سلام به دوستای گلممممممممممممم
امیدوارم که حال همه خوب باشه
من هم به نوبه خودم ایام محرم و ماه پیروزی خون بر شمشیر رو به همه تسلیت میگم
چندسخن از امام حسین
از ستم کردن بر آن کسی که جز خدا کسی را ندارد، دوری کنید.
نیاز مردم به شما به خاطر نعمتهایی است که خدا به شما داده است. پس از آنها نگران و روگردان نباشید.
کسی که بخشنده باشد، بزرگ شود و هر که تنگ نظر باشد،خوار میگردد.
با گذشتترین مردم کسی است که در عین توانایی چشم پوشی کند.
هرگاه شنیدی شخصی به آبروی دیگران میتازد، سعی کن تو را نشناسد.
هر که گره از کار مسلمانی بگشاید، خداوند در دنیا و آخرت گره از کارش خواهد گشود.
بهترین ثروت آن است که انسان به وسیلة آن آبروی خود را حفظ نماید.
شرف انسان در تقوای اوست.
عجله کردن، کم خردی است.
کسی که تو را دوست دارد از تو انتقاد میکند و کسی که با تو دشمنی دارد از تو تعریف و تمجید میکند.
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
|
دوستم بدار
ولی هرگز در آغوشم مگیر
دوستم بدار
ولی هرگز گل به ارمغان نیاور
دوستم بدار
ولی هرگز به فرازم اشک نریز
دوستم بدار
نه برای آنکه سرگرم باشی
دوستم بدار
ولی هرگز مخواه که فراموشت کنم
پاییز را دوست دارم چون فصل غم است
غم را دوست دارم چون آه دل است
دل را دوست دارم چون عاشق است
عشق را دوست دارم چون نمادی است از تو
نوشتی تو بیا با هم خداحافظ
تا حالا به بودنت تو دنیا فکر کردی؟
تا حالا دلیل زندگی کردن را فهمیدی؟
اصلا به این فکر کردی که چرا به این دنیا اومدی؟
یا چرا مردن برات ترسناکه؟
حتما می گی دیگه نگو سرم درد گرفت
راستش تو درست می گی
اگر بخواهیم به همه ی این چیز ها فکر کنیم حتما...
ولی زنده بودن یعنی این...
یعنی به همه ی این چیزها فکر کردن
و نتیجه درست را بدست آوردن
اگر تونستی به همه این چیز ها جواب بدی
به منم حتما بگو....
ص د ا ق ت !!!
در شهر ما صداقت تبدیل به واژه ای برای فریفتن ساده لوحان شده است ... و دوستی یک حقه قدیمی که حتی کلاغ قصه ما نیز آن را از بر دارد...اما من ! آری من... هرگز فریبت را نخواهم خورد... اینبار منم و هزاران تجربه تلخ... آری من ترکم! همان ترک فریب خورده ... اما امروز دیگر دیروز نیست ... روز فریب نیست ... روز حساب است... روزی که خواهم رفت ... روزی که تنهایت خواهم گذاشت با یک دنیا درد و نفرین... و تو بدان که تغاث تن زخم دیده ام را تا قیامت خواهی داد ... نه امروز ... نه فردا... بلکه به زودی روز موعود فرا خواهد رسید ... پس بیهوده سخن از صداقت مگوی ... که ذره ذره وجودم با این بازی آشناست و خسته از این بازی کثیف.... بیش از این آبرویت را با کلام بیهوده مریز...
برو و فقط برو...همین...
و من در این شب تلخ دانستم...
زندگی برای بعضی ها یه کویره در انتظار یه قطره باران . یه شاخــــــه گل خشکیـــده!
یا یک شب مهتابیه ... و یه لبخند و یه قطره اشک .برای بعضـــی ها زندگـــی همــان
پوچـــی با معناست!یا شاید هم همان اشک عاشق؟ چشـم لیلــی . دل مجنـــــون.
برای خیلـــی ها هم زندگـــی فقـــــط یه تصــــــادفه . یه تصـــــــادف حیـــــرت انگیـــز!
اما یه راز! شاید زندگی دردیست جانکاه.استخوانی ست در گلو.فریادیست خاموش!
شاید هم چیزی شبیه یه داستان.داستانی به شیرینی عشق و به تلخی جدایی!!!
به هر حال میدونی که من تحمل اینهمه واژه جور و واجور رو ندارم!پس بیهوده ســعی در آموختنم نکن !
چون هرگز نخواهم آموخت ! فقط با من مـدارا کن . زیرا مـــن خیلــی کوچکتر از آنم که فکــرش رو بکنــی!
زنــدگـــی برای من فقـــط یه غروبــــه.یه سکــــوت تلــخ ... یه فریــــاد خامـــوش . یه دل شکسـته و بــس!
و یه شمعه . شمعی که سوخته و خاکستر شده . و یه پروانه . پروانه ای که با بالهای سوخته عاشـــقانه مــرگ را در آغوش کشیده .
سکوت مرگ ...
سکوتم یک دنیا سخن است !
سخن مردی که سخت از پا افتاده ... آری ! زخم خنجر کارش را ساخته ! خنجری آشنا از پشت بر قلب بی رمقش فرو رفته و او را به سوی آخرین نفس کشانده...
سکوتم یک دنیا بغض است !
بغضی نشکفته ... بغضی که سیل اشک را در خود نهفته! بغضی به غربت باران ! بارانی گل آلود شده!!!
سکوتم یک دنیا احساس است !
احساسی لگدمال شده... احساسی به وسعت یک دل شکسته! و یک قلب سوخته!
سکوتم یک دنیا نگاه است و یک دنیا اشک! اشک بی کسی!؟ و یا ... نه!!! اشک انتظار ... آری ! انتظار آخرین نفس... و یک کوچ در سکوت ! کوچی در اوج بی نام و نشانی...
و من اکنون خوب! می دانم که زندگی تلخ است و وفا فقط یک رویای بچگانه ... و عشق سرابیست که فقط در کتابها آمده ...همین و بس!
اینجا سرزمین گرگهاست ... و سکوتی ظالمانه حکمفرما!
با من از عشق مگویید و در این سکوت تلخ تنهایم بگذارید! آنچنان که تنها با خاطراتم به آخرین آرزویم بیاندیشم....
مرگی در سکوت ...
امید
شنیدم خسته ای ! بیزار از زمانه !
خسته از فریب ! زخم خورده از بدیها ! آری..... شنیدم!
اما دیشب ... دیدم فرشته ای را که پیامی برای تو داشت فرشته ای با لباس بنفش! چشمان آبی...
محو تماشایش شدم که ناگهان چنین گفت:
به امید بیاندیش ...به شقایق ... به سرخی رز قرمز... به سفیدی برف ...به زلالی چشمه ... به سخاوت باران ... به پاکی شبنم ...به درخشندگی خورشید... تو از سیاهی ها گذر خواهی کرد ... نور منتظر توست ... تنها یک قدم ...
همت کن ! همت...
اگر گلی بودم شاخه ای از خود تقدیمت می کردم.
اگر اشک بودم زیر پاهایت می باریدم.
اگر بهار بودم شکوفه ای از عشق تقدیمت می کردم.
اگر ساز بودم آهنگ دوست داشتنی ات را برایت می زدم.
اما افسوس که : نه بارانم نه اشکم نه بهارم و نه ساز.
اما هر چه هستم و هر جا باشم با تمام وجود خواهم گفت :
دوستتان دارم افسانه و غزل ...
من از او خاطره دارم
خاطراتی خوب و زیبا مثل زیبایی رویا
من از او خاطره دارم
خاطراتی خوب و شیرین مثل زیبایی تو
عاشقم،عاشقم من ،عاشقم از روز ازل
عاشقم،عاشقم من ،پابند عشقش تا ابد
من از او خبر ندارم
اینو من باور ندارم
باور تنهایی موندن،باور تنهایی خوندن
باور بازی رزو باختن،یا قمار عشق و بردن
توی این دیار غربت حتی بودن،حتی مردن
اگه ابره که بارون می زنه به موج دریا می زنه
می زنه به دشت و صحرا می زنه
دلمه که داره فریاد می زنه
گیرم تمام آسمان را به من دادند
پرواز ممکن نیست وقتی زمین گیری
****************
درحیرتم از مرام این مردم پست این مردم زنده کش مرده پرست
تاهست به زلت بکشندش به جفا تا مرد به عزت ببرندش سردست
****************
میرسد روزیکه مرگ عشق را باور کنی
میرسد روزیکه بی من لحظه ها را سر کنی
میرسد روزیکه بی من در کنار خط من
شعرهای کهنه ام را مو به مو از بر کنی
****************
خوب رویان جهان رحم ندارد دلشان
باید از جان گذرد آن که شود عاشقشان
روز اول که نهادند زگل پیکرشان
سنگی اندر گلشان بود همان شد دلشان
****************
کاش قلبی درد پنهانی نداشت
چهره ها هرگز پریشانی نداشت
حرفهای اول تقویم عشق، حرفی از یک روز بارانی نداشت
کاش می شد راه سخت عشق را
بی خبر پیمود و قربانی نداشت
آدمها گلهای باغاند
هرکس که با حافظ به قدر کافی آشنا باشد، هیجان او را از فرارسیدن نوروز و نو شدن طبیعت لمس کرده است.
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
قریب به اتفاق نسخ حافظ با همهی پراکندگیهایی که دارند پس از این بیت آوردهاند:
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
و این بیت اخیر، آدمهای رنگ و بوی گل گرفته را مینمایاند که با فرارسیدن بهار مهربان شدهاند و دوستی را ازسرگرفتهاند؛ «ارغوان» جامی به «سمن» تعارف میکند و «نرگس» بالاخره التفاطی به «شقایق» نشان میدهد. نرگسی که همیشه با او سرسنگین بود و همواره خونِ دلش میداد. انگار که از دماغ فیل افتاده بود.
چرا چون لاله خونیندل نباشم
که با ما نرگس او سرگران کرد
باری گویا با آمدن بهار این حکایتهای ناگوار از میان گلها بر میخیزد. دو بیت آغازین در غزلی دیگر با اندکی تفاوت همین پیامد را تصویر میکنند.
رونق عهد شباب است دگر بستان را
میرسد مژدهی گل بلبل خوشالحان را
و بعد از بشارت بهار میگوید:
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
این احساس رفاقتی که بلافاصله بعد از مژدهی فروردین در ذهن حافظ ایجاد میشود، از طرفی مبین نگرش ایرانیان نسبت به بهار و نوروز و برچیدن قهرها و گلایهها است و از طرفی نمایش روح شاعرانهی اوست. بهویژه این که در قالب تجسمها و تمثیلهایی اینگونه درخشان از «دلفریبان نباتی» ریخته میشود. در همین دو بیت اخیر علیالظاهر غرض از «رونق عهد شباب» برای بستان، طراوت و زیباییهایی است که جوانان را به دامن طبیعت میکشد و وقتی که از «جوانان چمن» میگوید این شبهه همچنان تقویت میشود تا ناگهان به مصراع چهارم میرسیم. آیا جوانان چمن سرو و گل سرخ و ریحان هستند؟ پس منظور از رونق عهد شباب در واقع جوان شدن طبیعتی است که یکچند در زمستان پیر و فرتوت شده بود.
در حدود ٧٠ غزل از دیوان حافظ با سخنی از نوروز و بهار آغاز میشود با تعابیری از قبیل: وقت گل؛ باد نوروزی؛ بهار؛ نوبهار؛ موسم گل؛ رونق عهد شباب؛ عید؛ کنون که میدمد از بوستان نسیم بهشت؛ خوش آمد گل؛ کنون که در چمن آمد گل.
جای تردیدی باقی نمیماند که سخن از شکفتگی طبیعت و جشن آغاز سال است. اگر این غزلها را با دقت بخوانیم (به غیر از یک مورد) همواره بشارت بهار و سرخوشی طبیعت به دوستی، کرم و مردمی میگراید. در آن یک مورد استثنا:
کنون که بر کف گل جام بادهی صاف است
به صدهزار زبان بلبلش در اوصاف است
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
چه وقت مدرسه و بحث کشف و کشّاف است
ببُر ز خلق و ز عنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشهنشینان زِ قاف تا قاف است
دور نیست که حافظ حال و روز خوشی نداشته و سخت از دست کسانی عصبانی بوده است. در چهار بیت باقی ماندهی غزل این دلخوری به طعنه و متلک بر علیه فقیه مدرسه و همکاران مدعی و صراف شهر میانجامد. صرافی که قرار است طلا را از بدل تشخیص دهد و البته به زعم حافظ نه تنها نمیتواند بلکه متقلّب است و نمیخواهد.
![]() |
از این مورد که بگذریم آنچه میماند مؤید دوستی، وفاق و همدلی است که اینک برای نمونه مواردی را ذکر میکنیم. لازم به تذکر است که هر مثال بیش از یک بیت خواهد بود و در همهی موارد بیت نخست نمایانگر فرارسیدن بهار است و بیت دوم و گاه سوم نمونههایی است از همان احساس رفاقتی که عرض کردیم. با مفاهیمی از قبیل:
یکرنگی
نیکی
خدمت و بندگی
به سلامتیِ هم نوشیدن
کَرَم
هواداری
دوستی
عفو و رحمت
بخشیدن.
*****
ساقیا سایهی ابر است و بهار و لب جوی
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی
بوی یکرنگی از این نقش نمیآید خیز
دلق آلودهی صوفی به می ناب بشوی
شکر آن را که دگر باز رسیدی به بهار
بیخ نیکی بنشان و گل توفیق ببوی
*****
خوش آمد گل وزان خوشتر نباشد
که که در دستت بهجز ساغر نباشد
ایا پر لعل کرده جام زرین
ببخشا بر کسی کش زر نباشد
*****
صحن بستان ذوقبخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقتِ مِیخواران خوش است
از صبا هردم مشام جان ما خوش میشود
آری آری طیب انفاس هواداران خوش است
*****
به وقت گل شدم از توبهی شراب خجل
که کس مباد ز کردار ناصواب خجل
بود که یار نرجد ز ما به خلق کریم
که از سؤال ملولیم و از جواب خجل
*****
خوش نازکانه میچمی ای شاخ نوبهار
کآشفتگی مبادت از آشوب باد دی
مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان
استاده است سرو کمربسته است نی
*****
دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم
سخن پیر مغان است به جان بنیوشیم
خوش هوایی است فرحبخش خدایا بفرست
نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم
*****
به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبهشکن میرسد چه چاره کنم
به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی
ز سنبل و سمنش ساز طوق و یاره کنم
*****
گل در بر و می در کف و معشوق بهکام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مجلس ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گلاندام حرام است
*****
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ بهار چیست؟
ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست؟
سهو و خطای بنده گرش نیست اعتبار
معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست؟
*****
ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید
وجه می میخواهم و مطرب که میگوید رسید
با لبی و صدهزاران خنده آمد گل به باغ
از کریمی گوییا در گوشهای بویی شنید
(جکسون براون)
آنکسی که از رنج زندگی بترسد ، از ترس در رنج خواهد بود .
(چینی)
وقتی نانوا نان را با دقت و وسواس می پزد و به دست مشتری میدهد ، خدا با او در کنار تنور ایستاده است .
(کریستیان بوبن)
اگر قرار است برای چیزی زندگی خود را خرج کنیم ، بهتر آن است که آنرا خرج لطافت یک لبخند و یا نوازشی عاشقانه کنیم .
(شکسپیر)
استعداد در فضای آرام رشد میکند و شخصیت در جریان کامل زندگی .
(گوته)
بیش از هر چیز نخست بدان که چه میخواهی .
(فوخ)
بردن ، همه چیز نیست ، اما تلاش برای بردن چرا .
(لومباردی)
اگر خاموش بنشینی تا دیگران به سخنت آورند ، بهتر از آنست که سخن بگویی و خاموشت کنند.
(سقراط)
عادتمند کسی است که به مشکلات و مصائب زندگی لبخند بزند .
(شکسپیر)
از استثنائـات است که کسی را بـه خاطر آنچه که هست دوست بدارند . اکثر آدمها چیزی را در دیگران دوست دارند که خود به آنها امانت می دهند : خودشان را ، تفسیر و برداشت خودشان را از او ..............
گوته
خدایا تمنا میکنم امروز و هر روز
که یار خویش سازی مرا درهرشب وروز
وصال یار اگر مصلحت توست
نکن نومید مرا از وصلش امروز
خدایا عشق تو در من عیان است
حدیث لیلی و مجنون به هر روز
چرا بی دل نباشم بی دلان را
نبا شد طاقت صبر در شب و روز
انیس خلوت من چون تو یاریست
دلم میگیرد از غفلت در اخر روز
کنار من بجز تو همدمی نیست
نباشم با تو تنها در شب و روز
خدایا در حدیث می فروشان
خماری میشود غالب به هر روز
شرابی گر به یاد تو بنوشیم
درون جان شود روشن چون روز
خدایا سائلان را فرصتی ده
که تا جبران کنند تا آخر آن روز
خدایا چون صدف را آفریدی
گوهر در دل بدارد در شب و روز
من یک دوزخ دور افتاده ام ،
که آتشها از همنشینی با من می گریزند .
یک حسرت قدیمی ، یک نفرت تکراری ،یک تنهایی بی حاصل .
من یک تاریکی مبهم که هیچ ستاره ای
دوست ندارد با من دوست شود .
یک تصویر رنگ و رو رفته در قابی فرسوده ،
یک کاسه خالی از شبنم .
من یک خیال خامم ، پیک وسواس بیهوده ،
یک آرزوی موهوم ،یک شور بختی محتوم که
می ترسم خود را در آیینه تماشا کنم .
من یک سر گذشت دردناکم ، یک سرنوشت شوم ،
یک باغچه زشت که در برزخ معلق مانده ام ،
یک کابوس ترسناک ، یک رویای آشفته .
اگر چه دوزخی ام و اگر چه جز باد چیزی در دست ندارم ،
اما تو را دوست دارم
و بهشت گم شده ام را در چشمهای تو می جویم
و در حرفهایت که به رنگ وحی
و عطش از کنارم عبور می کنند ، اقامت می کنم .
در نبود تو هزاران عشق دست نخورده ،
صدها افسانه ناگفته و یک مصر یوسف
متولد نشده حضور دارد.
اگر چه پیراهنم را از شعله های دوزخ بافته اند ،
اما عطر بهشتی تو در تک تک سلولهایم خانه دارد .
اگر چه یک علف هرزم ، اما اگر صبحگاهان صدایم کنی ،
از پشت درختهای نارون قد می کشم و
دیوانه وار به سوی تو همچون مرغ عشق عاشق
ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی
حیف باشد مه من کاینهمه از مهر جدایی
گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم
وین نداند که من از بهر غم عشق تو زادم
نغمه بلبل شیراز نرفته است ز یادم
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چینین خوب چرایی
تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه
مرغ مسکین چه کند گر نرود در پی دانه
پای عاشق نتوان بست به افسون و فسانه
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
تا فکندم به سر کوی وفا رخت اقامت
عمر بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت
سر و جان و زر و جاهم همه گو رو به سلامت
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی
گرد گلزار رخ توست غبار خط ریحان
چون نگارین خط تذهیب به دیباچه قرآن
ای لبت آیه رحمت دهنت نقطه ایمان
آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سّری است خدایی
هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم
همه چون نی به فغان آیم و چون چنگ بمویم
لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
چرخ امشب که به کام دل ما خواسته گشتن
دامن وصل تو نتوان به رقیبان تو هشتن
نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن
شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی این گفت و شد از گفته خود باز پشیمان
که مریض تب عشق تو هدر گوید و هذیان
به شب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان
کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان
پرتو حسن تو گوید که تو در خانه مایی
نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند
دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند
جلوه کن جلوه که خورشید به خلوت بنشیند
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد
نازم آن پای که از کوی وفای تو نخیزد
شهریار آن نه که با لشکر عشق تو ستیزد
سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد
که بر آن است که در بند تو خوشتر ز رهایی
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غــم پنهانی من گـــوش کنید
قصه بی سرو سامانی من گوش کنید
گفت و گوی من وحیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتی تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کوئی بودیم
ساکن کوی بت عربده جوئی بودیم
عقل و دین باخته دیوانه روئی بودیم
بستة سلسلة سلسله موئی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هــستند نبود
نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت
سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آنکس که خریدار شدنش من بودم
باعث گرمی بازار شـــدنش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبائی او
بس که دادم همه جا شرح دل آرائی او
شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سرو برگ من بی سرو سامان دارد
چاره این است و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر به دل آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من این است و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چـــنین خواهد بود
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی است
حرمت مدعی و حرمت من هر دو یکی است
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو یکی است
نغمه بلبل و غوغای زغن هر دو یکی است
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی کار دگر باشم ، به
چند روزی پی دلدار دگر باشم ، به
عندلیب گل رخـــسار دگر باشم ، به
مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم ، به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان نازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
می توان یافت که بر دل ز منش باری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده ای همچو مرا هست خریداری بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سر کوی دل آرای دگر
با غزالی به غزل خوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از زردی این طایفه افسرده شود
در منی و اینهمه ز من جدا
با منی و دیده ات به سوی غیر
بهر من نمانده راه گفت و گو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر
غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر ز من
بر کشی تو رخت خویش از این دیار
سایهء توام به هر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
جز تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که برگزینمش به جای تو
شادی و غم منی به حیرتم
خواهم از تو در تو آورم پناه
موج حیرتم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه
گفتی از تو بگسلم دریغ و درد
رشتهء وفا مگر گسستنی است
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است
دیدمت شبی به خواب و سرخوشم
وه ، مگر به خوابها ببینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و ز شاخه ها بچینمت
شعله می کشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند بلکه ره برم به شوق
گرچه زندگی با درد و غم همراه است
اما مسیر از شادمانی های بسیار نیز خالی نیست
اگر دنیای خود را فرو ریخته یافتی
تکه های سالم را برگیر و به راه ادامه بده
چون در پایان آرزوهایت را برآورده خواهی یافت
به یاد داشته باش
که در پایان همین فراز و فرودهاست که یکدیگر را توازن می بخشند
بگذار اشکهایت جاری شوند
بگذار گل لبخند بر لبانت بشکفد
اما تسلیم هرگز ! هرگز!
به یاد آر که در تو نیرویی است که نوید واقعیت یافتن رویاهایت را می دهد
حتی آن زمان که بسیار دور می نمایند
اجازه هست خیال کنم تاآخرش مال منی؟ خیال کنم دل منو با رفتنت نمی شکنی؟ اجازه هست خیال کنم بازم میای می بینمت.... بااون چشمای مهربون دوباره چشمک میزنی؟
تقصیر دلم چیست اگر روی تو زیبا ست حاجت به بیان نیست که از روی تو پیدا ست من تشنه ی یک لحظه تماشای تو هستم افسوس که یک لحظه تماشای تو رویاست ؟