دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

مرگ

صدای باران را می شنوی ؟

منتظر نباش که شبی بشنوی
از این دلبستگی های ساده ، دل بریده ام !
که عزیز بارانی ام را ،
در جاده ای جا گذاشتم !
یا در آسمان ، به ستاره ی دیگری سلام کردم !
توقعی از تو ندارم !
اگر دوست نداری ،
در همان دامنه ی دور دریا بمان !
هر جور تو راحتی ! باران زده ی من !
همین سوسوی تو
از آن سوی پرده ی دوری
برای روشن کردن اتاق تنهاییم کافیست !
من که این جا کاری نمی کنم !
فقط گهگاه
گمان دوست داشتنت را در دفترم حک می کنم !
همین !
این کار هم که نور نمی خواهد !
می دانم که به حرفهایم می خندی !
حالا هنوز هم وقتی به تو فکر می کنم
باران می آید !
صدای باران را می شنوی ؟!


می دانم

اندوه مرگ من کسی را درهم نخواهد شکست

و باور دارم که روز مرگ من ، شادی بزرگ تری از روز میلادم

برایشان به ارمغان خواهد آورد ...


دلبرکم چیزی بگو ، به من که از گریه پُرم

به من که بی صدای تو ، از شب شکست می خورم


من از بیگانگان هرگز ننالم

که با من هر چه کرد آن آشنا کرد


اومدی توو سرنوشتم ، بی بهونه پا گذاشتی

اما تا قایقی اومد ، از من و دلم گذشتی

 

اومدی توو سرنوشتم ، بی بهونه پا گذاشتی ، اما تا قایقی اومد ، از من و دلم گذشتی ...


« چی می شد اگه .... »

چی می شد اگه خدا امروز وقت نداشت به ما برکت بده چرا که دیروز ما وقت نکردیم از او تشکر کنیم.

چی می شد اگه خدا فردا دیگه ما را هدایت نمی کرد ، چون امروز اطاعتش نکردیم  .

چی می شد اگه خدا امروز با ما همراه نبود چرا که امروز قادر به درکش نبودیم.

چی می شد دیگه هرگز شکو فا شدن گلی را نمی دیدیم چرا که وقتی خدا بارون فرستاده بود گله کردیم.

چی می شد اگه خدا عشق و مراقبتش را از ما دریغ می کرد چرا که ما از محبت ورزیدن به دیگران دریغ کردیم  .

چی می شد اگه خدا در خا نه اش را می بست چون ما در قلبهای خود را بسته ایم  .

چی می شد اگه خدا امروز به حرفهایمان گوش نمی داد چون دیروز به دستوراتش خوب عمل نکردیم.

چی می شد اگه خدا خواسته هایمان را بی پاسخ می گذاشت چون فراموشش کردیم.

چی می شد اگه ما از این مطالب به سادگی بگذریم ؟

 


روز مرگ من ، شادی بزرگ تری از روز میلادم برایشان به ارمغان خواهد آورد ...

 

می دانم

اندوه مرگ من کسی را درهم نخواهد شکست

و باور دارم که روز مرگ من ، شادی بزرگ تری از روز میلادم

برایشان به ارمغان خواهد آورد ...


لحظه ی تصمیم

 

از هجری و از درد نهانیش مپرس

 

ز آزرده دلی و خسته جانیش مپرس

 

پرسی اگر از زندگیش دور از تو

 

زنده است ، ولی ز زندگانیش مپرس

 


نالم ز جفای تو و دارم به دعا دست


« سایه های خاکستری »

 

روی تخت دراز کشیده بود ؛ و برای خودش در تقویم می نوشت . داشت به نوشتن یک داستان فکر می کرد . موضوعی که چند وقت بود فکرش را مشغول کرده بود . آن هم خفه کردن یک نفر با دست !

لبخندی بر لبش نشست . تصمیم گرفت بنویسد ، موضوع خوبی بود ، پس شروع کرد . زمان با سرعت سپری می شد . هر چند وقت یک بار دست از نوشتن می کشید و نوشته اش را از اول می خواند . به انتهای داستان رسیده بود .

در همان هنگام سنگینی چیزی را روی کمرش احساس کرد . آمد سرش را بلند کند تا نگاهی بکند ، ولی دستانی سرد گردنش را ثابت نگه داشتند . دلش می خواست جیغ بزند ولی صدایی از گلویش خارج نمی شد . سردی دستانی را که پاها و دست هایش را گرفته بودند ، حس می کرد .

احساس خفگی کرد ، صورتش به شدت درون تشک فرو می رفت و دستی که گردنش را گرفته بود ، صورت او را بیشتر فشار می داد .

زمان به کندی می گذشت . به طور معجزه آسایی احساس خفگی از بین رفت . دیگه هیچ فشاری را بر دست و پا و کمر خود حس نمی کرد .

چشمانش به سایه های خاکستری افتاد که هنوز او را در اختیار داشتند ....

 


« دارم عجب روز و شبی ... »

 

شب از فراقت در فغان ، روز از غمت در زاریم

 

دارم عجب روز و شبی ، آن خواب و این بیداری ام

 

اندوه

 


« تنها فقط مال ِ منی »

 

هرگز نخواستم که تو رو با کسی قسمت بکنم

 

یا از تو حتی با خودم ، یه لحظه صحبت بکنم

 

هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم

 

بگم فقط مال منی ، به تو جسارت بکنم

 

این قدر ظریفی که با یه نگاه هرزه می شکنی

 

اما توو خلوت خودم ، تنها فقط مال منی

 

هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم

 

بگم فقط مال منی ، به تو جسارت بکنم

 

ترسم اینه که رو تنت ، جای نگاهم بمونه

 

یا روی ِ تیشه ی چشات ، غبار ِ آهم بمونه

 

تو  پاک و ساده مثل خواب ، حتی با بوسه می شکنی

 

شکل همه آروزهام ، تجسم خواب ِ منی

 

حتی با این که هیچ کس ، مثل ِ من عاشق تو نیست

 

پیش ِ تو  آیینه ی چشمام ، حقیره  لایق  ِ تو نیست ،

 

 حقیره لایق ِ تو نیست

 

هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم

 

بگم فقط مال منی ، به تو جسارت بکنم

 

هرگز نخواستم که تو رو با کسی قسمت بکنم

 

یا از تو حتی با خودم ، یه لحظه صحبت بکنم

 

هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم

 

بگم فقط مال منی ، به تو جسارت بکنم

 

ترسم اینه که رو تنت ، جای نگاهم بمونه

 

یا روی ِ تیشه ی چشات ، غبار ِ آهم بمونه

 

تو  پاک و ساده مثل خواب ، حتی با بوسه می شکنی

 

شکل همه آروزهام ، تجسم خواب ِ منی

 

حتی با این که هیچ کس ، مثل ِ من عاشق تو نیست

 

پیش ِ تو ، آیینه ی چشمام ، حقیره  لایق  ِ تو نیست ،

 

 حقیره لایق ِ تو نیست

 

هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم

 

بگم فقط مال منی ، به تو جسارت بکنم

 

هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم

 

بگم فقط مال منی ، به تو جسارت بکنم

 

هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم

 

بگم فقط مال منی ، به تو جسارت بکنم

 

....


یه نیمکت تنها ...

یه شعله ی خاموش ...         

یه لحظه یک رویا ...                  

من و تو در آغوش ...

یه یادگار از عشق           

رو تن ِ درخت پیر ...

یه قصه ی کوتاه ...     

ای وای از این تقدیر .    

بگو منو کم داری ... بگو ...

بگو کمی غم داری ... بگو ...                  

بگو منو کم داری ... بگو ...

بگو کمی غم داری ... بگو ...                 

....

بگو که نامه ها مو خوندی

بگو برام دل سوزوندی            

هق هق ِ گریم رو شنیدی

بگو که اشکامو دیدی ....   

بگو دلت برام تنگ شده ...

همون دلی که میگن از سنگ شده   

بگو دیگه طاقت نداری ...

اشک روی چشمام بیاری .                 

بگو منو کم داری ... بگو ....     

بگو کمی غم داری ... بگو ...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد