دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

نامت را خورشید می گذارم

نامت را خورشید می گذارم،اما نه خورشید را غروبی است ، نامت را رود می نهم افسوس که رود هم
 
انتهایی دارد  ، تو را بهار می نامم اما نه خزانی در پیش است
 
پس تو را عشق می نامم در صدف قلبم  ٌ جاودانه جاودانه
 
 
                        خوابی دیدم                                               
خواب دیدم در کنار ساحل با خدا قدم می زنم
 
بر پهنه اسمان صحنه هایی از زندگیم همچون برق از جلوی چشمانم گذشت
 
در هر صحنه دو جفت جای پا روی شن ها دیدم
 
یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا
 
 
وقتی آخرین صحنه درمقابلم برق زد به پشت سروجای پاهایمان روی شن ها نگاه کردم
 
متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر پر پیچ وتاب زندگی ام فقط
 
یک جفت پا روی شن نقش بسته آن هم در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگیم
 
دلم شکست و به درگاه خداوند شکایت کردم:
 
خدایا تو که گفتی بودی اگر به دنبال تو بیام در تمام راه با من خواهی بود 
 
تو که گفتی هیچ گاه تنهایت نخواهم گذاشت
 
ولی نمی فهمم چرا تو در سخت ترین لحظات زندگی ام
 
هنگامی که بیش از هر وقت دیگری به تو احتیاج داشتم مرا تنها گذاشتی؟
 
خداوند با مهربانی پاسخ داد:دوست عزیزم
 
من همواره در کنارت بوده ام و هیچگاه تو را تنها نگذاشته ام
 
اگر در سختی ها ،آزمون ها، و رنج ها فقط یک جفت پا دیدی
 
زمانی بود که تو را در آغوشم حمل می کردم 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد