دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

نترسیم از مرگ

و نترسیم از مرگ

(مرگ پایان کبوتر نیست.

مرگ در ذهن اقاقی جاریست.

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.

مرگ با خوشه ی انگور میآید به دهان.

مرگ در حنجره ی « سرخ-گلو» می خواند.

مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است

مر گ گاهی ریحان می چیند

مرگ گاهی ریحان می چیند

مرگ گاهی ریحان می چیند

 

دوستان سلام

دم ظهری که می اومدم تهران ، نگاهم به تیتر و  نوار سیاه روزنامه ها افتاد ...

 تازه فهمیدم  یه روز سخت دنیاست 

کم کم که از اخبار و اوضاع این هفته مطلع شدم ، هوای دلم هم مثل آسمون تهرون کلی کدر شد...

فکر نمی کردم واقعه این قدر بزرگ و دردناک باشه ... رفته رفته با عزیزانی که در این حادثه از بین ما رفتند آشنا میشدم ...

تو جمعشون «علیرضا افشار » هم  بود ... کلی ریختم بهم ... گزارش های افشار رو زیاد نگاه میکردم ...  خیلی دوسش داشتم ...  از اون موقه که شنیدم اونم رفته ، صداش تو گوشم میپیچه که آخر گزارش هاش میگفت:

 

« علیرضا افشار ... شبکه ی خبر»

 

 

واقعا چه زیبا حتی حوادث با هم ترکیب میشن :

 

هواپیما ، فرمانده ، پرواز ...   خبرنگار ، قلم ،  سقوط

 

براستی ...

مرگ گاهی ریحان می چیند ...

 

از دست دادن این همه عزیز برای همه ی ما سخت و دردناکه ...

 

 

باز که نشستم  پشت این میز دیدم هیچ چیز مثل سهراب نمی تونه دلداریم بده ... گزیده ی اشعارش رو که باز کردم ، به این قطعه  برخوردم:

 

( دیده ام، گاهی در تب ، ماه می آید پایین،

می رسد دست به سقف ملکوت ،

دیده ام ، سهره بهتر می خواند.

گاه زخمی که به پا داشته ام

زیر و بم های زمین را به من آموخته است.

گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.

و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)

 

 

آری ، همیشه در پس غم و اندوه  هم میشه به حجم گل راه برد ... شعاع فانوس رو درک کرد و از زیبایی ریحان گفت.

 

 

یه لحظه فکر این که نکنه به من هم خبر بدن پدرم و یا بستگانم در این حادثه اسیب دیدن از ذهنم بیرون نمی رفت ... بعد از اینکه از سلامتی همه پرسیدم ... یاد بازمانده ها افتادم ...

فکرشو بکن ، داری از دانشگاه میای خونه ... نرسیده به دم در ، سر کوچه ... از حال و هوای محل بفهمی پدرت یا یکی از دوستات  رو از دست دادی ...

دوست دارم  بازمانده های این عزیزان من هم در غمشون شریک بدونن ...

 

راستی ، غم از دست دادن منوچهر نوذری عزیز هم بعد از ظهری رو دلم  سنگینی کرد ...

وقتی تو گزارش بغض کرد ...

به یاد اخرین روزهای عمر بابابزرگ تو بیمارستان افتادم ... وقتی دیگه میخواست با یه کلمه تو اون حال بدش خداحافظی کنه و ته  تموم حرفای عالم رو یه نقطه بذاره  بره سر خط ....

یه جورایی می خواست بگه  : حسن جان ، من رفتم ولی تو حواست باشه .

 

مادرم صبحی میگفت :

موسم دلگیری است !

من به او گفتم : زندگانی سیبی است ، گاز باید زد با

پوست.


 

دنیارا بد ساخته اند... کسی را که

دوست داری، تو را دوست نمی دارد. کسی که تو را

دوست دارد ،تو دوستش نمی داری اما کسی که تو

دوستش داری و او هم تو را دوست دارد به رسم و

آئین هرگز به هم نمی رسند و این رنج است . زندگی

یعنی این


زندگی قصه مرد یخ فروشی است که ازاو

پرسیدند:فروختی؟ گفت:نخریدند،تمام شد


زیبایی زندگی در آنچه بدست آوردیم

نیست...زیبایی

زندگی به راهیست که رفته ایم


زندگی مثل دوچرخه سواری است .

 مادامی که رکاب بزنی زمین نمی خوری 


اگر زندگی مرگ است و مرگ هم زندگی،

 پس درود بر مرگ و مرگ بر

             زندگی


وقتی به دنیا آمدم درون گوشم اذان گفتند وقتی می

میرم برایم نماز می خوانند.زندگی چقدر کوتاه است

فاصله ی اذان تا نماز


زندگی یعنی چکیدن همچو شمع از گرمی عشق

زندگی یعنی لطافت، گم شدن در نرمی عشق

زندگی یعنی دویدن بی امان در وادی عشق رفتن و

آخر رسیدن بر در آبادی عشق


 انسان چیزی را که دارد نمیخواهد بلکه چشم و دلش دنبال چیزهایی که ندارد

میدود در صورتی که هزاران نفر به داشته های او حسرت می برند


اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است محبتشان

نسبت به یکدیگر نامحدود می شود

 


هر روز در همان روز زندگی کردن:

هر روز را برای همان روز زندگی کنید ، کار اصلی ما این نیست که ببینیم آن دورها چه چیزی به شکل مبهم به چشممان میخورد.  بلکه وظیفه داریم بدانیم  آن چه که واضح در دسترس ماست، چیست؟

پس در هر لحظه از زندگی دکمه ای را فشار دهید ومطمئن  شوید که در ذهن خود پرده ای فولادین به روی گذشته ودیروزهای مرده بسته اید .دکمه دیگری را فشار دهید ومطمئن شوید که در ذهن خود پرده فولادین به روی آینده وفرداهای به دنیا نیامده کشیده اید .بگذارید گذشته ها در گور خود دفن شوند زیرا

دیروزها فقط راه بیچارگان را برای رسیدن به گور روشن میکنند .بار سنگین فردا ، همراه با باردیروز ،اگر روی دوش امروز قرار گیرد .جز توقف حاصلی ندارد.روز نجات انسان امروز است . کسی که نگران آینده است بیهوده انرژی خود را تلف میکند.وبرای خود نگرانیهای روحی واضطرابهای عصبی به وجود می آورد.

درها را به روی گذشته وآینده ببندید ومشکلات گذشته وآینده را به امان خود رها کنید وعادت سودمند((هر روز در همان روز زندگی کردن)) را در خود ایجاد کنید. منظورم این نیست که برای فردا آماده نشویم خیر، منظورم ابدا  این نیست میخواهم بگویم که بهترین راه برای ساختن فردا این است که همه هوش وشوق خود را روی انجام کارهای امروز متمرکز سازید وآنها را به بهترین نحو انجام دهید این تنها راه موجود برای ساختن فرداست  .به فردا نیندیشید،زیرا فردا مسائل ومشکلات خودش را خواهد داشت


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد