من یک دوزخ دور افتاده ام ،
که آتشها از همنشینی با من می گریزند .
یک حسرت قدیمی ، یک نفرت تکراری ،یک تنهایی بی حاصل .
من یک تاریکی مبهم که هیچ ستاره ای
دوست ندارد با من دوست شود .
یک تصویر رنگ و رو رفته در قابی فرسوده ،
یک کاسه خالی از شبنم .
من یک خیال خامم ، پیک وسواس بیهوده ،
یک آرزوی موهوم ،یک شور بختی محتوم که
می ترسم خود را در آیینه تماشا کنم .
من یک سر گذشت دردناکم ، یک سرنوشت شوم ،
یک باغچه زشت که در برزخ معلق مانده ام ،
یک کابوس ترسناک ، یک رویای آشفته .
اگر چه دوزخی ام و اگر چه جز باد چیزی در دست ندارم ،
اما تو را دوست دارم
و بهشت گم شده ام را در چشمهای تو می جویم
و در حرفهایت که به رنگ وحی
و عطش از کنارم عبور می کنند ، اقامت می کنم .
در نبود تو هزاران عشق دست نخورده ،
صدها افسانه ناگفته و یک مصر یوسف
متولد نشده حضور دارد.
اگر چه پیراهنم را از شعله های دوزخ بافته اند ،
اما عطر بهشتی تو در تک تک سلولهایم خانه دارد .
اگر چه یک علف هرزم ، اما اگر صبحگاهان صدایم کنی ،
از پشت درختهای نارون قد می کشم و
دیوانه وار به سوی تو همچون مرغ عشق عاشق