عشق آن نیست که یک دل به صد یار دهی
عشق آن است که صد دل به یک یار دهی
به قصد دیدن رویت گذشتن
میان کوچه های سبز احساس
به دنبال قدم های تو گشتن
نجابت یعنی از باغ نگاهت
به رسم عاطفه یک پونه چیدن
میان سایه روشن های احساس
ترا از پشت یک آئینه دیدن
خوش آن دلی که به عالم الهه ای دارد
به آن بهانه همه، عمر و لحظه بسپارد
تو ای الهه ی شادی همیشه با من باش
که بر شب سیهم نور و روشنی بارد
مثل یک خواب خوشی، شیرینی،
با شکوهی، مثل یک آیینی،
ریشه در روح اصالت داری،
شوکت یک هنر دیرینی.
تو مرا دعوت کن، به صداقت سلامت
تو مرا دعوت کن، به ضیافت کلامت
من به مهمانی چشمان تو عادت دارم
تو مرا دعوت کن به سخاوت نگاهت
تو مرا دعوت کن.
دو چشم بی قرارت را ، به یادم خوب حک کردی
نپرس از من تو ای هم درد، چرا این گونه دل سردی
نبین تو خنده ها یم را ، دل من تلخ گریان است
میان بهت چشمانت ، نگا هم سخت حیران است
در این تنها یی ا فسوس ،نخواه گیرم دو دستت را
مشو خیره به چشم من بگیر ، از من نگاهت را
به زیر سایه ی تردید ،مخواه عاشق شوم آسان
میخواه باور کنم دل را ،دلم خون است از یاران
در این نامردی دوران ، شکستن درد جانکاهی ست
رسد روزی که گویی تو ، دلم سودا گر آهی ست
گذشته تا ابد با ماست ، مشو دلخور ز چشمانم
که من در این شب افسوس ، همیشه وصل بارانم
می روم تا روزگارم با خیالت سر شود
می روم شاید که احوال تو هم بهتر شود
می روم تا لاله های سرخ باشد از ان تو
غصه می خوردم که روزی لاله ها پرپر شود
می روم دیگر نمی خواهم که این غم های من
موجب ازار احوالت ملال اور شود
می روم در شان عشق نا پیدا شوم
تا مگر انجا تمام قصه هایم سر شود
ارزو دارم ببینم روزگاری ان نگار
در طلوعی صبحدم از مهر و مه برتر شود
حس نکرد تنهاییم را هیچکس یا رب نگر
ترسم از فریاد من گوش جهانی کر شود
دیگر در وسعت پنجره های عشق تصویر آشنایت را نمی بینم ! گرد و غبار تکرار، شیشه ی پنجره ام را پوشانده است و من ِ خسته از تکرار ، گمت کرده ام . خسته ام از کوچه به کوچه درپی هیچ دویدن ها ... خسته ام ازبه دنبال عشق رفتن ها و معشوق گم کردن ها ... خسته ام از در پی نور دویدن ها و خورشد فراموش کردن ها ... خسته ام از هزار بود خاکستری که نمی رهانند مرا از من ِ تکراری ام ... خسته ام از دستهایی که بر پنجره ام خاک می پاشند تا دیگر هرگز پیدایت نکنم ... خسته ام ... می دانم که می بینی ! می دانم که می شنوی . پس آرزوی این خسته از خویش را هم بشنو ... آرزویی برای حجم سرد تنهایی ام نه آرزوی هزار بود خاکستری تنها آرزوی یک : بود طلایی
لیلی و مجنون
میگن یه روز لیلی واسه مجنون پیغام فرستاد که انگار خیلی دوست داری منو ببینی ؟
اگه نیمه شب بیای بیرون شهر ، کنار فلان باغ ، منم می یام تا ببینمت .
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود ، چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست .
ولی مدتی که گذشت خوابش برد ...
نیمه
شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید ، از کیسه ای که به همراه داشت
، چند مشت گردو برداشت و ریخت تو جیبهای مجنون و رفت .
مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود ، آهی کشید و گفت :
ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم . افسرده و پریشون برگشت به شهر .
در راه یکی از دوستانش اونو دید و پرسید : چرا اینقدر ناراحتی ؟!
و وقتی جریان را شنید با خوشحالی گفت : این که عالیه !
آخه نشونه اینه که لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره !
دلیل اول این که : خواب بودی و بیدارت نکرده ! و به طورحتم به خودش گفته : اون عزیز دل من که تو خواب نازه ، پس چرا بیدارش کنم ؟
و دلیل دوم اینکه : وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت ، پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری !
مجنون سری تکان داد و گفت : نه !
اون می خواسته بگه :
تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمیبرد !
تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی !
مجنون به آسمان نگاه کرد. آسمان نارنجی بود . بوی غروب می داد. بوی رفتن.
انگار آتشی در دلش شعله می کشید.
صدایی مجنون را می خواند ... صدایی از دوردست ها !
مجنون می خواست به دنبال صدا برود .
اما لیلی چه می شد ؟!
مجنون میان بودن و نبودن ، رفتن و ماندن باید یکی را انتخاب می کرد .
مجنون می خواست به دنبال صدا برود و لیلی بی تاب بود .
مجنون تاب دیدن بی تابی های لیلی را نداشت ...
مجنون اشک می ریخت . روزها و شب ها .
خداوند اشک های مجنون را می دید .
خدا به مجنون گفت : مجنون باید بروی ! ماندن بوی غروب می دهد . بوی تکرار و عادت و تمام .
اگر هستی برو که ماندن بودن نیست !
... و مجنون از پس هزار آری و نه ، هزار دل دل کردن و بی تابی ، حرف خدا رو می شنید .
مجنون رفت .
و لیلی دیگر باور کرده است که مجنون هرگز نبوده ...
آخر دیگر نه لیلی ، لیلی ست و نه مجنون ، مجنون ...
فاصله لیلی را در مجنون و مجنون را در لیلی جــا داده است .
فاصله لیلی و مجنون را تا یکی شدن کشانده است .
... عشــق در فــاصــله بیداد می کند .
گزارش ایسکانیوز میافزاید: تایتانیک سال 1912 میلادی در آبهای تایتانیک آتلانتیک شمالی به دنبال برخورد با کوه یخ غرق شد و یک فاجعه مرگبار تاریخی لقب گرفت.
استان چهار محال و بختیاری
استان چهارمحال و بختیاری با مساحت ۱۶۵۳۲ کیلومتر مربع در بخش مرکزی کوه های زاگرس واقع شده است. استان چهار محال و بختیاری دارای ۶ شهرستان ۲۴ شهر و ۱۵ بخش و ۳۴ دهستان میباشد.
این منطقه دارای یک درصد از کل وسعت ایران میباشد که در بستر سلسله جبال زاگرس واقع شده است. با وجود مساحت کم، ده درصد از منابع آب کشور را در اختیار دارد. به علت ماهیت کوهستانی مرتفع و قرار داشتن در مسیر بادهای مرطوب مدیترانهای، این استان دارای بارش نسبتا مناسبی می باشد. ریزشهای جوی، برف و باران منشا سرشاخههای رودخانه کارون و زاینده رود هستند.
پیر غار-ده چشمه فارسان
تونل کوهرنگ
فارسان از جمله شهرستان های استان چهار محال و بختیاری است که به واسطه طبیعت زیبا و همچنین دیدنی هایی همچون سنگ نوشته تاریخی "پیرغار" در روستای سرسبز و جنگلی ده چشمه و همچنین غار سراب در روستای دهنو مشهور و معروف گشته است.
تونل کوهرنگ
این آبشار از سرازیر شدن آب تونل اول کوهرنگ به وجود آمده است. این تونل جهت انتقال آب چشمه کوهرنگ و دیگر چشمه های اطراف به زاینده رود در سال 1332 در منطقه کوهرنگ، جاییکه اکنون شهر توریستی چلگرد، مرکز شهرستان کوهرنگ قرار دارد، ایجاد گردید. تلاش برای انتقال این آب به زمان های بسیار دور برمی گردد. در زمان صفویان تلاش برای ایجاد شکاف در کوه و انتقال آب، راه به جایی نبرد .
چشمه آبمعدنی دیمه
شهرستان کوهرنگ از جمله شهرستان های بسیار زیبا و دیدنی استان چهار محال و بختیاری است که به دلیل چشمه سارهای متعدد همچون چشمه دیمه، چشمه پرک (هفتاد و پنج کیلومتری شهرکرد)، چشمه سرداب (غلام آباد)، چشمه مروارید (بیرگان)، چشمه آب معدنی کوهرنگ (چلگرد) و دیدنی های طبیعی همچون غار چما (شیخ علیخان) و دشت لاله های واژگون (دیمه) شهرت بسیاری یافته است.
چلگرد سرشاخه های زاینده رود
غار یخی زرد کوه
آبشار شیخ علیخان
با سلام
من اتابک فاضلی فارسانی هستم و اهل استان چهارمحال و بختیاری شهرستان فارسان و اکنون در شهر ساوه از استان مرکزی در 120 کیلومتری تهران سکونت دارم .
اینم چندتایی عکس از شهر فارسان و استان چهارمحال و بختیاری فکر کنم خوشتون بیاد :
پشت دریا ها
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه ی عشق
قهرمانان را بیدار کند .
قایقی از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
هم چنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا—پریانی که سر از آب در می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
هم چنان خواهم راند
پشت دریا ها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بام ها جای کبوترهایی است
که به فواره ی هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله ی شهر،شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله ، به یک خواب لطیف
خاک،موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد
پشت دریا ها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه ی سحر خیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند .
پشت دریا ها شهری است
قایقی باید ساخت
سهراب سپهری
گفتم: «بمان!» و نماندی
رفتی
بالای بام آرزوهای من نشستی و پایین نیامدی
گفتم
نردبان ترانه تنها سه پله دارد:
سکوت و
صعودُ
سقوط!
تو صدای مرا نشنیدی
و من
هی بالا رفتم، هی افتادم!
هی بالا رفتم، هی افتادم ...
تو می دانستی که من از تنهایی و تاریکی می ترسم
ولی فتیله فانوس نگاهت را پایین کشیدی
من بی چراغ دنبال دفترم گشتم
بی چراغ قلمی پیدا کردم
و بی چراغ از تو نوشتم
نوشتم، نوشتم ...
حالا همسایه ها با صدای آواز های من گریه می کنند
دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می کنند
و می خندند !
عده ای سر بر کتابم می گذارند و رؤیا می بینند
اما چه فایده؟
هیچکس از من نمی پرسد
بعد از این همه ترانه بی چراغ
چشمهایت به تاریکی عادت کرده اند؟
همه آمدند، خواندند، سر تکان دادند و رفتند
حالا
دوباره این من و
این تاریکی و
این از پی کاغذ و قلم گشتن
گفتم : « - بمان!» و نماندی
اما به راستی
ستاره نیاز و نوازش
اگر خورشید خیال تو
اینجا و در کنار این دل بی درمان نمی ماند
این ترانه ها
در تنگنای تنهایی ام زاده می شدند؟
تو با یک جرعه از دریای یادت
میان باغ قلبم جا گرفتی
تو با یک انعکاس نقره ای رنگ
مجال ناز از رعنا گرفتی
تو چون یک هدیه فیروزه ای رنگ
مرا بر قایق رویا نشاندی
وبا یک لطف یک لبخند ساده
مرا به سر زمین عشق خواندی
تو دیوار میان قلب ها را
به رسم آسمانی ها شکستی
وچون حسی غریب و واژه ای سرخ
میان دفتر روحم نشستی
تو دریایی ترین ترسیم یک موج
تو تنها جاده دل تا خدایی
تو مثل شوق یک کودک لطیفی
تو مثل عطر یک گلدان رهایی
تو مثل نغمه موزون باران
به روی اطلسی ها نازنینی
وتا وقتی که روحم مال اینجاست
به روی صفحه دل می نشینی