دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

در رویا دیدم که با خدا حرف میزنم

در رویا دیدم که با خدا حرف میزنم

او از من پرسید :آیا مایلی از من چیزی بپرسی؟

گفتم ....اگر وقت داشته باشید....

لبخندی زد و گفت: زمان برای من تا بی نهایت ادامه دارد

چه پرسشی در ذهن تو برای من هست؟

پرسیدم: چه چیزی در رفتار انسان ها هست که شما را شگفت زده می کند؟  

 

 

پاسخ داد:

آدم ها از بچه بودن خسته می شوند ...

عجله دارند بزرگ شوند و سپس.....

آرزو دارند دوباره به دوران کودکی باز گردند

سلامتی خود را در راه کسب ثروت از دست می دهند

و سپس ثروت خود را در راه کسب سلامتی دوباره از صرف می کنند....

چنان با هیجان به آینده فکر می کنند.

که از حال غافل می شوند

به طوری که نه در حال زندگی می کنند نه در آینده 

آن ها طوری زندگی می کنند.،انگار هیچ وقت نمی میرند

و جوری می میرند ....انگار هیچ وقت زنده نبودند 

ما برای لحظاتی سکوت کردیم

سپس من پرسیدم..

مانند یک پدر کدام درس زندگی را مایل هستی که فرزندانت بیاموزند؟ 

پاسخ داد:یاد بگیرند که نمیتوانند دیگران را مجبور کنند که دوستشان داشته باشند

ولی می توانند

طوری رفتار کنند که مورد عشق و علاقه دیگران باشند

یاد بگیرند که خود را با دیگران مقایسه نکنند

یاد بگیرند ...دیگران را ببخشند با عادت کردن به بخشندگی

یاد بگیرند تنها چند ثانیه طول می کشد تا زخمی در قلب کسی که دوستش دارید ایجاد کنید

ولی سال ها طول می کشد تا آن جراحت را التیام بخشید

یاد بگیرند یک انسان ثروتمند کسی نیست که دارایی زیادی دارد

بلکه کسی هست که کمترین نیازوخواسته را دارد

یاد بگیرند کسانی هستند که آن ها را از صمیم قلب دوست دارند

ولی نمیدانند چگونه احساس خود را بروز دهند

یاد بگیرند وبدانند ..دونفر می توانند به یک چیز نگاه کنند

ولی برداشت آن ها متفاوت باشد

یاد بگیرند کافی نیست که تنها دیگران را ببخشند

بلکه انسان ها باید قادر به بخشش و عفو خود نیز باشند

سپس من از خدا تشکر کردم و گفتم

 

آیا چیز دیگری هم وجود دارد که مایل باشی فرزندانت بدانند؟

 

خداوند لبخندی زد و پاسخ داد: فقط این که بدانند من این جا و با آن ها هستم..........

                                                   برای همیشه

من عاشق هیچ کس نیستم

 
 

من عاشق هیچ کس نیستم.

 من عاشق غروبم.

عاشق نشستن و خیره شدن به غروب.

من عاشق ابرم که هرچه شبنم از اوست.

عاشق سنگ انداختن توی آب و گوش کردن به صدای دلنشین موج.

 من عاشق نشستن با دوستان پاک و عاشقم هستم.

 عاشق گوش کردن به دلاشان.

 عاشق خنده هاشان و دیوانگی هاشان.

 من عاشق چرخ و فلکم.

 عاشق نان و پنیر و سبزی... آه که چه حالی دارد.

 میتونم عاشق بشم وقتی باران می بارد.

 عاشق دلباختن با یک نگاهم.

من عاشقم.

 عاشق بغض های خفته ام.

 عاشق بوسیدنم.

عاشق گریستن در حضور دوستم.

 عاشق سکوت مرموز دل های شکسته ام.

 عاشق نگاه خیره به دیوارم.

 عاشق گم شدن و به اوج رسیدن در خیال هستم.

 من عاشق سادگی شعرهای سهرابم و عاشق غنای حافظ.

 من عاشق صدای مادرم هستم.

 عاشق آرامشی که به من می بخشد.

 عاشق موسیقی ام.

من عاشق نواختن هم هستم.

 و روزی من خواهم نواخت.

 غم های دلم را خواهم نواخت و شکستنش را به تار خوام کشید.

من عاشق لحظات غروبم و عاشق برگ زرد خزان.

عاشق خش خش برگ ها زیر پای یک عاشق دل شکسته ام.

شاید این برگ ها هم تابع دل اوست!....

در آخر اینکه من همراه غروب عاشق می شوم و همه طول شب را عاشق می مانم.

 به سرزمین خیال می روم و از عشق می نویسم.

از احساس خوب عاشق بودن.

من عاشق همین احساسم همین

یادت که هست

وعده ی هر روزمان یادت که هست، گریه ی جانسوزمان              یادت که هست

کوچه ی عشاق وباران های تند، لحظه های عاشقی                      یادت که هست

گفته بودی من گل ناز توام!!!! بوسه بر دست ودهان                     یادت که هست

دغدغه های دوباره دیدنم ، بعد هر قول وقرار ،                          یادت که هست

آن نگاه مهربان وخیره هم ، لحظه ی دیدارمان                           یادت که هست

دست از دستم نمی کردی رها، داغی ودیوانگی                           یادت که هست

روزهای سرد پاییز ومحبت های تو، آن همه پروانگی                    یادت که هست

با من از عشق و وفا گفتی ورفتی نازنین، صحبت از مهر وصفا          یادت که هست

بوسه های داغ ما در زیر باران خزان، عشق بازی هایمان                یادت که هست

ابرهای صورتی وخانه های کاغذی، راستی! رویاهایمان                   یادت که هست

بغض هاواشکهای تلخمان وقت وداع،دوستت دارم همیشه،هایمان           یادت که هست

رفتی وجا مانده ام از کوچ تو، این منم آن مریم دیوانه ات                  یادت که هست

 

کاش در دهکده عشق فراوانی بود

 

من از نیش زبان گاه و بی گاهت، کمی رنجیده ام

ازنمک پاشیدنت بر زخم هایم هم، کمی رنجیده ام

گرچه این بی مهریت از روی اجبارست ، لیک

باز از سردی گفتارت، ولی رنجیده ام

قصه های دل سپردن را تو می دانی عزیز

چون تو بیگانه شدی با غصه ها ، رنجیده ام

گرچه ما جرمی نکردیم وجدایی سهم ماست

فاصله عادت شدت، از این یکی ، رنجیده ام

گرچه این زخم زبان دیگران عادت شده

تا کجا؟ تا آسمان از دستشان، رنجیده ام

باز هم بی خوابی وبی تابی من را نبین

این دروغی بیش نیست، کز دست تو رنجیده ام