دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

سهراب سپهری

سهراب سپهری

 

سهراب سپهری , 15 مهرماه سال 1307 در شهر کاشان

به دنیا آمد . او سومین فرزند خانواده اسدالله سپهری و

فروغ سپهری است .منوچهر, همایوندخت , سهراب ,

پریدخت , و پروانه .پدرش اسدالله سپهری کارمند اداره

پست و تلگراف بود و به هنر و ادب علاقه‌ای وافر داشت .

نقاشی می کرد , تار می ساخت , تار هم می زد ، خط

خوبی هم داشت . مادر سپهری « فروغ ایران » بعد از فوت

شوهرش فرزندانش را بزرگ کرد و سهراب او را بسیار

دوست می داشت . سهراب درخانواده‌ای ادیب و

دانش‌دوست دیده به جهان گشود . مادر بزرگش حمیده

سپهری شاعری بنام و پدر بزرگش مورخ شهیر

ملک المورخین , نگارنده ناسخ التواریخ بود .

سهراب خود می انگاشت که دوران کودکی بسیار خوبی

داشته است . سهراب از هشت سالگی شعر می گفت و

نقاشی می کرد . خط او نیز خوب بود . با اتمام تحصیلات

مقدماتی و متوسطه در کاشان , دانشکده هنرهای زیبای

تهران فرصتی بود تا ذوق و استعداد هنرمند جوان شکوفا

کند . اندکی بعد از اتمام دوره دو ساله دانشسرای مقدماتی

به استخدام اداره فرهنگ کاشان « اداره آموزش و پرورش »

در آمد . بدون شک , بارزترین صفت سهراب عشق بی‌ریای

او به طبیعت بود . او شیفته‌کاشان بود , شیفته دیاری که سالهای

نوجوانی خود را در آن سپری کرده بود , عاشق قریه چنار و

گلستانه مجذوب باغها و دشتهای با صفا و مردم بی ریای روستاها

بود . سهراب به نقاشی , آن هم از طبیعت عشق می ورزید .

تابلوهای بسیار زیبائی از آثار او زینت بخش موزه های معتبر

جهان است .سهراب تحصیلاتش را در رشته نقاشی ادامه داد

و لیسانس خود را از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران

دریافت (سال 1332). سهراب با احراز مرتبه نخست و نشان

درجه اول علمی , دانشکده را پشت سر گذاشت .چهار سال

بعد وی فرصت پیدا کرد تا به غرب سفر کند . بعد از سفر به

پاریس توانست در دانشکده هنرهای زیبای پاریس , به رشته

لیتوگرافی مشغول شود و در عین حال , موزه‌ها و گالری‌های

نقاشی آنجا را نیز ببیند . سپس به لندن و رم سفر کرد و در

سال 1337 به تهران بازگشت . می توان گفت سپهری در تمام

مدت زندگی خود در سفر بوده است .اما وی در این سالها به

سرعت , به سوی مرگ پیش می رفت . بیماری سرطان خون

او را هر روز نحیف‌تر و رنجورتر می‏ساخت . در سال 1358 به

بیماری‏اش پی برد و برای درمان به انگلستان رفت , ولی بیماری

بسیار پیشرفت کرده بود . در اواخر عمرش بسیار ضعیف شده بود

ولی هنوز یارای حرف زدن داشت و می گفت : هنوز خیلی کار

دارد ! سپهری می‌دانست که دیگر فرصتی برای زنده ماندن ندارد

اما با روحیه ای آرام و دلی سرشار از اطمینان , یک لحظه در ایمان

و امید خویش تزلزل و تردیدی راه نداد و سرانجام در روز اول

اردیبهشت ماه 1359, به ابدیت پیوست . آرامگاه وی در صحن

« امام زاده سلطان علی دهستان مشهد اردهال » قرار دارد .


 

دریا و مرد

 

تنها ، و روی ساحل،

مردی به راه می گذرد.

نزدیک پای او

دریا، همه صدا.

شب، گیج در تلاطم امواج.

باد هراس پیکر

رو می کند به ساحل و در چشم های مرد

نقش خاطر را پر رنگ می کند.

انگار

هی میزند که :مرد! کجا می روی ، کجا؟

و مرد می رود به ره خویش.

و باد سرگران

هی میزند دوباره: کجا می روی ؟

و مرد می رود.

و باد همچنان...

 

امواج ، بی امان،

از راه میرسند

لبریز از غرور تهاجم.

موجی پر از نهیب

ره می کشد به ساحل و می بلعد

یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب.

 

دریا، همه صدا.

شب، گیج در تلاطم امواج.

باد هراس پیکر

رو می کند به ساحل و ...

 

 سرگذشت

می خروشد دریا

 

می خروشد دریا.

هیچکس نیست به ساحل دریا.

لکه ای نیست به دریا تاریک

که شود قایق

اگر آید نزدیک.

 

مانده بر ساحل

قایقی ریخته شب بر سر او ،

پیکرش را ز رهی نا روشن

برده در تلخی ادراک فرو.

هیچکس نیست که آید از راه

و به آب افکندش.

و دیر وقت که هر کوهه آب

حرف با گوش نهان می زندش،

موجی آشفته فرا می رسد از راه که گوید با ما

قصه یک شب طوفانی را.

 

رفته بود آن شب ماهی گیر

تا بگیرد از آب

آنچه پیوندی داشت.

با خیالی در خواب

 

صبح آن شب ، که به دریا موجی

تن نمی کوفت به موجی دیگر ،

چشم ماهی گیران دید

قایقی را به ره آب که داشت

بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر.

پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش

به همان جای که هست

در همین لحظه غمناک بجا

و به نزدیکی او

می خروشد دریا

وز ره دور فرا می رسد آن موج که می گوید باز

از شب طوفانی

داستانی نه دراز.

داستانی نه دراز

 

سپیده

 

در دور دست

قویی پریده بی گاه از خواب

شوید غبار نیل ز بال و پر سپید

لب‌های جویبار

لبریز موج زمزمه در بستر سپید

در هم دویده سایه و روشن.

لغزان میان خرمن دوده

شبتاب می‌فروزد در آذر سپید

همپای رقص نازک نیزار

مرداب می‌گشاید چشم تر سپید.

خطی ز نور روی سیاهی است:

گویی بر آبنوس درخشد رز سپید

دیوار سایه‌ها شده ویران

دست نگاه در افق دور

کاخی بلند ساخته با مرمر سپید.


من دلم می خواهد خانه ای داشته باشم پردوست

کنج هر دیوارش دوستانم بنشینند آرام

گل بگو گل بشنو!

هر کسی می خواهد وارد خانه ی پر لطف و صفامان گردد

شرط وارد گشتن ،شست و شوی دل هاست

شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست!

بردرش برگ گلی می کوبم

روی آن با قلم سبز بهار  ،  می نویسم ای یار !

خانه ی دوست این جاست

تاکه سهراب نپرسد دیگر

«خانه ی دوست کجاست؟»


با سهراب سپهری   

              

  

از کتاب زندگی خواب ها
خواب تلخ

مرغ مهتاب
می‌خواند.
ابری در اتاقم می‌گرید.
گل‌های چشم پشیمانی می‌شکفد.
در تابوت پنجره‌ام پیکر مشرق می‌لولد.
مغرب جان می‌کند،
می‌میرد.
گیاه نارنجی خورشید
در مرداب اتاقم می‌روید کم کم

بیدارم
نپنداریدم در خواب
سایه شاخه‌ای بشکسته
آهسته خوابم کرد.
اکنون دارم می شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گل‌های چشم پشیمانی را پرپر می‌کنم.


تا گل هیچ

 

می‌رفتیم، و درختان چه بلند، و تماشا چه سیاه!
راهی بود از ما تا گل هیچ.
مرگی در دامنه‌ها، ابری سر کوه، مرغان لب زیست.
می‌خواندیم: «بی تو دری بودم به برون، و نگاهی به
کران، و صدایی به کویر».
می‌رفتیم، خاک از ما می‌ترسید، و زمان بر سر ما
می‌بارید
خندیدیم: ورطه پرید از خواب، و نهان‌ها آوایی
افشاندند.
ما خاموش، و بیابان نگران، و افق یک رشته نگاه.
بنشستیم، تو چشمت پر دور، من دستم پر تنهایی، و
زمین‌ها پر خواب.
خوابیدیم، می‌گویند: دستی در خوابی گل می‌چید

 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد