دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

دیروز :من و تو . امروز :من بی تو

پیشکش به همه ی اونایی که تنهایی روحشونو چنگ زده

طولانیه،تعریفی هم نیست

اما یه حقیقت تکراری و تلخه که این روزا مد شده

از زبون یه مرد تنها

 

با قلم ناشیانه ی من:

 

من گسسته تر ازشب با یه فانوس به مصاحبت آفتاب می رفتم و

از سایه ها گریزون با یه قایق شکسته و سوراخ در پی آفتاب

روشنایی می رفتم،ناگهان نسیمی شعله ی فانوسمو سر کشید تو اون شب

تاریک که صدایی با صدایی در نمی آویخت و هیشکی هیشکیو نمی دید

چقده بیهوده زمانو می گذروندم یهو یه صدایی اومد:بیهوده مپای که شب

از شاخه فرو نخواهد ریخت.به دنبال صدا جاری شدم

دخترکی تنها بالای تپه نشسته بود. گفتم:چرا تنهایی؟ آه کشید

گفتم:چرا دلت گرفته؟مث اینکه تنهایی! اندوه واسه چی تو دلته؟

بغضی گلوشو گرفت وبا سختی لباشو گشود و گفت:من زنده به اندوهم

دیگه یادم رفت تو این دیار دنبال چیم؟

کم کم عاشق شدم . به خودم نیگا کردم از اندوهش اندوهگین بودم

بهش گفتم:من هیچم،پیچک خوابی که بر نرده ی اندوه تو پیچم

و تو اون دخترک تنهایی.روتو بر گردوندی و آروم گفتی:مث اینکه تو هم تنهایی؟

گفتم:چقدر هم تنها و فکر کن اگه یه ماهی کوچولو عاشق آبی بی کران باشه.

آروم با خودت تکرار کردی:چه تنهاست اگه یه ماهی کوچولو...

بعد رو به من گفتی:چه فکر نازک غمناکی.

راه رفتیم و به هم دچار شدیم

.بیا تا برات بگم چه اندازه تنهایی من بزرگه،تنهایی من...

از دریا دس کشیدم ،زورقمو به آبی دریا بخشیدم.من موندم وتنهایی

تو به قلب خشک کویر می تاختی و من در پی تو

باز آمدم از چشمه ی خواب

کوزه ی تر در دستم

مرغانی می خواندند،نیلوفر وا می شد

کوزه ی تر بشکستم

در بستم و دربستم

و در ایوان به تماشای تو بنشستم

مدتها گذشت

من وتو سراسر کویر رو گلهای دوستی و محبت کاشتیم

و شب سیاهو با مهربونی روشن کردیم

من از دوستی مست بودم و از وصل بیزار

تو خوب می دونستی اما تو اولین تیر زهر آلود جداییو

به ریشه ی دوستیمون زدی چون بین این همه گل عشق و دوستی،

خار وصلو دور از چشای من کاشته بودی

اون که دل به قصه ها باخت تو بودی

خونمونو روی آب ساخت تو بودی

اونکه با تیر زهر آلود عشق

دل و دیدمونو به هم دوخت تو بودی

من می گفتم :وصل ممکن نیست و تو پاتو تو کفش اصرار

کردی و رو ذهنم دویدی این خواهش خود خواهانه ای بود

که بارها تو نامه هات نوشتی و من با خاطری پریشون

به خاطر تو،به خاطر اینکه...

پذیرفتم

پذیرفتم چون دوس نداشتم گرد اندوه به چهرت بشینه

اون که با شعبده بازی و به نیرنگ

لب فریاد منو سوخت تو بودی

تو از این ضعف من که با اندوهت ناراحت می شدم

حاضر بودم واسه خواهشت دنیامم بدم سو استفاده کردی

چن روزی شبا با صبح بیعت کردن تا اینکه یه روز

تو بیابون دلم هوا ابری شد اما این بار پشت یه سنگ

اجاق شقایق دلمو گرم نکرد

دلم عجیب گرفت

چشام باریدن ،دریا یادم اومد زورقم بر گشت و

دوباره هوای رفتن وجودمو تسخیر کرد

من باید به دیدن آفتاب می رفتم.خواستم باهات باشم و

تو این سفر همراهم باشی اما تو در پی گل پژمرده ی وصل

بودی و ازش جدا نشدی. فقط به فکر خودت بودی

با خودم گفتم: با موج خاموشی کجا میری؟

کم کم موجا اوج گرفتن و منو از کنار ساحل دور کردن

آره این بار من بودم که عهدو می شکستم و می رفتم

و این بزرگترین اشتباه و تنها گناهم بود .شایدم آشناییمون

از اول اشتباه بود. نمیدونم.به هر حال باید می رفتم

به من اونکه بدی آموخت تو بودی

منو آتیش زد و خود سوخت تو بودی

تو منو به بازی تلخی کشوندی

که ندونسته به انتها رسیدم

من رفتم و تو مث ساقه ی نیلوفری می شکستی .پشت به تو کردم

تا بگم بی تفاوتم اما تو اون تنهایی سرد، گریه می کردم و می سوختم

و با خودم می گفتم:این سزای منه تا دیگه اشتباه نکنم

پیغاماتو شنیدم که گفتی:دست از خود خواهی برداشتی

منم بر می گشتم و هر بار خاری پشت سرت پنهون کرده بودی.

می دیدم

بر می گشتم و تو حاضر نبودی بی ریا باشی

همیشه منو متهم به بی و فایی کردی و گفتی که عشقمونو فراموش کردم

اما خدا می دونه من کجا و خاک فراموشی کجا؟

تو منو بیعت شکن می دونستی ولی از روز اول بیعت ما این نبود

که من مال تو باشم یا تو مال من .

ما هر دو به دنبال یه همدم بودیم

که تو این مرحله افتادیم

گاهی وقتا زخمایی که تو دلم بود زیر و بم های زمینو بهم یاد می داد

و بازم همین زخما یادم دادن که بترسم از مجذور آینه ها

و تکرار و تولد دوباره ی اون همه خاطره...

و از اینکه دوباره این رنج جداییو بچشم وحشت کردم

و تو رو رها کردم...

بارها پشیمون شدم و خواستم زنگ بزنم اما نزدم

پشت سر نیست قضای زنده

پشت سر خستگی تاریخ است

پشت سر خاطره ی موج به ساحل ،صدف سرد و سکون می ریزد

آری پشت سرمون هزاران خاطره ی تلخ در کمینه

تا گلوی من و تو رو بفشاره

تا ما رو به زوال بکشونه

اما حالا ...

می خوام به آبی آسمون چنگ بزنم

شیار نگاهتو پیدا کنم ،من دو باره تشنه ی اون نگاهم

اما بی ریا ،بی نیرنگ

قلم سرنوشت دست توئه تا اونو رقم بزنی

یا تکرار نخستین روزای آشنایی بی هیچ نیرنگی

یا

ج د ا ی ی

چشم به راهت می مونم

تنها به تماشای چی نشستی؟

من چشم به راهتم

بگو که دست خستمو می گیری 

پایان

و

پایان سخن پایان تو نیست

پایان من است

تو انتها نداری

.نقطه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد