تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو،تاما،سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری،گویا نیست
بعد تو قول و غزلهاست جهان را اما
غزل توست که در قولی از آن،اما نیست
تو چه رازی که به هر شیوه تورامیجویم
تازه می یابم و،بازت اثری پیدا نیست
شب که آرام تر از پلک ،تورا میبندم
در دلم طاقت دیدار تو، تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد،به خدا دریا نیست
من نه آنم که بتوصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو،تاما،سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری،گویا نیست
ای عشق، شکسته ایم، مشکن ما را
اینگونه به خاک ره میفکن ما را
ما در تو به چشم دوستی می بینیم
ای دوست مبین به چشم دشمن ما را
گر چه با یادش، همه شب، تا سحر گاهان نیلی فام،
بیدارم؛
گاهگاهی نیز،
وقتی چشم بر هم می گذارم،
خواب های روشنی دارم،
عین هشیاری !
آنچنان روشن که من در خواب،
دم به دم با خویش می گویم که :
بیداری ست ، بیداری ست، بیداری !
اینک، اما در سحر گاهی، چنین از روشنی سرشار،
پیش چشم این همه بیدار،
آیا خواب می بینم ؟
این منم، همراه او ؟
بازو به بازو،
مست مست از عشق، از امید ؟
روی راهی تار و پودش نور،
از این سوی دریا، رفته تا دروازه خورشید ؟
ای زمان، ای آسمان، ای کوه، ای دریا !
خواب یا بیدار،
جاودانی باد این رؤیای رنگینم !
خروش و خشم توفان است و، دریا،
به هم می کوبد امواج رها را .
دلی از سنگ می خواهد، نشستن،
تماشای هلاک موج ها را!
با تو گفتم : حذر از عشق نه دانم نه توانم،