مرگ من
مرگ قو |
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد ![]() فریبنده زاد و فریبا بمیرد شب مرگ، تنها نشیند به موجی رود گوشه ای دور و تنها بمیرد در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب که خود در میان غزل ها بمیرد گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا کجا عاشقی کرد ، آنجا بمیرد !! شب مرگ ، از بیم آنجا شتابد که از مرگ غافل شود ، تا بمیرد من این نکته گیرم که باور نکردم ندیدم که قویی به صحرا بمیرد چو روزی ز آ غوش دریا بر آمد شبی هم در آغوش دریا بمیرد تو ، دریای من بودی آغوش واکن که میخواهد این قوی زیبا بمیرد |
پاسخ قو
چو قو گر در امواج دریا بمیری
چو آهو در آغوش صحرا بمیری
ندارد تفاوت به چشم زمانه
چه اینجا بمیری چه آنجا بمیری
پس از مرگ بهر تو سودش چه باشد
گرفتم که چون قو فریبا بمیری
تو را هست با قو هزاران تفاوت
مبادا شوی خام و بیجا بمیری
تو خواهی که با آن همه خوش ادایی
در آغوش دلدار زیبا بمیری
ولی یار زیبا دهد پاسخ تو
مبادا که در خانه ما بمیری
چو یک عمر ما را تو دشنام دادی
چرا وقت مردن در اینجا بمیری
نجوشی چو در زندگی با محبان
بدین جرم باید که تنها بمیری
در آغوش دلدار جایت نباشد
همان به که چون قو به دریا بمیری
مرگ پایان کبوترنیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه انگور می اید به دهان
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند
مرگ مسوول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه می دانیم
ریه های لذت پر کسیژن مرگ است
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم
پرده را برداریم
بگذاریم که احساس هوایی بخورد
بگذاریم بلوغ زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند
بگذاریم غریزه پی بازی برود
کفش ها رابکند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند
چیز بنویسد
به خیابان برود
ساده باشیم
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت
کار مانیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در می اید متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادرک ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاریست.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.
مرگ با خوشه ی انگور میآید به دهان.
مرگ در حنجره ی « سرخ-گلو» می خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مر گ گاهی ریحان می چیند…
مرگ گاهی ریحان می چیند…
مرگ گاهی ریحان می چیند…
دوستان سلام
دم ظهری که می اومدم تهران ، نگاهم به تیتر و نوار سیاه روزنامه ها افتاد ...
تازه فهمیدم یه روز سخت دنیاست …
کم کم که از اخبار و اوضاع این هفته مطلع شدم ، هوای دلم هم مثل آسمون تهرون کلی کدر شد...
فکر نمی کردم واقعه این قدر بزرگ و دردناک باشه ... رفته رفته با عزیزانی که در این حادثه از بین ما رفتند آشنا میشدم ...
تو جمعشون «علیرضا افشار » هم بود ... کلی ریختم بهم ... گزارش های افشار رو زیاد نگاه میکردم ... خیلی دوسش داشتم ... از اون موقه که شنیدم اونم رفته ، صداش تو گوشم میپیچه که آخر گزارش هاش میگفت:
واقعا چه زیبا حتی حوادث با هم ترکیب میشن :
هواپیما ، فرمانده ، پرواز ... خبرنگار ، قلم ، سقوط
براستی ...
مرگ گاهی ریحان می چیند ...
از دست دادن این همه عزیز برای همه ی ما سخت و دردناکه ...
باز که نشستم پشت این میز دیدم هیچ چیز مثل سهراب نمی تونه دلداریم بده ... گزیده ی اشعارش رو که باز کردم ، به این قطعه برخوردم:
( دیده ام، گاهی در تب ، ماه می آید پایین،
می رسد دست به سقف ملکوت ،
دیده ام ، سهره بهتر می خواند.
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
آری ، همیشه در پس غم و اندوه هم میشه به حجم گل راه برد ... شعاع فانوس رو درک کرد و از زیبایی ریحان گفت.
یه لحظه فکر این که نکنه به من هم خبر بدن پدرم و یا بستگانم در این حادثه اسیب دیدن از ذهنم بیرون نمی رفت ... بعد از اینکه از سلامتی همه پرسیدم ... یاد بازمانده ها افتادم ...
فکرشو بکن ، داری از دانشگاه میای خونه ... نرسیده به دم در ، سر کوچه ... از حال و هوای محل بفهمی پدرت یا یکی از دوستات رو از دست دادی ...
دوست دارم بازمانده های این عزیزان من هم در غمشون شریک بدونن ...
راستی ، غم از دست دادن منوچهر نوذری عزیز هم بعد از ظهری رو دلم سنگینی کرد ...
وقتی تو گزارش بغض کرد ...
به یاد اخرین روزهای عمر بابابزرگ تو بیمارستان افتادم ... وقتی دیگه میخواست با یه کلمه تو اون حال بدش خداحافظی کنه و ته تموم حرفای عالم رو یه نقطه بذاره بره سر خط ....
یه جورایی می خواست بگه : حسن جان ، من رفتم ولی تو حواست باشه .
مادرم صبحی میگفت :
موسم دلگیری است !
من به او گفتم : زندگانی سیبی است ، گاز باید زد با
پوست.
دوست داری، تو را دوست نمی دارد. کسی که تو را
دوست دارد ،تو دوستش نمی داری اما کسی که تو
دوستش داری و او هم تو را دوست دارد به رسم و
آئین هرگز به هم نمی رسند و این رنج است . زندگی
یعنی این
زندگی قصه مرد یخ فروشی است که ازاو
پرسیدند:فروختی؟ گفت:نخریدند،تمام شد
زیبایی زندگی در آنچه بدست آوردیم
نیست...زیبایی
زندگی به راهیست که رفته ایم
زندگی مثل دوچرخه سواری است .
مادامی که رکاب بزنی زمین نمی خوری
اگر زندگی مرگ است و مرگ هم زندگی،
پس درود بر مرگ و مرگ بر
زندگی
وقتی به دنیا آمدم درون گوشم اذان گفتند وقتی می
میرم برایم نماز می خوانند.زندگی چقدر کوتاه است
فاصله ی اذان تا نماز
زندگی یعنی چکیدن همچو شمع از گرمی عشق
زندگی یعنی لطافت، گم شدن در نرمی عشق
زندگی یعنی دویدن بی امان در وادی عشق رفتن و
آخر رسیدن بر در آبادی عشق
انسان چیزی را که دارد نمیخواهد بلکه چشم و دلش دنبال چیزهایی که ندارد
میدود در صورتی که هزاران نفر به داشته های او حسرت می برند
اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است محبتشان
نسبت به یکدیگر نامحدود می شود
هر روز در همان روز زندگی کردن:
هر روز را برای همان روز زندگی کنید ، کار اصلی ما این نیست که ببینیم آن دورها چه چیزی به شکل مبهم به چشممان میخورد. بلکه وظیفه داریم بدانیم آن چه که واضح در دسترس ماست، چیست؟
پس در هر لحظه از زندگی دکمه ای را فشار دهید ومطمئن شوید که در ذهن خود پرده ای فولادین به روی گذشته ودیروزهای مرده بسته اید .دکمه دیگری را فشار دهید ومطمئن شوید که در ذهن خود پرده فولادین به روی آینده وفرداهای به دنیا نیامده کشیده اید .بگذارید گذشته ها در گور خود دفن شوند زیرا
دیروزها فقط راه بیچارگان را برای رسیدن به گور روشن میکنند .بار سنگین فردا ، همراه با باردیروز ،اگر روی دوش امروز قرار گیرد .جز توقف حاصلی ندارد.روز نجات انسان امروز است . کسی که نگران آینده است بیهوده انرژی خود را تلف میکند.وبرای خود نگرانیهای روحی واضطرابهای عصبی به وجود می آورد.
درها را به روی گذشته وآینده ببندید ومشکلات گذشته وآینده را به امان خود رها کنید وعادت سودمند((هر روز در همان روز زندگی کردن)) را در خود ایجاد کنید. منظورم این نیست که برای فردا آماده نشویم خیر، منظورم ابدا این نیست میخواهم بگویم که بهترین راه برای ساختن فردا این است که همه هوش وشوق خود را روی انجام کارهای امروز متمرکز سازید وآنها را به بهترین نحو انجام دهید این تنها راه موجود برای ساختن فرداست .به فردا نیندیشید،زیرا فردا مسائل ومشکلات خودش را خواهد داشت
غریبی و تنهائی |
درغریبی ناله کردم کسی یادم نکرد درقفس جان دادم صیاد آزادم نکرد ضربه محکم همه اززندگی سیرم نمود آرزوی مرگ کردم مرگ هم یادم نکرد حرف از غریبی زدی ! بگذار تا بگویمت که اکنون غریبی، آشنا ترین درد من است و آشنایی، غریب ترین رؤیایم بیگانه مباش اما سخن آشنایی هم مزن که آشنایان بس ناجوان مردانه بیگانه اند
|
یکی از اروم ترین روزهای دنیا زندگی شروع به حرف زدن با مرگ کرد
زندگی:من با زندگی امید میبخشم تو چرا با مرگ همه را ناامید میکنی
مرگ خندید و ارام بود
زندگی:من با زندگی شادی می اورم تو چرا به شادی هاخاتمه میدهی
مرگ هیچ جوابی نمیداد و فقط ارام میخندید
زندگی عصبانیتش به اوج رسید و شروع کرد
من با زندگی چشمی جدید به دنیا باز میکنم تو چرا همه را کور میکنی
مرگ جوابش را میدانست ولی فقط میخندید
زندگی:گفت چرا جواب نمیدهی ولی باز هم مرگ حرفی نزد
زندگی گفت:من با زندگی عشق می افرینم تو چرا شعله عشق را خاموش میکنی.
مرگ هم صبرش تمام شد و
گفت:برای اینکه بدانی تمام کارها وعشقهایت بیهوده است!!!
مرگ
گاهگاهی می کنم دست در گیسوی مرگ
می زنم من بی گدار بوسه ای بر روی مرگ
خوب می دانم که شب با سحر لج می کند
می فشارد روز را ساده در بازوی مرگ
دلخور نشو از من
از اینکه دلتنگم
من با خودم قهرم
با تو نمی جنگم
از دست خود رفته
از دست تو دورم
دلخور نشو از من
وقتی که مجبورم
این قسمت من بود
حرفات رو می فهمم
فرصت بده کم شم
از خاطرت کم کم
از من به دل نگیر
همدرد بی تقصیر
باشه! گناه تو
پای من و تقدیر
هیچ کس ویرانیم را حس نکرد ، وسعت تنهائیم را حس نکرد در میان خنده های تلخ من ، گریه پنهانیم را حس نکرد در هجوم لحظه های بی کسی ، درد بی کس ماندنم را حس نکرد آن که با آغاز من مانوس بود ، لحظه پایانیم را حس نکرد!!!
از این گفته خوشم اومد گفتم بنویسم شما هم استفاده کنید .
آسمان برای گرفتن ماه تله نمی گذارد ، آزادی ماه است که او را پایبند می کند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست!
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است!!!
خوشا عاشق شدن اما جدایی خوشا عشق در نوای بی نوایی
خوشا در سوز عشق سوختنها درون شعله افروختن ها
نوای عاشقان در بی نوایی دردل عاشقان درد جدایی
مرهم درد دل من مرگ من است
زندگی در حسرت و زجر٬ باعث ننگ من است...
وقت آن شد مرگ آید از پس این عمر دراز
مرگ را در آغوش...
مرگ را در بر خود می بینم!!!
باید یک روز گذشت از کوچه ارواح خبیث
تا که آزاد شوم زین مردمان حرف و حدیث...
وقت آن شد آشکارا شود این راز و نیاز
مرگ را در آغوش...
مرگ را در بر خود می بینم!!!
دعوت مرگ من امروز گواه درد است
سنگ گورم بنهید٬ هوا بس سرد است!!!
و به پایان سفر نزدیکم
و من از جمع شما خواهم رفت!!!
میروم تا هم آغوشی مرگ٬
تا هجوم هجرت٬
تا که اندوه شما راحتم بگذارد!!!
و چه احساس لطیفی است عروج!!!
مرگ را در آغوش...
مرگ را در بر خود می بینم!!!
![]() | |
به گوش من تنها دو صدا آشناست....صدای پای تو که می روی صدای پای مرگ که می آید |
![]() شنیدم چو قوی زیبا بمیرد فریبنده زادو............. بمیرد شب مرگ تنها نشیند به موجی رود گوشه دوری و تنها بمیرد درآن گوشه چندان غزل خواند آن شب که خود در میان غزلها بمیرد گروهی برآنند که این مرغ شیدا کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد شب مرگ از بیم آنجا شتابد که از مرگ غافل شود تا بمیرد چو روزی ز آغوش دریا برآمد شبی هم درآغوش دریا بمیرد تو دریای من بودی آغوش بگشای که می خواهد این قوی زیبا بمیرد |
| |
|
|
باران عشق من
در زیر باران نشسته بودم… چشمم را به آسمان دوخته بودم…
چشمم را به ابرهای سرگردان دوخته بودم…انتظار می کشیدم…انتظار قطره ای
عاشق از باران که از آسمان بیاید و بر چشمانم بنشیند… تا شاید چشمانم عاشق آن
قطره شود… باران می بارید آسمان می نالید، ابرها بی قرار بودند…صدای رعد ابرها
سکوت آسمان را در هم شکسته بود… خیس خیس شده بودم ، مثل پرنده ای در زیر
باران…! دوست داشتم پرواز کنم در اوج آسمانها تا شاید خودم قطره عاشق را میان
این همه قطره پیدا کنم… می دانستم قطره هایی که از آسمان می ریزد اشکهای
آسمان است… اشکهایی که هر قطره از آن خاطره ای بیش نبود… در رویاهایم پرواز
کردم ، در اوج آسمانها، در میان ابرها، در میان قطره ها! چطور می شود از میان این
همه قطره باران ، قطره عاشق را پیدا کرد؟! قطره هایی که هر وقت به زمین
میریخت یا به دریا می رفت!، یا به رودخانه! ، یا به صحرا می رفت و به زمین فرو می
رفت و یا بر روی گل می نشست!… من به دنبال قطره ای بودم که بر روی چشمانم بنشیند…
نه قطره ای که عاشق دریا یا گل شود…و یا اینکه ناپدید شود!… من قطره عاشق را
می خواستم که یک رنگ باشد!… همان رنگ باران عشق من…! نگاهم به باران بود ،
در دلم چه غوغایی بود!… انتظار به سر رسید ، قطره عاشق به چشمانم نرسید!…
باران کم کم داشت رد خود را گم می کرد…و آسمان داشت آرام میگرفت! دلم نمی
خواست آسمان آرام بگیرد اما…! من نا امید نشدم و باز هم منتظر ماندم… آنقدر انتظار
کشیدم تا…قطره آخرباران را از آن بالاها می دیدم… قطره ای که آرزو داشتم به
چشمانم بنشیند… آرزو داشتم بیاید و با چشمانم دوست شود… قطره باران داشت
به سوی چشمانم می آمد… نگاهم همچنان به آن قطره بود…طوفان سعی داشت
قطره را از چشمانم جدا کند و نگذارد به چشمانم بنشیند… اما آن قطره عشق با
طوفان جنگید ، از طوفان گذشت و به چشمانم نشست…چه لحظه قشنگی…در
همان لحظه که قطره باران عشقم داشت به زمین می ریخت چشمان من هم شروع
به اشک ریختن کرد… اشکهایم با آن قطره یکی شده بود…احساس کردم قطره
عاشق در قلبم نشسته…به قطره وابسته شدم… آن قطره پاک پاک بود چون از
آسمان آمده بود…همان قطره ای که باران عشقم به من هدیه داد…
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله میزد خون شعر
خاک میخواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیره دنیای من چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر آینه می ماند به جای
تار مویی نقش دستی شانه ای
می رهم از خویش و میمانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره میماند به چشم راهها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من میپوسد آنجا زیر خاک
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
| |
|
با سلام خدمت دوستان عزیز
ببخشید چند روزی هست خیلی سرم شلوغ شده و نتونستم میل بزنم
بنا به در خواست یکی از دوستان عزیز اطلاعاتی در مورد گوشی های دو سیمکارته رو براتون گذاشتم....امیدوام به دردتون بخوره
یک گوشی، دو سیم کارت
از حدود شش ماه پیش گوشی هایی پا به عرصه متنوع انواع گوشی تلفن همراه گذاشتند که ظرفیت دو سیم کارت را داشته و علاوه بر آن دارای تکنولوژی دریافت کانال های تلویزیونی نیز هستند.
این گوشی ها که در اوایل ورودشان به بازار با نام TV mobile شناخته می شدند به امکانات دیگری چون تجهیز به صفحه لمسی، دوربین های 2 و 3مگاپیکسلی و... نیز مجهز هستند.
فروشندگان بازار NEC، FTF، NOKLA و AOK و... را از مارک.های موجود این کالا در بازار معرفی می کنند که در این بین گوشی های NEC از فروش بالاتری برخوردارند.
قابلیت اتصال دو سیم کارت و استفاده از دو سیم کارت به طور همزمان، تجهیز به دو دوربین عکاسی و فیلمبرداری، قابلیت اتصال مستقیم به تلویزیون از طریق کابل مخصوص USB برای پخش تصاویر و فیلم های گوشی، دریافت کانال های تلویزیونی ایران، تجهیز به کابل USB ویژه برای اتصال به کامپیوتر، تجهیز به اسپیکرهای قوی سه بانده با کیفیت و وضوح صدای بالا و... برخی از ویژگی های این گوشی های دو سیم کارته NEC هستند.