دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

شندیدنی ها

 
 
آنگاه که نگاهت را به سوی چشم هایم با معجزه ی عشق چرخاندی ، من صید عشق تو گشتم و در دام عاشقی به جای دست و پا زدن آرام به صدای قلبم گوش دادم .
مهربانم ! نگاهت پلک های مرا از حرکت باز ایستاد و ضربان قلبم از یکنواخت زدن نجات داد و تو در وجود من جایگاه عظیمی همچون شاهزاده بر تخت فرمانروایی پیدا کردی و بر بلندای خانه قلبم نشستی و من همچون سربازی سر به سجده ی عشق تو بودم و حال از تو فرمان می گیرم .
ای مهربانم  ! آغوش گرمت سردی تن رنجورم را خنثی می کند و هنگامی که با عشق بر گیسوانم دست می کشی و با برق نگاهت دلم را ناز می کنی من عطش عشق تو را در درونم دو چندان می بینم و شوق دیدارت مرا امید زنده بودن می دهد و من آسوده ، که در این دنیای بزرگ قلبی به یاد من در جسمی پر از عاطفه می تپد .
عزیز جان ! تمام وجودم به رهت وجودی نا قابل است در برابر عظمت تو .
ای تکیه گاه آرامش بخش ! دوست دارم سر بر پنجره قلبت کوبم و تو با مهربانی در به رویم باز و عشق مرا پذیرا باشی . دوست دارم دست در آستانت و سر به شانه ات نهم تا لذت عاشقی را حس کنم ، نازنین مادر !من هر کجا باشم فقط گرمی آغوش تو را خواهانم .
 
 
دل به دست غیر دادن دیوانگی است من پشیمانم، ولی خودکرده را تدبیر نیست...... خانه دل را به هر معماری من دادم نشان گفت: که این ویرانه را قابل تعمیر نیست.....
 
 
قفس داران سکوتم را شکستند..... دل دائم صبورم را شکستند.... به جرم پا به پای عشق رفتن..... پرو بال عبورم را شکستند..... مرا از خلوتم بیرون کشیدند.... چه بی پروا حضورم را شکستند..... تمنا در نگاهم موج می زد.... ولی رویای دورم را شکستند
 
 
دل که رنجید از کسی خرسند کردن مشکل است ...شیشه بشکسته را پیوند کردن مشکل است... کوه را با آن بزرگی میتوان هموار کرد... حرف ناهموار را هموار کردن مشکل است...
 
عشق مدد کن که به سامان برسیم ... چون مزرعه ی تشنه به باران برسیم یا من برسم به یار و یا یار به من ... یا هردو بمیریم و به پایان برسیم
 
عاشق شدن مثل دست زدن به آتیش می مونه .... پس سعی کن تا وقتی که جراتش رو پیدا نکردی.... هیچ وقت بهش دست نزنی.... اما اگه بهش دست زدی.... سعی کن طاقتش رو داشته باشی... که تو دستهات نگهش داری....
 
                   
 
خوشبختی را دیروز به حراج گذاشتند ,حیف من زاده ی امروزم. خدایا جهنمت فرداست , پس چرا امروز می سوزم
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد