دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

کاش میشُد کودکی را باز هم تجربه کرد



کاش میشُد کودکی را باز هم تجربه کرد٬
کاش باز هم خورشید...
از میان هفتِ کوه‌هایی که در آن نهرهای بلند آبی پیداست...
شادمانه هر روز در دل ما٬ بذر محبّت می‌کاشت !!!
کاش میشُد از همان نهر بلند٬
که تا باغ سرسبز خانه کوچک ما می‌آمد...
و به حوض سنگی پُر ماهی قرمز می‌ریخت...
جرعه‌ای نوشید٬ جرعه‌ای هم به امانت برداشت!!!
کاش میشُد در همان حوض زلال٬
لحظه‌ای انعکاس دلِ پاکی را دید٬
که عُبور ثانیه‌ها چرکینش کرد...
صورتی که بعدها زمانه چُروک و خونینش کرد...
و لبی که ماتم٬ آن را به لبخند دروغین واداشت...
کاش درب‌ها همان درب چوبی می‌ماند٬
قطره‌های باران٬ "با ترانه٬ با گوهرهای فراوان"
بر بام خانه آیات نوازش می‌خواند...
کودک خوش‌باور قصّه از کجا می‌دانست؟
بعدها سقف خانه با بام٬ فرسنگ‌ها فاصله داشت...
کاش میشُد٬ مانند دوران کودکی
تا درخت سر باغ٬ تا دامن پُر زنبق دشت...
تا طلوع خورشید٬ تا سر کوه...
تا خدا٬ این همه راه نبود!!!
 
__________________
 
فقدان...

جان در این میکده بی‌قدح بی‌روح بپوسید ولی...
سایه ساقی و مطرب و می ناب کجاست؟؟؟
دل در آتشکده غفلت و هجران و غم یار بسوخت...
سخن از دلبر و یار و دلدار کجاست؟؟؟
صورتم با ماتم و درد پیری چروکید ولی...
اثر اکسیر جوانی که وعده دادند کجاست؟؟؟
چشم من در انتظار صبح٬ یک دم نخوابید ولی...
لذّت احساس طلوع نور خورشید کجاست؟؟؟
مرا با حیله دروغین امّید فریب دادند ولی...
غیرت آن همه عیّار جوانمرد کجاست؟؟؟

می نابی که امروز بنوشم و فردا هوشیار شوم مطلوب نیست...
دلبری که دل را ببَرَد ٬ بی‌تاب و سرگردان کُند معشوق نیست...
و کُدام اکسیر است که بر صورت اُفتد و بر دل تأثیر کند؟!؟
و کُدامین خورشید٬ شب را برای همیشه تدفین کند؟!؟
و کُدامین امّید...؟!
و کُدامین امّید...؟!
و کُدامین امّید...؟!
 
__________________
اُمّید...
 
ز من با طعنه می‌پُرسند:

"اُمّید از تو دلگیر است؟!؟!"
نمی‌دانند که اُمّید از شرم خود سر در گریبان است٬
و دیگر نمی‌خواهد به چشم من نگاهی ساده اندازد...
نمی‌دانند من باید به فردایی بیاندیشم٬
که امروزش چنان غمگین و تاریک است...
که از فردای آن نیز بیزارم!!!
نمی‌دانند به غم در خواب رفتن‌ها٬
به اُمّید نابودی غم‌ها و ماتم‌ها...
و صبح داستان غم‌انگیز دم‌ها و بازدم‌ها٬
چه دردی در استخوان دارد!!!
نمی‌دانند فردا روزی مثل امروز است...
با همان جدال ملالت بار ساعت‌ها٬
همان خورشید دیروز٬ ماه امشب را دفن خواهد کرد...
و کاغذهای تقویم٬ جواز دفن آن باشد!!!
به ته ماننده برگهای تقویم نگاهی تلخ می‌اندازم و با بُغض می‌گویم:
"من از اُمّید دلگیرم..."
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد