دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

خدایا

خدایا تو بگو من چطور فقط عاشق توباشم

بگو چطور اسیر این دنیای مادی نشم

از عشق تو دم میزنم ولی هزاران بار دور ازتو هستم

عاشق تو خودش را درگیر دنیا نمی کنه

عاشق تو فقط تورا می بینه وابسته به قراردادهای دنیایی نیست

عاشق تو غمگین نیست از نارسایی های مادی ،

تورا دارد و بس و سیراب سیراب ازهمه چیز

اخه من کجا اینچنینم

دوست دارم تورا ،دوست دارم عاشق واقعی باشم

ولی همچنان سرگردانم اسیر مسائل مادی هستم دم از عشق تو می زنم

ولی تا یه مشکلی پیش میاد کم میارم کسی نیست کمک کنه احسای تنهای

میکنم

یادم میره تو کس بی کسونی تو همه کس منی کسی که تورا داشته باشه

دیگه احتیاج به هیچ کس نداره

ای خدا فقط تو هستی وبس تنها تو حقیقتی هر چیزی غیر از تو عاری از حقیقته

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست

محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت

که در این وصف زبان دگری گویا نیست

بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما

غزل توست که در قولی از آن ما نیست

تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم

تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست

شب که آرامتر از پلک تو را می بندم

در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست

این که پیوست به هر رود که دریا باشد

از تو گر موج بگیرد به خدا دریا نیست

من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم

این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست

 

زندگی دفتری از خاطره هاست

گــاه همرنـگ بهار گــاه همجنس خزان

گــاه تصویـر طلـوع گــاه تفسیـــر غروب

زندگی پیوندی است

در تکاپوی دو دست درتپش های دو قلب

در تـــمنـــای دو دل در هیــاهـوی دو روح

دوستت دارم ها آه چه کوتاهند

 

 

 

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام

 

 

                                    دوست می دارم

 

 

 تو را به جای همه کسانی که دوست نداشتم

 

                                 

                                       دوست می دارم

 

 

 

 به خاطر نخستین گناه دوست داشتن

 

 

 

 

عاشق - عاشق تر

عاشق                           عاشق تر

نبود در تار و پودش           دیدی گفت عاشقه عاشق

@@@@@@@@   نبودش  @@@@@@@@@@

امشب همه جا حرف  از آسمون و مهتابه  ،  تموم خونه دیدار این خونه

فقط  خوابه ، تو که رفتی هوای  خونه تب داره  ،  داره  از درو دیوارش غم

عشق تو می باره ، دارم می میرم از بس غصه خوردم ،  بیا بر گرد تا ازعشقت

نمردم، همون که فکر نمی کردی نمونده پیشت، دیدی رفت ودل ما رو سوزوندش

حیات خونه دل می گه درخت ها همه خاموشن، به جای کفتر و  گنجشک  کلاغای

سیاه پوشن ،  چراغ  خونه  خوابیده  توی  دنیای خاموشی  ،   دیگه  ساعت رو

طاقچه شده کارش فراموشی  ،  شده کارش فراموشی  ،  دیگه  بارون  نمی

باره  اگر چه  ابر سیاه  ،  تو که  نیستی  توی  این خونه ،   دیگه  آشفته

بازاریست  ،  تموم  گل ها  خشکیدن مثل خار بیابون ها ،  دیگه  از

رنگ  و رو رفته ، کوچه و خیابون ها ،،، من گفتم و یارم گفت

گفتیم و سفر کردیم،از دشت شقایق ها،با عشق گذرکردیم

گفتم اگه من مردم ، چقدر به من وفاداری، عشقو

به فراموشی ،چند روزه تو می سپاری

گفتم که تو می دونی،سرخاک

تو می میرم ، ولی

تا لحظه مردن

نمی گیرم

دل از

تو

آمدم

آمــــدم بــســویــت مــیــروی از کـــنـــارم

بــمــان ای نــازنــیــنــم نــرو از کــنـــارم

نشستم بر لب جوی ندیدم تو را در کنـارم

کجا رفتی هــمــنـشـیـنـم کجا رفتی هم زبانم

غــــــم دوری تو چنان مرا افـــــــســرده کرد

که دلم از افــــــســـــردگی پـــژمـــرده  گشت

گریه

گریه... چه واژه سبک و دلتنگی

گریه...چه واژه آرام کننده ای

گریه...چه واژه شاد و دردمندی

دلم بدجور هوای گریه کرده...

گریه به خاطر تمام نا گفته هام...

گریه برای تمام تنهایی هام...

گریه برای تمام دردهام...

گریه برای تمام نانوشته هام...

قلبم را تقدیمت می کنم

قلبم را تقدیمت می کنم تا بدانی بی ریاترینم

اشکی برای اندوهت می ریزم تا بدانی بر احساس ترینم

شوق وصال حس غریبی ست

برایت ترسیم  می کنم حس خوشبختی را تا بدانی خوشبخت ترینم

موجی از عشق  را بر ساحل وجودت می فرستم  تا بدانی عاشق ترینم

و شعرم را تقدیمت می کنم  تا بدانی که دوستت دارم

 

بی تو مهتاب شبی ...

بی تو مهتاب شبی

باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم و خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم








بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شو دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق  دیوانه که بودم

یادم آمد شبی بازهم ازآن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جو نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت 

خوشه ماه فروریخت در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب وصحراوگل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آمد تو به من گفتی :

از این عشق حذر کن

لحظه ای بر این آب نظر کن

آب و آینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش که فردا دلت بار گران است

به تو گفتم:حذر از این عشق ندانم

روز اول که دلم به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام نشستم

تو به من سنگ زدی من نرمیدم نه گسستم

باز گفتم که تو صیادی من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله تلخی زدوبگریخت

اشک در چشمان تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آمد که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامان اندوه کشیدم

رفت در ظلمت غم آن شب وشبهای دگرهم

نگرفتی دیگراز عاشقی آزرده چند هم

نرفتی دیگراز آن کوچه گذرهم

           بی تو اما

به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

بی تو خواهم مرد

بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد َ، مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد ، تو که رفتی همة ثانیه ها سایه شدند ، سایه در سایة آن ثانیه ها خواهم مرد ، شعله ها بی تو ز بی رنگی دریا گفتند ، موج در موج در این خاطره ها خواهم مرد، گم شدم در قدم دوری چشمان بهار ، بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد ...

شعری از یک دوست

از آن روزی که پرنده قشنگ زندگی ام به سوی آسمانهاپرواز کرد ومرا با خود نبرد دیوانه وار به سوی او دویدم تا شاید باز به او برسم اما افسوس ... افسوس که نه به او رسیدم ونه او به سوی من باز گشت ...

هرکس به طریقی دل ما میشکند

هرکس به طریقی دل ما میشکند ، بیگانه جدا ، دوست جدا میشکند

                  بیگانه اگر می شکند حرفی نیست ، من در عجبم دوست چرا می شکند

بشکست دلم کسی صدایش نشنید ، آری دل مرد بی صدا می شکند

یه کلام ختم کلام ...

تو در من آن تب گرمی که آبم می کند کم کم ، نگاهت نیز چون مستی خرابم می کند کم کم

             منم آن کهنه دیواری به جا از قلعه های سنگ ، که آب و آفتاب آخر خرابم می کند کم کم


زیر این گنبد نیلی، زیر این چرخ کبود ، توی یک صحرای دور، یه برج پیر و کهنه بود ، یه روز زیر هجوم وحشی بارون باد ، از افق کبوتری تا برج کهنه پر گشود ، خسته و گم شده از اون ور صحرا میومد ، باد پرها شو میشکست ، بارون بهش سیلی می زد ، برج تنها سر پناه خستگی شد ، مهربونیش مرهم شکستگی شد ، اما این حادثه برج و کبوتر قصه فاجعه دلبستگی شد ، باد و بارون که تموم شد ، اون پرنده پر کشید، التماس و اشتیاقو ته چشم برج ندید، عمر بارون عمر خوشبختی برج کهنه بود ، بعد از اون حتی تو خوابم اون پرنده رو ندید ، ای پرندة من ای مسافر من ، من همون پوسیده تنها نشینم ، هجرت تو هر چه بود ، معراج تو بود ، اما من اسیر مرداب زمینم ، راز پرواز و فقط تو می دونی ،  تو می دونستی ، نمی تونم بپرم تو می تونی تو می تونستی ...

رسم عاشقی . . .

تو ای کسی که مرا تنها می گذاری و از بین میبری ! تو را به دادگاه خواهند کشاند و به حبس ابد گرفتار خواهی شد ، جزئیات جنایت را فقط خودت میدانی و من پس معلوم نیست به چه جرمی ولی اثر انگشتانت را بر روی قلب شکستة من یافته اند ، آری قلب مرا برداشتی و رفتی ولی این رسم عاشقی نیست …

به خلقت خودت شک کن که ...

اگر روزی از کنار خیابان رد شدی و دیدی گنجشک های کنارت فرار نکردند و نپریدند ، خیال نکنی که خیلی مهربان بودی و دوستت داشتن ، چون تو اصلاً آدم نیستی و از جنس خودشون فرشته ای!



جهنم با تو لذتی داره ...

این را بدان که پس از سالها دوری و فراغ من تو را در جهنم خواهم دید ، شاید از خودت بپرسی چرا من ؟ حال در جواب به تو می گویم: تو به جرم اینکه قلب من را شکستی و رفتی و من به جرم اینکه تو را بجای خدا پرستیدم !