دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

فریاد بی صدا

به یاد زنده یاد فریاد بی صدا سکوتی می کنم سنگین تر از فریاد

 

سکوت و نگاه را با هم یکی می کنم فریادی می شود بی صدا


می شنوی فریاد بی صدا را


فریادی که با تمام سکوتش فقط یک چیز می گوید


 دوستت دارم


 
دوستم داشته باش 


خدایـــا چرا خوبان در جوانی می میرند؟

 

عزیزی زبرم رفت که عزیزتریـــــن بود

 

در مرتبه ی عشق او بـــــــــالاترین بود

 

رفت و با رفتنش جــــــــــــــان مرا برد

 

او که در دلربـــــــــایی خود بهترین بود

 

رفت آن نگار سیه چشم ابرو کمــــــــان

 

او که در نقش هنـــــــــــر زیباترین بود

 

نمانده دیگر در من صبـــــــــــروقراری

 

او که در صبر و شکیب صابر ترین بود

 

رفت و در عرش اعلی سکــــــــــنی گزید

 

نازنینی که در عصمت پاک تریــــن بود

 

رفت و یاد و نامش در دل مـــــــا ماندگار

 

فرشته ای که دل پاکش مهربان ترین بود

 

خدایا اگر گنهی داشت به کرمت ببخشــای

 

بی گنهی که در غم غربت غریب ترین بود

 

         به یاد عزیزم فریاد بی صدا

            به قلم یک دوست


یک دوست آوایی از فریاد بی صدا را زمزمه می کند.

سکوت کنید می خواهم صدای موسیقی ابدیت را بشنوم.

 

 این نوا گوئی که از آرزوهای روح من جان می گیرد.

 

 من در سپیدی سرشار شناورم آسوده ام در آرامش...

 

شما نیز آرام باشید .مرگ زیباست.

 

خواهم که تو جانم شوی          تا من دل و جانت شوم

            از دل و جان یارم شوی           تا من به قربانت شوم

 

     گر نیمه شب بیرون روی          روشنگر راهت شوم

 

     گر سوی خصم یورش بری        پیشمرگ آن جانت شوم

 

     فرمان بده بر بی نـــــــــوا         تا من به فرمانت شوم

 

    خواهی برو تا آســــــمان           تا بــــــال پروازت شوم

 

    ای ماه من رخ بر متــــاب          تا مست و حیرانت شوم

 

     صد بـــــار اگر جانم رود           بــــازم به قربانت شوم 


 

اینجا آسمان جای خورشید طلوع می کند

و خورشید جای آسمان آبی می شود و

یک دوست تنها حرف دل فریاد بی صدا

 را برایمان می نویسد.


عشق به گل نشسته


دلی دارم شرحه شرحه از شکست


کشتی اما ل من بر گل نشست


مرا بی عشق توان زیستن نیست


قطره اشکی برای ریختن نیست


چرا شادی شتابان از دلم رفت؟


خوشی از برم چنین رخت بر بست؟


مرا تقدیر از عشقم جدا کرد


جوانی و امیدم را فدا کرد


نمی خواهم آسمان را ببینم


به کنج دیرعزلت برمی گزینم


واسه مصلوب شدن من بهترینم


که من تنها تر از تنها ترینم


می روم چنان که رود می رود

 

آرام پر صلابت زندگی ساز

 

می رود وبه دریا می پیوندد

 

می رود ودر دریا گم می شود

 

چنان که عاشقی در آغوش معشوق خود گم می شود

 

می روم چنان که رود می رود

 

پاک زلال درخشان

 

در آغوش زمین گم می شود

 

به زمین مرده نور زندگی می بخشد

 

می روم چنان که رود می رود

 

شیرین زندگی بخش مهربان

 

همه از آب حیاتش حیاتی دوباره می گیرند

 

می روم چنان که رود می رود

 

قطره می شود در دریا

 

از خود خود جدا می شود

 

به اصل می پیوندد

 

از گرمای نور پرواز می کند

 

بالا می رود ابر می شود و باز می بارد

 

می بارد و می بارد تا رود پر آب شود

 

باز به آغوش رود بر می گردد

 

می روم چنان که رود می رود...

 

و من نیز بر می گردم....

 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد