دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

شعرها و نواها

هر کس به طریقی دل ما می شکند
بیگانه جدا دوست جدا می شکند
بیگانه اگر می شکند حرفی نیست
از دوست بپرسید که چرا می شکند.


اگر چشمه بودم پرندگان را سیراب می کردم تا آنها با نوای دلنشین خود دشت را جلا دهند. اگر چشمه بودم در به زمین هایی می رفتم که از داشتن آب فقیرند، آنها را غنی می کردم و جانی دوباره به آنها می بخشیدم.

اگر چشمه بودم در دل های خالی از محبت راهی پیدا می کردم، کینه ها و نفرت را از آن می زدودم و به جای آن عشق و محبت را جایگزین می کردم.

اگر چشمه بودم دنیایی با طرح نو ایجاد می کردم، دنیایی که با تمام کوچکی خود یادآور خوبی ها و پاکی ها و زلال بودن خویش است.

اگر چشمه بودم از دل زمین می جوشیدم و بر روی زمین روان می شدم ، می رفتم و می رفتم تا به بی نهایت برسم، بی نهایتی که با آن به آرزوهایم برسم. آرزوی من دریا شدن است،

پس دریا باش تا اگر کسی سنگی به سوی تو پرتاب کرد متلاطم نشوی.


 چه شبی است!

چه لحظه های سبک و مهربان و لطیفی،

گویی در فضایی پر از شراب، نفس می زنم.

گویی در زیر باران نرم فرشتگان نشسته ام.

می بارد و می بارد و هر لحظه بیشتر نیرو می گیرد.

هر قطره اش فرشته ای است که از آسمان بر سرم فرود می آید.

چه می دانم؟

خداست که دارد یک ریز، غزل می سراید؛

غزل های عاشقانه ی مهربان و پر از نوازش .

هر قطره این باران،

 

کلمه ای از سرودهاست. 

 

                               (دکتر علی شریعتی)


بازگشت کودکی

 

پسرک گفت :  گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد . 

 

پیرمرد گفت :  من هم همینطور .

 

پسرک آرام نجوا  کرد :  من شلوارم را خیس می کنم .

 

پیرمرد خندید و گفت :" من هم همینطور "

 

پسرک گفت :  من خیلی گریه می کنم .

 

پیرمرد سری تکان داد و گفت :  من هم همینطور .

 

اما بدتر از همه این است که...  پسرک ادامه داد:آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند .

 

 

بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد .

 

" می فهمم چه حسی داری  . . . می فهمم .

 

( داستانکی از شل سیلور استاین )


ساقیا امشب کجایی تا ز خود یابم رهایی

 

بی تو از داغ جدایی سوختم آتش گرفتم

 

تا گذشتی دامن افشان، دورم از دل  سیرم از جان

 

و از غمت چون شمع لرزان سوختم آتش گرفتم

قو

 

 

 

 

 

 


عشقی

آدما خیلی نمی تونن از هم دور بشن، بالاخره یه چیز یه جا می مونه که مجبورن برگردن و برش دارن.

هر کدوممون همون قدر ارزش داریم که خودمون بخوایم، یادت باشه اگر مفت نمی ارزیدی خودت خودتو مفت فروختی.

فاصله عشق های معمولی را از بین می برد و عشق های بزرگ و جاودانی را شدت می بخشد، مانند باد که شمع را خاموش و آتش را شعله ور می سازد.

عشق آن چیزی است که در اوج خستگی، لبخند را بر لبانت می نشاند.

 


گل سرخ

هر روز که از خواب بلند می شد شاخه گلی سرخ در گلدان اتاقش می دید همیشه این برایش سؤال بود که او که برایش گل می گذارد کیست؟

از سه سال پیش این شاخه گل ها را در اتاق خود پیدا می کرد، از همان وقتی که خدمتکار جدید به همراه دخترش پا به خانه آنها گذاشته بود. همیشه دختر خدمتکار را مورد آزار و تمسخر خود قرار می داد و سپس خنده های بلند خود را در فضای بزرگ خانه رها می کرد، اما او نمی دانست که دختر او را دوست دارد و از اینکه اینقدر مورد تمسخر قرار می گیرد ناراضی و ناراحت نیست و همین را نیز برای خود کافی می دید. او را لقمه بزرگتر از دهان خود می دانست.

پس از سه سال که پسر از خواب خود بیدار شد، نگرانی عجیبی را در خود احساس کرد به گلدان روی میزش نگاه کرد آن را خالی یافت. خانه کاملاً ساکت بود. قلبش به شدت می تپید به طبقه پایین و به آشپزخانه رفت. مادرش پشت میز نشسته بود، آرام به سوی مادرش رفت و پرسید: چی شده؟

مادر نیم نگاهی به پسر خود انداخت و سپس گفت: دخترک را به بیمارستان رساندند.

با نگرانی پرسید: برای چی؟

مادر پاسخ داد: برای اینکه دیگه کلیه هاش کار نمی کرد دختر بیچاره، معلوم نیست تا چند وقت دیگه زنده بمونه.

به اتاقش بازگشت. فوراً لباس هایش را عوض کرد و از مادر آدرس بیمارستان را گرفت و به آنجا رفت. مادر دختر با دیدن او از جایش برخاست رد اشک بر چهره اش نمایان بود.

دکتر از اتاق دختر بیرون آمد ، او به سمت دکتر رفت و پرسید: دکتر حالش خوب می شه؟

دکتر سرش را به سمت جوان خوش پوش و خوش چهره گرداند و گفت: تنها در صورتی که کلیه ای با گروه خونی o منفی پیدا کند در غیر این صورت... پسر حرف دکتر را نیمه تمام گذاشت و گفت: گروه خونی من o منفیه من کلیه امو به او می دم.

عمل به سرعت انجام گرفت . حالا یکی از کلیه های پسر در بدن دختر کار می کرد. پس از مدتی هر دو از بیمارستان مرخص شدند.

پسر به اتاقی که در آخر آشپزخانه که محل سکونت مادر و دختر بود رفت. دختر با دیدن او تعجب کرد هر چه تلاش کرد که بنشیند نتوانست. پسر که تلاش او را دید گفت: لازم نیست به خودت زحمت نده اومدم یه چیزی بگم و برم.

سپس دسته گلی از رزهای سرخ خشک شده راکه تزیین شده بود کنار تخت دختر گذاشت و گفت: می دونم که اینها رو تو توی اتاق من می گذاشتی من...من... نفس عمیقی کشید و گفت: دوست دارم


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد