دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

دلم گرفته ای دوست

 
نبسته ام به کس دل

نبسته کس به من دل

چو تخت پار بر موج رها رها رها من

زمن هر آنکه او دور

چو دل به سینه نزدیک

به من هر آنکه نزدیک از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی

نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

نه چشم دل به سویی

نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

ستاره ها نهفتند در آسمان ابری

دلم گرفته ای دوست

هوای گریه با من

هوای گریه با من

ستاره ها نهفتند در آسمان ابری

دلم گرفته ای دوست

هوای گریه با من

هوای گریه با من

دلم گرفته ای دوست

هوای گریه با من

هوای گریه با من

نبسته ام به کس دل

نبسته کس به من دل

چو تخت پار بر موج رها رها رها من

زمن هر آنکه او دو

چو دل به سینه نزدیک

به من هر آنکه نزدیک از او جدا جدا من

 
 
 

دوستت خواهم داشت و از یاد نخواهمت برد...

هربار نگاهم از عمق چشمانت
با احساسی تازه متولد می شود
و من سعی می کنم صبوریم را
تا تکرارش آرزوی درک تو باشد

از راهی که قلبم در آن می رود
تا کی باید ادامه یابد این احساس
تا کی بایستم این درد صبر را

به خاطر داری گره خاطرات گذشته ات را
و ترسی که از عاشق شدن داشتی
و من اینجا هستم
تا همیشگی بودنم را ثابت کنم
تاکی باید این احساس ادامه یابد
تا کی باید این درد را ...
 
 
               
هنگامی که آوازه ی کوچت
بی محابا در دل شب می پیچد
سکوت
…….
داغی است بر زبان سایه ها
باز هم یادت
…..
شرری می شود بر قامت باران های اشک
این جا میان غم آباد تنهایی
به امید احیای خاطره ای متروک
روزها گریبان گیر آفتابم
و شب ها
دست به دامن مهتاب

نمی گویم فراموشم نکن هرگز
ولی گاهی به یاد آور
رفیقی را که میدانم نخواهی رفت از یادش....
 
در گذر از عبور عاطفه ها
           در فراسوی روزنه ی باغها
درتکاپوی خاطره های ناتمام
        و در ورای تمامی نقش های بر جسته زندگیم
                  فرصت شیرین با تو بودن را ارج می نهم
     خاطر پر آشوبم را یاد تو مرحم است
            تو را تا همیشه با برترین احساسم خواهم سرود
        دوستت خواهم داشت و از یاد نخواهمت برد...
 

فرار از مرگ ( عکس )

سلام دوستان
راستش وقتی این عکس ها رو دیدم ، با خودم فکر کردم که این زبون بسته ها چه گناهی دارن ؟ ولی قانون طبیعت همینه انگار . تا بوده همین بوده . همین زبون بسته ها هم ماهی های کوچیکتر از خودشونو میخورن
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

پری کوچیک من

پری کوچیک من

پری کوچیک من نی لبکش جنس بلور
توی گرگ و میش چشماش صد تا مروارید نور
پری کوچیک من خونه ش تو اقیانوس دور
 واسه اون بستر موجا مثل گهواره و گور
پری کوچیک من فاصله ی بین دو بوسه س
اما بوسه بی خطر نیست همه جا سایه ی کوسه س
پری غمگین من ! طلسم موجا می شکنه
 بوسه ی دوم معجزه رو لبهای منه
تنم رو طعمه ی کوسه می کنم برای تو
توی نی نی نگاهت یه ستاره روشنه
 پری کوچیک من ! حرفی بزن چشمات و وکن
من صدات رو می شناسم تنها یه بار من رو صدا کن
سینه ریزی از ترانه دو تا گوشواره ی گیلاس
برگ سرخ گل کوکب پیشکشم برات همیناس
صدای نی لبک تو رمز بیداری موجه
عمق اقیانوس رویا با تو هم معنی اوجه
پری غمگین من !‌ طلسم موجا می شکنه
بوسه ی دوم معجزه رو لبهای منه
تنم رو طهمه ی کوسه می کنم برای تو
 تو نی نی نگاهت یه ستاره روشنه


ای کاش دلها آنقدر خالص بودند که دعاها قبل از پایین آمدن دست ها مستجاب می شدند

ای کاش فریاد آنقدر بی صدا بود که حرمت سکوت را نمی شکست

ای کاش واژه حقیقت آنقدر با لب ها صمیمی بود که برای بیان کردنش نیازی به شهامت نبود

دوست دارم اما نه به اندازه بارون چون یه روزی بند میاد

دوست دارم اما نه به اندازه برف چون یه روزی آب میشه

دوست دارم اما نه به اندازه گل چون یه روزی پژمرده میشه

دوست دارم به اندازه یه دنیا چون هیچ وقت تمام نمیشه

خداوندا ! تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است

چه زجری می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است

در این دنیا که نامردان عصا از کور می دزدند...من آنجا از سر ناباوری محبت جستجو کردم!!!

اگر دنیا نمی داند

«که من غمگین ترین غمگین دنیایم»

بیا ای دوست با من باش

«که من تنها ترین تنهای دنیایم

نی نی دوستت دارم 


باورم نمی شود

باورم نمی شود تو از من گذشته باشی
 
باورم نمی شود تو رفته باشی
 
صدای گریه ی من تو را راضی نکرد
 
قطره قطره ی اشکم دل سنگ را سوزاند
 
ولی دل تو را نرم نکرد
 
باورم نمی شود که حتی پشت سرت را هم نگاه نکردی
 
باورم نمی شود که فریادم را نشنیده باشی
 
باورم نمی شود که رفته باشی
 
من هنوز نا باورم
 
ولی یاد گرفتم که عاشق نباشم
 
یاد گرفتم دل شکستن را
 
یاد گرفتم سنگ شدن را
 
پس می شکنم قلب های عاشق را
 
قلب من دیگر از گوشت و خون نیست
 
قلب من از سرب است
 
وجودم شعله ور از آتش نفرت
 
که می سوزاند جان ها را
 
حال باور می کنم مرگ تورا
 
زیرا باور کردم مرگ قلبم را
 
مرگ قلبم را
 
و روی سنگ قبرم نوشتم شعر تو را
 

مردن من

مرگ من

چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو

گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید

آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی

روی خندان تو را کاشکی می دیدم

شانه بالا زدنت را بی قید و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد و تکان دادن سر

چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد

می توانی تو به من زندگانی بخشی

یا بگیری از من آنچه را می بخشی

مرگ قو

مرگ قو
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ، تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد ، آنجا بمیرد !!
شب مرگ ، از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود ، تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آ غوش دریا بر آمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو ، دریای من بودی آغوش واکن
که میخواهد این قوی زیبا بمیرد

پاسخ قو

چو قو گر در امواج دریا بمیری
چو آهو در آغوش صحرا بمیری
ندارد تفاوت به چشم زمانه
چه اینجا بمیری چه آنجا بمیری
پس از مرگ بهر تو سودش چه باشد
گرفتم که چون قو فریبا بمیری
تو را هست با قو هزاران تفاوت
مبادا شوی خام و بیجا بمیری
تو خواهی که با آن همه خوش ادایی
در آغوش دلدار زیبا بمیری
ولی یار زیبا دهد پاسخ تو
مبادا که در خانه ما بمیری
چو یک عمر ما را تو دشنام دادی
چرا وقت مردن در اینجا بمیری
نجوشی چو در زندگی با محبان
بدین جرم باید که تنها بمیری
در آغوش دلدار جایت نباشد
همان به که چون قو به دریا بمیری

بگذارید و بگذرید

مرگ پایان کبوترنیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
 مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
 مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه انگور می اید به دهان
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند
مرگ مسوول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
 مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه می دانیم
 ریه های لذت پر کسیژن مرگ است
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم
پرده را برداریم
بگذاریم که احساس هوایی بخورد
 بگذاریم بلوغ زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند
بگذاریم غریزه پی بازی برود
 کفش ها رابکند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند
 چیز بنویسد
 به خیابان برود
ساده باشیم
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت
کار مانیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
 که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
 دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
 صبح ها وقتی خورشید در می اید متولد بشویم
 هیجان ها را پرواز دهیم
 روی ادرک  ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
 نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
 که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم

نترسیم از مرگ

و نترسیم از مرگ

(مرگ پایان کبوتر نیست.

مرگ در ذهن اقاقی جاریست.

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.

مرگ با خوشه ی انگور میآید به دهان.

مرگ در حنجره ی « سرخ-گلو» می خواند.

مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است

مر گ گاهی ریحان می چیند

مرگ گاهی ریحان می چیند

مرگ گاهی ریحان می چیند

 

دوستان سلام

دم ظهری که می اومدم تهران ، نگاهم به تیتر و  نوار سیاه روزنامه ها افتاد ...

 تازه فهمیدم  یه روز سخت دنیاست 

کم کم که از اخبار و اوضاع این هفته مطلع شدم ، هوای دلم هم مثل آسمون تهرون کلی کدر شد...

فکر نمی کردم واقعه این قدر بزرگ و دردناک باشه ... رفته رفته با عزیزانی که در این حادثه از بین ما رفتند آشنا میشدم ...

تو جمعشون «علیرضا افشار » هم  بود ... کلی ریختم بهم ... گزارش های افشار رو زیاد نگاه میکردم ...  خیلی دوسش داشتم ...  از اون موقه که شنیدم اونم رفته ، صداش تو گوشم میپیچه که آخر گزارش هاش میگفت:

 

« علیرضا افشار ... شبکه ی خبر»

 

 

واقعا چه زیبا حتی حوادث با هم ترکیب میشن :

 

هواپیما ، فرمانده ، پرواز ...   خبرنگار ، قلم ،  سقوط

 

براستی ...

مرگ گاهی ریحان می چیند ...

 

از دست دادن این همه عزیز برای همه ی ما سخت و دردناکه ...

 

 

باز که نشستم  پشت این میز دیدم هیچ چیز مثل سهراب نمی تونه دلداریم بده ... گزیده ی اشعارش رو که باز کردم ، به این قطعه  برخوردم:

 

( دیده ام، گاهی در تب ، ماه می آید پایین،

می رسد دست به سقف ملکوت ،

دیده ام ، سهره بهتر می خواند.

گاه زخمی که به پا داشته ام

زیر و بم های زمین را به من آموخته است.

گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.

و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)

 

 

آری ، همیشه در پس غم و اندوه  هم میشه به حجم گل راه برد ... شعاع فانوس رو درک کرد و از زیبایی ریحان گفت.

 

 

یه لحظه فکر این که نکنه به من هم خبر بدن پدرم و یا بستگانم در این حادثه اسیب دیدن از ذهنم بیرون نمی رفت ... بعد از اینکه از سلامتی همه پرسیدم ... یاد بازمانده ها افتادم ...

فکرشو بکن ، داری از دانشگاه میای خونه ... نرسیده به دم در ، سر کوچه ... از حال و هوای محل بفهمی پدرت یا یکی از دوستات  رو از دست دادی ...

دوست دارم  بازمانده های این عزیزان من هم در غمشون شریک بدونن ...

 

راستی ، غم از دست دادن منوچهر نوذری عزیز هم بعد از ظهری رو دلم  سنگینی کرد ...

وقتی تو گزارش بغض کرد ...

به یاد اخرین روزهای عمر بابابزرگ تو بیمارستان افتادم ... وقتی دیگه میخواست با یه کلمه تو اون حال بدش خداحافظی کنه و ته  تموم حرفای عالم رو یه نقطه بذاره  بره سر خط ....

یه جورایی می خواست بگه  : حسن جان ، من رفتم ولی تو حواست باشه .

 

مادرم صبحی میگفت :

موسم دلگیری است !

من به او گفتم : زندگانی سیبی است ، گاز باید زد با

پوست.


 

دنیارا بد ساخته اند... کسی را که

دوست داری، تو را دوست نمی دارد. کسی که تو را

دوست دارد ،تو دوستش نمی داری اما کسی که تو

دوستش داری و او هم تو را دوست دارد به رسم و

آئین هرگز به هم نمی رسند و این رنج است . زندگی

یعنی این


زندگی قصه مرد یخ فروشی است که ازاو

پرسیدند:فروختی؟ گفت:نخریدند،تمام شد


زیبایی زندگی در آنچه بدست آوردیم

نیست...زیبایی

زندگی به راهیست که رفته ایم


زندگی مثل دوچرخه سواری است .

 مادامی که رکاب بزنی زمین نمی خوری 


اگر زندگی مرگ است و مرگ هم زندگی،

 پس درود بر مرگ و مرگ بر

             زندگی


وقتی به دنیا آمدم درون گوشم اذان گفتند وقتی می

میرم برایم نماز می خوانند.زندگی چقدر کوتاه است

فاصله ی اذان تا نماز


زندگی یعنی چکیدن همچو شمع از گرمی عشق

زندگی یعنی لطافت، گم شدن در نرمی عشق

زندگی یعنی دویدن بی امان در وادی عشق رفتن و

آخر رسیدن بر در آبادی عشق


 انسان چیزی را که دارد نمیخواهد بلکه چشم و دلش دنبال چیزهایی که ندارد

میدود در صورتی که هزاران نفر به داشته های او حسرت می برند


اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است محبتشان

نسبت به یکدیگر نامحدود می شود

 


هر روز در همان روز زندگی کردن:

هر روز را برای همان روز زندگی کنید ، کار اصلی ما این نیست که ببینیم آن دورها چه چیزی به شکل مبهم به چشممان میخورد.  بلکه وظیفه داریم بدانیم  آن چه که واضح در دسترس ماست، چیست؟

پس در هر لحظه از زندگی دکمه ای را فشار دهید ومطمئن  شوید که در ذهن خود پرده ای فولادین به روی گذشته ودیروزهای مرده بسته اید .دکمه دیگری را فشار دهید ومطمئن شوید که در ذهن خود پرده فولادین به روی آینده وفرداهای به دنیا نیامده کشیده اید .بگذارید گذشته ها در گور خود دفن شوند زیرا

دیروزها فقط راه بیچارگان را برای رسیدن به گور روشن میکنند .بار سنگین فردا ، همراه با باردیروز ،اگر روی دوش امروز قرار گیرد .جز توقف حاصلی ندارد.روز نجات انسان امروز است . کسی که نگران آینده است بیهوده انرژی خود را تلف میکند.وبرای خود نگرانیهای روحی واضطرابهای عصبی به وجود می آورد.

درها را به روی گذشته وآینده ببندید ومشکلات گذشته وآینده را به امان خود رها کنید وعادت سودمند((هر روز در همان روز زندگی کردن)) را در خود ایجاد کنید. منظورم این نیست که برای فردا آماده نشویم خیر، منظورم ابدا  این نیست میخواهم بگویم که بهترین راه برای ساختن فردا این است که همه هوش وشوق خود را روی انجام کارهای امروز متمرکز سازید وآنها را به بهترین نحو انجام دهید این تنها راه موجود برای ساختن فرداست  .به فردا نیندیشید،زیرا فردا مسائل ومشکلات خودش را خواهد داشت


غریبی و تنهایی

غریبی و تنهائی

درغریبی ناله کردم کسی یادم نکرد

درقفس جان دادم صیاد آزادم نکرد

ضربه محکم همه اززندگی سیرم نمود

آرزوی مرگ کردم مرگ هم یادم نکرد

حرف از غریبی زدی !

بگذار تا بگویمت که اکنون غریبی، آشنا ترین درد من است

و آشنایی، غریب ترین رؤیایم

 بیگانه مباش

 اما سخن آشنایی هم مزن

که آشنایان بس ناجوان مردانه بیگانه اند

 

مرگ زندگی

تورا میجویم که در تنهاییم تنها تویی
 
مرگ زندگی

 یکی از اروم ترین روزهای دنیا زندگی شروع به حرف زدن با مرگ کرد

زندگی:من با زندگی امید میبخشم تو چرا با مرگ همه را ناامید میکنی

مرگ خندید و ارام بود

زندگی:من با زندگی شادی می اورم تو چرا به شادی هاخاتمه میدهی

مرگ هیچ جوابی نمیداد و فقط ارام میخندید

زندگی عصبانیتش به اوج رسید و شروع کرد

من با زندگی چشمی جدید به دنیا باز میکنم تو چرا همه را کور میکنی

مرگ جوابش را میدانست ولی فقط میخندید

زندگی:گفت چرا جواب نمیدهی ولی باز هم مرگ حرفی نزد

زندگی گفت:من با زندگی عشق می افرینم تو چرا شعله عشق را خاموش میکنی.

مرگ هم صبرش تمام شد و

گفت:برای اینکه بدانی تمام کارها وعشقهایت بیهوده است!!!

 


مى رسد روزى که مرگ عشق را باور کنى!

آرزو دارم بفهمى درد را ، تلخى برخوردهاى سرد را .


مرگ

گاهگاهی می کنم دست در گیسوی مرگ

                         می زنم من بی گدار بوسه ای بر روی مرگ

خوب می دانم که شب با سحر لج می کند

                          می فشارد روز را ساده در بازوی مرگ


دلخور نشو از من
از اینکه دلتنگم
من با خودم قهرم
با تو نمی جنگم
از دست خود رفته
از دست تو دورم
دلخور نشو از من
وقتی که مجبورم
این قسمت من بود
حرفات رو می فهمم
فرصت بده کم شم
از خاطرت کم کم
از من به دل نگیر
همدرد بی تقصیر
باشه! گناه تو
پای من و تقدیر


کاش میشُد کودکی را باز هم تجربه کرد



کاش میشُد کودکی را باز هم تجربه کرد٬
کاش باز هم خورشید...
از میان هفتِ کوه‌هایی که در آن نهرهای بلند آبی پیداست...
شادمانه هر روز در دل ما٬ بذر محبّت می‌کاشت !!!
کاش میشُد از همان نهر بلند٬
که تا باغ سرسبز خانه کوچک ما می‌آمد...
و به حوض سنگی پُر ماهی قرمز می‌ریخت...
جرعه‌ای نوشید٬ جرعه‌ای هم به امانت برداشت!!!
کاش میشُد در همان حوض زلال٬
لحظه‌ای انعکاس دلِ پاکی را دید٬
که عُبور ثانیه‌ها چرکینش کرد...
صورتی که بعدها زمانه چُروک و خونینش کرد...
و لبی که ماتم٬ آن را به لبخند دروغین واداشت...
کاش درب‌ها همان درب چوبی می‌ماند٬
قطره‌های باران٬ "با ترانه٬ با گوهرهای فراوان"
بر بام خانه آیات نوازش می‌خواند...
کودک خوش‌باور قصّه از کجا می‌دانست؟
بعدها سقف خانه با بام٬ فرسنگ‌ها فاصله داشت...
کاش میشُد٬ مانند دوران کودکی
تا درخت سر باغ٬ تا دامن پُر زنبق دشت...
تا طلوع خورشید٬ تا سر کوه...
تا خدا٬ این همه راه نبود!!!
 
__________________
 
فقدان...

جان در این میکده بی‌قدح بی‌روح بپوسید ولی...
سایه ساقی و مطرب و می ناب کجاست؟؟؟
دل در آتشکده غفلت و هجران و غم یار بسوخت...
سخن از دلبر و یار و دلدار کجاست؟؟؟
صورتم با ماتم و درد پیری چروکید ولی...
اثر اکسیر جوانی که وعده دادند کجاست؟؟؟
چشم من در انتظار صبح٬ یک دم نخوابید ولی...
لذّت احساس طلوع نور خورشید کجاست؟؟؟
مرا با حیله دروغین امّید فریب دادند ولی...
غیرت آن همه عیّار جوانمرد کجاست؟؟؟

می نابی که امروز بنوشم و فردا هوشیار شوم مطلوب نیست...
دلبری که دل را ببَرَد ٬ بی‌تاب و سرگردان کُند معشوق نیست...
و کُدام اکسیر است که بر صورت اُفتد و بر دل تأثیر کند؟!؟
و کُدامین خورشید٬ شب را برای همیشه تدفین کند؟!؟
و کُدامین امّید...؟!
و کُدامین امّید...؟!
و کُدامین امّید...؟!
 
__________________
اُمّید...
 
ز من با طعنه می‌پُرسند:

"اُمّید از تو دلگیر است؟!؟!"
نمی‌دانند که اُمّید از شرم خود سر در گریبان است٬
و دیگر نمی‌خواهد به چشم من نگاهی ساده اندازد...
نمی‌دانند من باید به فردایی بیاندیشم٬
که امروزش چنان غمگین و تاریک است...
که از فردای آن نیز بیزارم!!!
نمی‌دانند به غم در خواب رفتن‌ها٬
به اُمّید نابودی غم‌ها و ماتم‌ها...
و صبح داستان غم‌انگیز دم‌ها و بازدم‌ها٬
چه دردی در استخوان دارد!!!
نمی‌دانند فردا روزی مثل امروز است...
با همان جدال ملالت بار ساعت‌ها٬
همان خورشید دیروز٬ ماه امشب را دفن خواهد کرد...
و کاغذهای تقویم٬ جواز دفن آن باشد!!!
به ته ماننده برگهای تقویم نگاهی تلخ می‌اندازم و با بُغض می‌گویم:
"من از اُمّید دلگیرم..."

لحظه ها

هیچ کس ویرانیم را حس نکرد ، وسعت تنهائیم را حس نکرد در میان خنده های تلخ من ، گریه پنهانیم را حس نکرد در هجوم لحظه های بی کسی ، درد بی کس ماندنم را حس نکرد آن که با آغاز من مانوس بود ، لحظه پایانیم را حس نکرد!!!

 

از این گفته خوشم اومد گفتم بنویسم شما هم استفاده کنید .

 آسمان برای گرفتن ماه تله نمی گذارد ، آزادی ماه است که او را پایبند می کند

 صحبت از پژمردن یک برگ نیست

        فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست!

                    در کویری سوت و کور

                              در میان مردمی با این مصیبتها صبور

                                        صحبت از مرگ محبت مرگ عشق

                                                  گفتگو از مرگ انسانیت است!!!


خوشا عاشق شدن اما جدایی خوشا عشق در نوای بی نوایی
خوشا در سوز عشق سوختنها درون شعله افروختن ها
نوای عاشقان در بی نوایی دردل عاشقان درد جدایی


مرهم درد دل من مرگ من است
زندگی در حسرت و زجر٬ باعث ننگ من است...
وقت آن شد مرگ آید از پس این عمر دراز
مرگ را در آغوش...
مرگ را در بر خود می بینم!!!

باید یک روز گذشت از کوچه ارواح خبیث
تا که آزاد شوم زین مردمان حرف و حدیث...
وقت آن شد آشکارا شود این راز و نیاز
مرگ را در آغوش...
مرگ را در بر خود می بینم!!!

دعوت مرگ من امروز گواه درد است
سنگ گورم بنهید٬ هوا بس سرد است!!!
و به پایان سفر نزدیکم
و من از جمع شما خواهم رفت!!!
میروم تا هم آغوشی مرگ٬
تا هجوم هجرت٬
تا که اندوه شما راحتم بگذارد!!!
و چه احساس لطیفی است عروج!!!
مرگ را در آغوش...
مرگ را در بر خود می بینم!!!


 

مرگ

به گوش من تنها دو صدا آشناست....صدای پای تو که می روی صدای پای مرگ که می آید

شنیدم چو قوی زیبا بمیرد                                     فریبنده زادو.............  بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی                               رود گوشه دوری و تنها بمیرد

درآن گوشه چندان غزل خواند آن شب                       که خود در میان غزلها  بمیرد

گروهی برآنند که این مرغ شیدا                              کجا عاشقی  کرد  آنجا  بمیرد

شب  مرگ از بیم آنجا شتابد                                  که از مرگ غافل شود تا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا برآمد                               شبی هم  درآغوش  دریا بمیرد

تو دریای من بودی آغوش بگشای                           که می خواهد این قوی زیبا بمیرد          

آتش عشق ( برای دختر و همسرم افسانه و غزل )

آتش عشق تو در جان خوشتر است
      جان ز عشقت آتش افشان خوشتر است
                    هر که خورد از جام عشقت قطره ای
                            تا قیامت مست و حیران خوشتر است
                                               تا تو پیدا آمدی پنهان شدم
                                                   زان که با معشوق پنهان خوشتر است
                                                         درد بر من ریز و درمانم مکن
                                                              زان که دردتو ز درمان خوشتر است....
  
 
وقتی قدم به کاشانه ی قلبم نهادی,ویرانه ی این قلب شکسته را امیدی تازه بخشیدی.
وقتی طنین صدایت کاشانه ی قلبم را پر کرد,روزگار خاکستری و شبهای تاریک و خموش زندگی و لحظه های تلخ عمرمرا از یاد بردم.
وقتی چشمانت را که به وسعت دریا بودو به پاکی وزلالی آب بود به من دوختی ولبهای زیبایت سخن گفت,زندگی ام رنگ تازه ای به خود گرفت
و تازه توانستم امید را به گونه ای نودر آرم.
آری,پرنده ی کوچک قلبم,.....
زندگی در کنار تو و در رویای تو بودن برای من زیباست....
            
همیشه در دلم صدا صدای توست
کجا تو می رسی به من ؟
کجا تو می رسی که بر گل سپید آرزو
شکفته غنچه های اشک
کجا تو می رسی به من ؟
دگر ز بی قراریم
ز خاطرات پر طراوت جوانیم
نمانده جز دو سنگ گور
کجا تو می رسی به من ؟
دگر ز تو دگر ز من جز این صدا نمانده هیچ
ولی همیشه این صدا صدای توست ....
                    
سایه ام ، با وسعت نگاه  تو در آسمان
                   و من، با خیال تو
                                          لحظه لحظه بی قرار
ای تو جاری، ای تو بودنم
          ای تو آرام وجودم
                             و دگر بار تو را می خواهم
                                               و تو را می جویم
لحظه ای با من باش
             تا به اندازه ی اندام ظریف مهتاب
                         شب را با تو تعبیر کنم
                جز به ناگه
                                در این خواب سحرگاهی خود
من نمی دانم که هستی و چه هستی؟
              از کجایی؟
                        لحظه ای با من باش
             لحظه ای.....
 
 
اکنون که قلبم مالا مال از غم زندگیست
اکنون که پاهایم توان راه رفتن ندارد
برگرد
باز هم به من ببخش احساس دوست داشتن جاودانه را
باز هم آغوش گرمت را به سویم بگشا
باز هم شانه هایت را مرحمی برایم قرار بده.
بگذار در آغوشت آرامش را به دست آورم
بدان که روحم از همه دردها خسته شده.
بدان که با آمدنت غم برای همیشه مرا ترک خواهد کرد
 
 
           

نوشته های زیبا

من کیستم ؟ به پای تو از دست رفته ای
                                                تابی نمانده در تنم افسونگری مکن
من چیستم ؟ به راه تو از جان گذشته ای
                                                صبری نمانده دردل من،دلبری مکن
 
آن سوی پنجره زیباست اگربگذارند
                                                چشم مخصوص تماشاست اگربگذارند
من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم
                                                عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند
 
اگه خواستی عشقتو یک گوشه قایم کنی
                                                   روی قلب من حساب کن
اگه یک وقت دلتنگ شدی
                                                روی شونه های من حساب کن
اگه دلت یک کمی غصه می خواست
                                                  روی مرگ من حساب کن
 
 
 
   گفتمش دل می خری؟
                                                    پرسید چند؟
گفتمش دل مال تو، تنها بخند
                                          خنده کرد و دل ز دستانم ربود
تا به خود بازآمدم اورفته بود
                                        دل زدستش روی خاک افتاده بود
                       
جای پایش روی دل جا مانده بود!  
 
 
در گذرگاه زمان
خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد
 
عشق ها می میرند
رنگ ها رنگ دگر می گیرند
 
و فقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ
                                      دست ناخورده بجا می ماند
 
 
بچه ها شوخی شوخی به گنجشکها سنگ میزنند ولی گنجشکها جدی جدی میمیرند
.....
آدم ها شوخی شوخی زخم زبان می زنند ولی دل ها جدی جدی می شکنند
.....
تو شوخی شوخی لبخند می زنی ولی من جدی جدی عاشقت می شوم
.....
                 تو نمی خواهی شوخی شوخی به این که من جدی جدی دوستت دارم، فکر کنی؟
 
 
تا توانی رفع غم از چهره ناشاد کن
                                در جهان گریاندن آسان است
                                                        گر توانی، اشکی پاک کن
 
 
نمی دانم که می دانی؟        که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه زجری می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است
 
 
از دست عزیزان چه بگویم ، گله ای نیست
گرهم گله ای هست ، دگر حوصله ای نیست
 
دیری است که از خانه خرابان جهانم
                                      بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست
 
 
جمعه ساکت – جمعه متروک
جمعه چون کوچه های کهنه غم انگیز
 
جمعه خمیازه های موذی کشدار
جمعه بی انتظار جمعه تسلیم
 
آه چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگی من چو جویبار غریبی در دل این جمعه ها
                                                          ساکت و متروک . . .
 
 
در پس پنجره کسی هست که مرا می خواند
           باران نم نمک می بارد
که چه زیباست صدایش ... چه طنینی دارد
           
              انتظارم به پایان آمد
             قاصدکم خوش خبر بود
  بوی او را می داد ... خبر از او آورد
 
 
کنار تو تنهاتر شده ام
از تو تا اوج تو ، زندگی من گسترده اند
از من تا من ، تو گسترده ای
مرا راهی از تو بدر نیست
زمین ، باران ، مرا صدا می زند
                                      من ، تو را
 
 
انتظار خبری نیست مرا
                     نه دیاری و نه دیاری
قاصدک ، در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصدک ، ابرهای همه عالم در دلم می گریند
 
 
زندگی آنچه زیسته ایم
                         نیست
   بلکه چیزی است
                  که به یاد می آوریم
                                     تا روایتش کنیم
 
 
من در کلبه خوشم
                     تو در آن اوج که هستی ، خوش باش
من به عشق تو خوشم
                     تو به عشق هر که هستی، خوش باش
 
 
به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد
عجب از محبت من که در او اثر ندارد
غلط است هرکه گوید دل به دل راه دارد
                                                                      دل من ز غصه خون شد، دل تو خبر ندارد
 
 
نگو بار گران بودیم و رفتیم
                  نگو نا مهربان بودیم و رفتیم
                                    آخه اینها دلیل محکمی نیست
                                                         بگو با دیگران بودیم و رفتیم
 
 
تا که بودیم، نبودیم کسی
کشت ما را غم بی هم نفسی
 
تا که رفتیم همه یار شدند
خفته ایم و همه بیدار شدند
 
قدر آینه بدانیم چو هست
نه در آن وقت که اقبال شکست