دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

عشق من بیا

عشق من بیا مرا یاری بکن

از همه دل بریده ام کاری بکن

بدور از  تو بال پروازم شکسته

نمی دانی چقدر نا توانم و خسته

بی تو من پرنده ای در قفسم

بدون تو برون نمی آید نفسم

عشق من بیا که من تنهای تنهام

صبروقرار می گریزد زمن آرام آرام


اگر خواهی که روزی روزگاری

سراغی از من بی کس بگیری

گذر کن ازآن کو چه های پرغم

باپرچم های سیاه اندوه و ماتم

برو سراغ آن بید خسته ی مجنون

به ظاهر شاد ولی دلی پرخون

که بر روی شاخه های خشکیده اش

پرچمیست به رنگ خون دو دیده اش

حکایت من مجنون خونین دل بی کس

فقط آن بید مجنون می داند و بس


نوشته اند تو قصه هاآخر لیلی ومجنون مرگ است

گفته اند گذشته هاعاقبت عشق و جنون مرگ است

من میگم ای دل غم دیده عاشقی کن تا عمر باقیست

انجام همه گرچشم چون سیل بریزد اشک و خون مرگ است

عاشق مجنون  بیهوده دل خویش  به ابراخوش مکن

سرای جاوید همه حتی شبنم و بارون مرگ است

مرگ حق است و پایان همه که نتوان از آن گریخت

انجام همه چو در خانه باشند و چوبیرون مرگ است

خوشم از مردن و رفتن به سرای باقی  بی صدا

ندارم قرارچون  آرا مش این د ل پر خون مرگ است


مگه میشه...؟

مگه میشه ماه بود و خورشیدو ندید؟

مگه میشه چشمه بود و رودو ندید؟

مگه میشه گل بود و خار نداشت؟

مگه میشه دل داد و دلدار نداشت؟

مگه میشه سنگ بودو محکم نبود؟

مگه میشه دل داشت و بی غم نبود؟

مگه میشه اشک بود و چالاک نرفت؟

مگه میشه خاک بودو بر خاک نرفت؟


من آن تنهاترین تنها

در این سرداب تنهایی

من آن خاموش ترین رویا

در این مرداب تنهایی

من آن بی آب ترین دریا

در این تالاب تنهایی

من آن ساکت ترین آوا

در این گرداب تنهایی

من آن مجنون ترین عاشق

در این بازار رنگارنگ

من آن دل خون ترین عاشق

در این دنیای پر نیرنگ

من آن بی کس ترین یاور

سرشک خون زدیده می بارم

من آن غمگین ترین دلبر

ز هجران بسی شکوه ها دارم


من آن قطره ی چکیده

از گلبرگ یک شقایق

که اشک خون می ریزد

برگورستان حقایق

من آن چشمان پر غصه

که غمگنانه می بارد

زدست نامردمی ها

بسی شکوه ها دارد

من آن قلب خلیده

زتیغ کین بیگانه

در دیاری که محبت

فقط بود افسانه


من آن برگ پوسیده

در هجوم باد خزان

دلش خون می گریدو

به ظاهر آرام و خندان

من آن عاشق رنجیده

که بشکست از نا مهربانی

گناهم چیست جز عشق؟           

بگو آیا تو می دانی ؟؟؟


من آن موجم که بر صخره ی سنگین

به خیال خام پیروزی

عاجزانه یورش می برم

که تا شاید

به ساحل خوشبختی

پای بگذارم

در عین ناامیدی

امیدوارم

ولی افسوس

ظفر بر سنگ خارا

تن آهنین می خواهد و گرز رستم

و من خسته ی در مانده

گریزان از خود خویشتن

چگونه فاتح شوم

در این پیکارنا برابر؟

یک طرف من

یک طرف دیو سرنوشت!!!    


کاش می شد محبت را تفسیر کرد

کاش می شد مشیت را تعبیر کرد

 کاش می شد در کوچه های بی کسی

 مهرو اخوت را تکثیر کرد

 کاش می شد در دل هر خسته دل

شاخه ای از شفقت را درگیر کرد

 کاش می شد در هوای سرد کین

 دوستی و صمیمیت را واگیر کرد


من آن شاخه ی پوسیده ام

 چشم انتظارمرگ خویش

که باد خزان

کی او را خواهد فکند

من آن پیچک خمیده ام

نالان ز بخت خویش

که دست فلک

کی او را خواهد فکند

چه خفته ای هشیار شو

امید تو سرابیست

خیالی که رفتنیست

بر چه لمیده ای دور شو

که این پیر تکیده

خود شکستنیست

بر چه آویخته ای

بر این طناب پوسیده

هیچ اعتباری نیست

مهر که به دل ریخته ای؟

که مونس تنهاییت

خود پناه بی پناهیست


چگونه قفل کلام نگاه تو شکسته شود

 

و جلوی فریاد نگاه مرا بگیرد

 

نگاه من امروز یک ساله شد

 

جشن تولدش را

 

باز میان میهمانان ناخوانده عصر سکوت پاسخ گفتم

 

من به انتظار مینشینم

 

تا تو به طنازی عروسکان شیشه ای ساخته دست نگاهت


مرا ابدی کنی

 

من به انتظار نشسته ام تا لبان اتشین نگاه تو

 

بوسه کلام خاموشم را پاسخ گوید

 

و من هر روز میان راهرو تولد نگاها مان

 

جفت گیری نگاههایی را دیدم 

 

که خیلی زود به سقط نطفه هاشان رسیدند

 

و من هر روز زاده نگاه تو را

 

با پیرهن سرمه ای ات می پوشانم

 

شاید گرمتر از دیروز مرا ببینی.....


اشک ماه

***********

اشک ماه

بردامن

دریا چکید

بوسه ای آرام

بر ساحل

کشید

***

زندگی را

در پس آئینه دید

از لب مژگان غم

صد بوسه چید

***

اشک ماه

آرام می ریزد

به دیدار سحر

مرگ عشقی

بی ثمر

***

در بر

تصویر غم

در میان

های و هوی

زندگی

گریه های بی

غروب

خنده های تلخ

برشبهای تار

در بر چشمان

یار

***

وین غروب

بی سحر

های های گریه بر

چشمان تر

***

نغمه های

بی صدا

در شبی

بی انتها

***

باز

می گریم

در اندوه

غروب

در غروبی سرد

از امواج

دود

***

غم

به بالین دلم

هر شب دلش را

می قنود

***

ناله هایم

هر چه بود

تا که پیدا شد

غروب

از پیش چشمم

رفته بود

***

ای خدا

نفرین بر این

شهر غروب

تا که رفت از کوی دل

جز غم

مرا یاری

نبود

***

رفت و غمها را

به قلبم

هدیه داد

زهر غم را

بر دل تنها

نهاد

***

اشک ماه

آرام می بارد

زغم

در غروبی

سرد و یخ

در شبی

بی انتها

در خَم آن کوچه ی

بنشسته در

سیلاب
ماه

***

صد نفیر ناله و

اشک و

نگاه

***

حسرت

پایان این

شام

سیاه

***

اشک این تنهائی و

غمهای

ماه

***

آه

از تنهائی و

این اشک و

آه

***

میخزم

در چشم این

ظلمت سرا

***

حسرت تنهائی و

صد سوز و

آه

***

آرزوی دیدن

صبح

پگاه

***

در غروبی

بی پناه

بی تو و

این اشک و

وین دریای

آه

***

اشک ماه

آرام می ریزد

بر این

مژگان سرد

سینه ای

لبریز درد

***

درد عشقی بی بهار

در خَم آن کوچه ی

یاد نگار

***


شیخ صنعان پیر عهد خویش بود
در کمالش هر چه گویم بیش بود
شیخ بود اندر حرم پنجاه سال 
 با مریدی چار صد صاحب کمال
 می شدند از کعبه تا اقصای روم
طوف می کردند سر تا پای روم
از قضا دیدند عالی منظری
بر سر منظر نشسته دختری
 دختر ترسای روحانی صفت
در ره روح الهش صد معرفت
هر که دل در زلف آن دلدار بست
از خیال زلف او زنار بست
دختر ترسا چو برقع بر گرفت
بند بند شیخ را آذر گرفت
گر چه شیخ آنجا نظر بر پیش کرد
عشق ترسا زاده کار خویش کرد
شد بکل از دست و در پای اوفتاد
جای آتش بود و بر جای اوفتاد
عشق دختر کرد غارت جان او
ریخت کفر از زلف بر ایمان او
شیخ ایمان داد و ترسائی گزید
عافیت بفروخت رسوائی خرید
چون مریدانش چنین دیدند زار
جمله دانستند کافتاد است کار
سر به سر در کار او حیران شدند
سرنگون گشتند و سرگردان شدند
هر که پندش داد فرمان می نبرد
زآنکه دردش هیچ درمان می نبرد
عاشق آشفته فرمان کی برد
درد درمان سوز درمان چون برد
یکدمش نی خواب بود و نی قرار
می طپید از عشق و می نالید زار
 جمله یاران بدل داری او
 جمع گشتن آن شب از زاری او
همنشینی گفتش ای شیخ کبار
خیز و این وسواس را غسلی برآر
شیخ گفتا امشب از خون جگر
کرده ام صد بار غسل ای بی خبر
آن دگر گفتا که تسبیحت کجاست
کی شود کار تو بی تسبیح راست
گفت آنرا من بیفکندم زدست
 تا توانم بر میان زنار بست
آن دگر گفتا که ای پیر کهن
 گر خطائی رفت زودی توبه کن
گفت کردم توبه از ناموس و حال
تا رهم از شیخی و از قیل و قال
آن دگر گفتش که ای دانای راز
خیز خود را جمع گردان درنماز
گفت کو محراب روی آن نگار
تا نباشد جز نمازم هیچکار
آن دگر گفتش که ای شیخ کهن
خیز و در خلوت خدا را سجده کن
گفت اگر بت روی من انجاستی
سجده پیش روی او زیباستی
آن دگر گفتا پشیمانیت نیست
 یک نفس درد مسلمانیت نیست
گفت کس نبود پشیمان بیش ازین
تا چرا عاشق نگشتم پیش از این
چون سخن در وی نیامد کارگر
تن زدند آخر بد آن تیمار در
گفت دختر گر تو هستی مرد کار
چار کارت کرد باید اختیار
سجده کن پیش بت و قرآن بسوز
خمر نوش و دیده از ایمان بدوز
شیخ را بردند تا دیر مغان
آمدند آنجا مریدان در فغان
جام می بستد ز دست یار خویش
نوش کرده دل برید از کار خویش
چون به یک جا شد شراب و عشق یار
عشق آن ماهش یکی شد صد هزار
در نهاد هر کسی صد خوک هست
خوک باید گشت یا زنار بست
 تو چنان ظن می بری ای هیچکس
کاین خطر آن پیر را افتاد و بس
 در درون هر کسی هست این خطر
سر برون آر و چو آید در سفر
تو ز خوک خویش اگر آگه نه ای
سخت معذوری که مرد ره نه ای
گر قدم در ره نهی ای مرد کار
هم بت و هم خوک بینی صد هزار
 خوک کش بت سوز در صحرای عشق
ور نه همچون شیخ شو رسوای عشق


من آن رندم که گیرم ز شهان باج

بپوشم جوش و بر سر نهم تاج

فرو ناید سر مردان به نامرد

اگر دارم کشند مانند حلّاج


عشق کلمه ایست که بار ها شنیده می شود ولی شناخته نمی شود.

عشق صداییست که هیچ گاه به گوش نمی رسد ولی گوش را کر می کند.

عشق نغمه ی بلبلیست که تا سحر می خواند ولی تمام نمی شود.

عشق رنگیست از هزاران رنگ اما بی رنگ است.

عشق نواییست پر شکوه اما جلالی ندارد.

عشق شروعیست از تمام پایان ها اما بی پایان است.

عشق نسیمیست از بهار اما خزان از آن می تراود.

عشق کوششیست از تمام وجود هستی اما بی نتیجه.

عشق کلمه ایست بی معنی ولی هزاران معنی دارد.

عشق.........

عشق 10 عنصر است اما عنصر آخر آن تمام معنی را می رساند


ولی معنی آن گفتنی نیست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد