دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

ترانه

دست افشان پای کوبان می روم

 

بر در سلطان خوبان می روم

 

می روم بار دگر مستم کند

 

بی سر و بی پا و بی دستم کند

 

می روم کز خویشتن بیرون شوم

 

در پی لیلا رخی مجنون شوم

 

عشق «سلطان» مست مستم می کند

 

روز و شب سلطان پرستم می کند


 

آن شبی کز ناله ام چشم ترت آتش گرفت...

چشم تنها نه که پاها تا سرت آتش گرفت

با تو گفتم بگذر از سودای این عشق محال

اخم کردی لب گزیدی پیکرت آتش گرفت

با دو چشمان خمارت  مست عشق من شدی

آن چنان مستی که گویی ساغرت آتش گرفت

هر زمان گفتم که باید رفت رنجیدی ز من

گونه های خشم چون نیلوفرت آتش گرفت

نرم نرمک ره سپردم پا به پایت کو به کوی

پای من در بوسه ی خاک درت آتش گرفت

ناگهان در بین راهی پر نشیب و پر فراز

مرغ عشق شادمانی آورت آتش گرفت

من نفهمیدم چه شد؟! کی آمدی؟! رفتی چرا؟!

با چه  آهی ناگهان بال و پرت آتش گرفت؟!

اشک هایت می چکید بر دامنم چون سیل و من

غرق بهتم کز چه چیزی خاطرت آتش گرفت؟!

وعده کردم تا ابد پروانه ات باشم ولی

من شدم شمعی و تو چشم ترت آتش گرفت!

من نمی فهمم عزیزم حال و روز خویش را

بس که جانم از مرور خاطرت آتش گرفت

گفته بودی جان من افسون گر جان تو شد

حال بنگر که چه سان افسونگرت آتش گرفت!

عاقبت یک روز بر راهت گذاری می کنم

خواهد آیا از گذارم معبرت آتش گرفت؟

سوز من هم می کند یک روز خاکستر تو را

یاد کن از من اگر خاکسترت آتش گرفت

هرگزم از یاد آن شب خاطرم خالی مباد

آن شبی کز ناله ام چشم ترت آتش گرفت...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد