویم همه شب
غزل چشم تو و قصه ی نادانی خویش...!
شب که طوفان جوشید چشم ترم آمد بیاد
فکر دل کردم بلای دیگری آمد بیاد
در گریبان غطه خوردم رستم از آشوبی دهر
کشتی ام میبرد طوفان لنگرم آمد بیاد
ای فراموشی کجای تا به فریادم رسی
باز احوال دل غم پرورم آمد بیاد
من تنها تر از تنهایی تنهای تنها تنها تر از شاپرک روی پلکان خانه مان تشنه ام و دائم به لحظه ی غم انگیز جدایی به چشم های بارانی و در اندیشه ی عاشقی منتظر کبوتری خونین بال و به مسافری خسته و از پا افتاده می اندیشم که تکیه گاهی ندارد جز تنهایی... همچنان می سرایمت... تنهایی ،تو همیشه با منی
|
|||
|
بدان که زیبایی چهره ات مرا نفـریفـت،
آن دیدگان نافـذت مرا به هم ریخت تا قـلبم به تپش دلبستگی بیفـتد.
ای بی وفا!
بدان که صولت قامتت مرا شیفـته نکرد،
این فـریاد بی صدای نگاهـت بود که مرا غرق احساس کرد.
ای بی وفا!
احساس پاکی که قـربانی عـشق تو شد،
تویی که فـراموشی را دوست داشتی و عـشق را طرد کردی....
حیف...
حیف ازاین هـمه احساس برای توی نالایـق!
تو که رفتی پریشون شد خیالم
همه گفتن که من دیوونه حالم
نمی دونن که این دیوانه در فکر شفا نیست
که هر چی باشه اما بی وفا نیست