دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

پیرمرد

روزی یک پیرمرد ی که تصادف کرده بود را به بیمارستان می برند
پرستار بهش میبینه حالش خیلی وخیم
بهش می گه
شما باید چند روزی در بیمارستان بمانید تا حالتون خوب بشه
پیرمرد این رو که می شنوه خیلی ناراحت میشه
میگه :" من نمی تونم اینجا بمونم باید برم " پرستار این رو که می شنوه خیلی
تعجب می کنه ،می گه اما شما حالتون اصلا خوب نیست
باید چند روزی اینجا بمونید تا حالتون بهتر بشه اونوقت می تونید برید
اما وقتی اصرار پیرمرد را می بینه ازش دلیل رو می پرسه
پیرمرد میگه : همسر من تو خانه سالمندان هست و من
هر روز برای دیدنش به اونجا می رم
تا صبحانه رو با هم بخوریم اون اگر ببینه من نیومدم خیلی ناراحت می شه
پرستار که می بینه پیرمرد خیلی ناراحته می گه : باشه اگر شما بخواین
ما می تونیم اون را به اینجا بیاریم
اما وقتی انکار پیرمرد را می بینه خیلی ناراحت می شه
بهش می گه چرا نمی خواید اون بیاد اینجا ؟
پیرمرد :آخه همسرم من رو نمی شناسه ، اون آلزایمر داره
پرستار :خوب شما که این رو می دونید چرا هر روز به دید نش میرید ؟؟؟
پیرمرد :آخه اون من رو نمی شناسه ، من که می دونم اون کی بوده 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد