دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

آن که دلم را

آن که دلم را
برده خدایا
زندگیم را
کرده تبه
کو؟
آن که دلم را
برده خدایا
زندگیم را
کرده تبه
کو؟
همنفسم کو؟
آن که نگاهش
روز من از غم
کرده سیه کو؟

بی خبر ماندی ز حالم زآن چه آمد بر سر من
عشق تو آخر به توفان می دهد خاکستر من
شعله عشق تو از بس در دلم بالا گرفته
سینه مالامال آتش غم وجودم را گرفته
هر زمان آید به یادم دیده مست تو
گریم از بخت بد خود نالم از دست تو

بی خبر ماندی ز حالم زآن چه آمد بر سر من
عشق تو آخر به توفان می دهد خاکستر من
شعله عشق تو از بس در دلم بالا گرفته
سینه مالامال آتش غم وجودم را گرفته
هر زمان آید به یادم دیده مست تو
گریم از بخت بد خود نالم از دست تو

رخت سحر نو دمیده من
فروغ رخت نور دیده من
برخیز و بیا ای امید دلم شام من سپری کن
تویی که به دل نقش غم زده ای
چو غنچه گره بر دلم زده ای
بر خسته دلان چون نسیم سحر یک نفس گذری کن
هر کجا گذری زیر پا نظری کن

بی خبر ماندی ز حالم زآن چه آمد بر سر من
عشق تو آخر به توفان می دهد خاکستر من
شعله عشق تو از بس در دلم بالا گرفته
سینه مالامال آتش غم وجودم را گرفته
هر زمان آید به یادم دیده مست تو
گریم از بخت بد خود نالم از دست تو


فکر نکن نمی دونم دستای تو سرد شده 

 رنگتم مثل غروبه ، پاییزی زرد شده

چشات دیگه بی فروغه چشممو دوست نداره 

                                دیگه پیداست قلبتم از عشقم دلسرد شده

 

                               تو می گفتی ، نا تمومه زندگی بی اسم تو

 

                              مگه میشه زنده بود بی یاد تو و عشق تو

 

                             می شه دید زندگی رو، توی اون چشمای تو

 

                           می ریزم هر چی که دارم تو زندگی، به پای تو

 

                             حالا چی شده که حرفات دیگه یادت نمی آد

 

                            دل به عشق تو سپردم زندگیمو دادی بر باد


ی   صاحب  فتوا  ز  تو  پر کارتریم

با  این همه مستی  ز تو  هُشیار  تریم

تو خون کسان خوری و ما خون رزان

انصاف  بـده    کـدام   خونخوار تریم؟


گویند که  دوزخی  بود  عاشق  و مست

قولی است خلاف دل در آن نتوان بست

گر عاشق و مست  دوزخی  خواهد  بود

فردا  باشد  بهشـت همچون  کف  دست


گویند بهشت و و حور عین خواهد بود

وآنجا می  ناب  و  انگبین  خواهد بود

گر ما می  و معشوقه  گزیدیم  چه باک

آخر نه  به  عاقبت  همین  خواهد  بود


گویند بهشت  و حور و   کوثر  باشد

جوی می و شیر و شهد و شکر  باشد

پر کــن  قـدح  بـاده  و بـر دستم   نِه

نـقدی  ز  هزار  نـسیه  بـهتـر  باش


زندگی بی تو تراکم لحظه های سنگین و مغشوش بر گرده زمین است.

زندگی بی تو یک حرف بیهوده در دفتر زمان است.

زندگی بی تو یک اندوه تبدار و تاریک است،یک خاطره غم انگیز و متروک.

زندگی بی تو یک قصه ملال آور و تکراری است که حتی اگر شهرزاد آنرا باز گوید به دل نمی نشیند.

زندگی بی تو یک برکه کدر و خاموش است که از پیچ و تاب محروم مانده است.

زندگی بی تو یک غریبه سیاهپوش است که در هیچ خانه ای راه ندارد و همه پنجره ها به روی او بسته است.

زندگی بی تو یک شعر ناموزون و مهمل است که حتی دیوانگان آنرا زمزمه نمی کنند.

زندگی بی تو یک کابوس وحشتناک و تلخ است که از پلک ها می گذرد و خواب شیرین را می آشوبد.

زندگی بی تو حسرت طولانی یک مسافر سرگردان است که از کاروان جا مانده است.

اما...

زندگی با تو یک کاغذ نا نوشته و سپید است که ستارگان مشق هایشان را بر آن می نویسند.

زندگی با تو یک تالار مواج است که از دره های بادام و بلوط می گذرد و به دروازه صبح می رسد.

زندگی با تو یک شعر نجیب و عاشقانه است،همانی که مجنون در صحرا برای لیلی می خواند و فرهاد در بیستون به تیشه اش می آموخت.

زندگی با تو یک آینه زیباست که فرشتگان گیسوان ازلی خود را در آن می بافند.

زندگی با تو یک باغ معلق در آسمان است که پیچک های عشق از همه سوی آن سر بر آورده اند.

زندگی با تو یک نگاه پر رمز و راز است که از مهتاب سرچشمه می گیرد و در کوچه های افسانه ای دیدار جاری می شود.

زندگی با تو یک خوشبختی دامنه دار است که مرا از کناره سخت و گنگ آن جدا می کند و به نیزارهای روشن و مترنم باران می برد


بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد

 مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد

 تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند

 سایه در سایه آن ثانیه ها خواهم مرد

 شعله ها بی تو ز بی رنگی دریا گفتند

موج در موج دراین خاطره ها خواهم مرد

 گم شدم در قدم دوری چشمان بهار

 بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد


آن شبانگاه که دل بر سر راهت دادم

 

بنده عشق تو گشتم تو شدی بنیادم

 

طالع سعد من از یاد نگاه تو بود

 

چشم زیبای خمارت نرود از یادم

 

با تو بودن چه خوش است آی پریزاد امید

 

    مست روی مه تو هستم و اینک شادم

 

در کمینم که شبی بگذری از کوچه دل

 

که من اینگونه به دنبال رهت افتادم

 

نیستم در غم حسرت که تویی یاور من

 

با تو ای افسانه  من تا به ابد آزادم

طاهره جان

شور عشق نگه گرم تو در جان من است

 شور شیرین بنما تا که کنی فرهادم

 تا امید هست در این دامگه دیر مغان

   افسانه ایی باشد و هر لحظه بود در یادم


قسم به هر چه بخواهی قسم به تو

 

دنیای من تویی که فقط می دهم به تو

 

 

دیگر سکوت و شعر و خیابان بهانه است

 

 

در خویش می زنم قدم ومی رسم به تو

 

 

دوستت دارم. مجید

 

 تا صورت بهار تو در آسمانم است  

ابر بهار می شوم و می وزم به تو

هر شب بهانه ام در انتظار صدای تو

صبرم تمام شد راهی می شوم به سوی تو

 این را بلند گفته ام و در دلم به تو


گفتمش از دیدن روت دلم وا می شود

گفت در هر کس چنین احوالی پیدا می شود

گفتمش از سنگ هجوت کاسه صبرم شکست

گفت با چسب وفا این کاسه درمان میشود

گفتمش گاهی چرا از دیده پنهان می شوی؟

گفت مه گاهی نهان گاهی هویدا می شود

گفتمش رسوای خلقی گشته ام از عشق تو

گفت آری هر که عاشق گشت رسوا می شود

گفتم از لعل هوس خیز تو خواهم بوسه ای

گفت گر بخشم مکرر این تمنا می شود


حالمان بد نیست غم کم می‌خوریم

کم که نه هرروز کم کم می‌خوریم

آب می‌خواهم سرابم می‌دهند

عشق می‌ورزم عذابم می‌دهند

خود نمی‌دانم کجا رفتم به خواب

از چه بیدارم نکردی آفتاب؟

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بیگناهی بودم و دارم زدند

سنگ را بستند و سگ آزاد شد

یک شب داد آمد و بیداد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه‌ام

تیشه زد بر ریشه اندیشه‌ام

عشق اگر این است مرتد می شوم

خوب اگر این است من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است

کافرم دیگر مسلمانی بس است

در عیان خلق سرد ر گم شدم

عاقبت آلوده مردم شدم

بعد از این با بی کسی خو می‌کنم

هر چه در دل داشتم رو می‌کنم

من نمی‌گویم دگر گفتن بس است

گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین شاد باش

دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

نیستم از مردم خنجر به دست

بت برستم بت برستم بت برست

بت برستم بت برستی کار ماست

چشم مستی تحفه بازار ماست

درد می‌بارد چون لب تر می‌کنم

طالعم شوم است باور می‌کنم

من که با دریا تلاطم کرده‌ام

راه دریا را چرا گم کرده‌ام

قفل غم بر درب سلولم مزن

من خودم خوش باورم گولم مزن

من نمی‌گویم که خاموشم مکن

من نمی‌گویم فراموشم مکن

من نمی‌گویم که با من یار باش

من نمی‌گویم مرا غمخوار باش

آه ! در شهر شما یاری نبود

قصه هایم را خریداری نبود

وای ! رسم شهرتان بیداد بود

شهرتان از خون ما آ باد بود

از در و دیوارتان خون می‌چکد

خون من فرهاد مجنون می‌چکد

خسته‌ام از قصه های شومتان

خسته از همدردی مسمومتان

این همه خنجر دل کس خون نشد

این همه لیلی کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان

بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام

گویی از فرهاد دارد ریشه ام

عشق از من دورو پایم لنگ بود

قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود

تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس فکر ما را کرد؟ نه

فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه

هیچ کس از حال ما پرسید ؟ نه

هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه

هیچ کس اشکی برای ما نریخت

هر که با ما بود از ما می‌گریخت

چند روزی است که حالم دیدنی است

حال من از این و آن پرسیدنی است

گاه بر روی زمین زل می‌زنم

گاه بر حافظ تفأل می‌زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت:

*ما ز یاران چشم یاری داشتیم*
*
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم*


سرگرمی تو

شده بازی با این دل غمگین وخستم

یادت نمیاد

اون همه قول وقرارایی که با تو بستم

با این همه ظلم تو ببین باز چه جوری

پای این همه قول قرار من نشستم

نشکن دلمو

به خدا آهم میگیره دامنتوعاقبت یه روز

نگو بی خبری

نگو نمیدونی

دلم پر از یه نفرین سینه سوز

نگو بی خبری

نگو نمیدونی وقتی که نیستی

گریه شده کار این دل عاشق شب و روز

دیونه نکن دلم

آهم میگیره دامنتوعاقبت یه روز

نگو بی خبری

نگو نمیدونی

دلم پر از یه نفرین سینه سوز

نگو بی خبری

نگو نمیدونی وقتی که نیستی

گریه شده کار این دل عاشق شب و روز


دوستت دارم،

               در پشت پنجره‌های غرور

                           در پس لبخندهای دروغین

                                       در ورای اشکهایم

 

دوستت دارم

               به اندازه هق هق ‌های شبانه‌ام

                           و به اندازه مرگی که ناامیدانه

انتظارش را می‌کشم

 

دوستت دارم

               به وسعت سکوتی که سالهاست

                           چون قفسی در برم گرفته

                                       و حرفهایی که در انتظار شنونده‌ای

بر لبانم خشکیده‌اند

 

دوستت دارم

               به اندازه فریادی که گلویم را

هرگز تاوان برون دادن آن نبوده است

 

دوستت دارم

               به اندازه آزادی

                           و رهایی دیوانه‌واری که

                                       که شبها خوابشان را می‌بینم

 

دوستت دارم

به اندازه تمام حرفهای خفه شده در گلو

                           و به اندازه تمامی نامه‌های نانوشته

 

به پهنای این زنجیر

که دور دستانم حس می‌کنم

                           و به بلندای دیواری که در چهار سویم

 

به درازای این زمستان طویل

               به بلندای آه مادرانی که

                           ناامیدانه چشم انتظار فرزندانشان را می‌کشند

                                       دوستت دارم

 

آری، به اندازه سردی این نگاه‌ها

               که چون شنلی از برف

مرا در بر گرفته

 

با من بمان!

               در این شب طولانی ترکم نکن

                           نه در این زمانه بی‌رحم

                                       در این تنهایی، رهایم نکن

 

بگذار تا دوباره خورشید را در چشمان بیگناهت بنگرم

               بگذار این شب طولانی را با هم سحر کنیم

                           و تا صبح برای هم شعر بخوانیم

 

بگذار فراموش کنیم این مردمان نامرد را

               بگذار خود را به دست شراب بسپاریم

                           و تنهایی‌هامان را قسمت کنیم

  

بگذار نقش کبوتر‌های عاشق را بازی کنیم

               در این آسمان پر از دود و کثافت

  

دوستت دارم

               به وسعت تمامی نفرتهایم

                           و به بزرگی خشمم

 

               ترکم نکن

                           در این شب تیره تنهایم نگذار!


لا لا لا لا نخواب خواب که دوا نیست

دل دیوونه داشتن که خطا نیست

میگن دست از سرش بردار نمیشه اخه عاشق شدن که دست ما نیست

لا لا لا لا نخواب تنها میمونم کاش اون قدر چشماتو بدونم

چرا چشمات پر خشم عزیزم مگه من مثل اون نامهربونم

لا لا لا لا نخواب ماه رو نگاه کن

من اسفند رو میارم تو دعا کن

بگو برگرده پیش ما بمونه کتاب حافظ رو بردار و وا کن

لا لا لا لا نخواب سرما تو راهه همیشه عمر خوشبختی کوتاهه

میگن با یه فرشته اونو دیدن دروغه جون دریا اشتباهه

لا لا لا لا نخواب تلخ جدایی کمر خم میشه زیر بی وفایی

تو بیدار باش همه تو خواب نازن برای کی بخونم پس لالایی

لا لا لا لا نخواب تنهایی زرده اگه طولانی شه مثل یه درده اگه چشم انتظار باشی که

هیچی دروغ میگی به دل که بر میگرده

لا لا لا لا نخواب اشکت زلاله مثل بارون پای نخل وصاله

من و تو هم شب و هم قلب و کشتیم ولی اون چی ؟ چقدر اون بی خیاله

لا لا لا لا نخواب دنیا خسیسه واسه کم ادمی خوب مینویسه

یکی لبهاش تو خوابم غرق خنده است یکی پلکاش تو خوابم خیسه خیسه

لا لا لا لا نخواب عاشق یه سیبه همیشه سرخ و تب دار و غریبه


دوستت دارم را من دل آویزترین شعر جهان یافته ام
 این گل سرخ من است دامنی پرکن از این گل
که بری خانه دشمن که فشانی به دوست
راز خوشبختی هرکس به پراکندن اوست
 تو هم ای خوب من این نکته به تکرار بگو
این دل آویزترین شعر جهان را همه وقت
 نه به یک بار و به ده بار به صد بار بگو
دوستت دارم را با من بسیار بگو
دوستم داری را از من بسیار بپرس


بود    آیا   که   در  میکده​ها      بگشایند                            گره   از  کار  فروبسته   ما  بگشایند

 اگر    از بهر    دل    زاهد خودبین بستند                          دل قوی دار که  از  بهر خدا   بگشایند 

به صفای دل رندان     صبوحی     زدگان                            بس در  بسته به مفتاح دعا  بگشایند

   نامه    تعزیت   دختر     رز      بنویسید                           تا  همه مغبچگان زلف  دوتا  بگشایند   

 گیسوی  چنگ  ببرید به مرگ می  ناب                            تا حریفان همه خون از مژه​ها بگشایند

  در    میخانه   ببستند    خدایا   مپسند                              که   در  خانه  تزویر   و  ریا   بگشایند

 حافظ این خرقه که داری تو ببینی  فردا                             که چه  زنار  ز زیرش به دغا  بگشاین

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد