یک روز پسری با دختری آشنا میشه که از هر لحاظ دختر به
پسربرتری داشت ولی چندین سال از پسر بزرگتر بود .
دختر اونو بعنوان یه دوست خوب انتخاب میکنه و بعد از مدتی
پسر عاشق دخترمیشه ولی هیچ وقت جرات نکرد که به اون
ابراز احساسات کنه و بهش حقیقت رو بگه .
یه روز دختر از دوست پسرش می پرسه که عشق واقعی رو برام
معنی کن و پسرخوشحال میشه و فکر میکنه که دختر هم به اون
علاقه مند شده و براش حدود نیم ساعت توضیح میده .
دختر به دوستش میگه : من دنبال یه عشق پاک می گردم یه عشق
واقعی کمکم میکنی پیداش کنم ، تا بحال هر چی دنبالش گشتم
سراب دیدم و همه عشقها دروغ و واهی بود ، پسر بهش قول میده
تو این راه کمکش کنه .
هر روز محبت و عشق پسر به دختر بیشتر میشد ولی دختر بی
اعتنا می گذشت و هر چی دختر می گفت پسر چند برابرش رو
اجرا می کرد تا دختر متوجه عشق اون بشه .
تا اینکه یه روز که با هم زیر بارون تو خیابون قدم میزدند دختر
به پسر میگه : میدونی عشق واقعی وجود نداره ؟
پسر می پرسه چطور و دختر میگه : عشق واقعی اونه که واسه
معشوقش جونش رو هم بده و پسر گفت : ببین ، به اطرافت با
دقت نگاه کن ، مطمئن باش پیداش میکنی و باید اول قلبت رو مثل
آینه کنی . دختر خندید و گفت : ای بابا این حرفا برا تو قصه
هاست واقعیت نداره . بعد دختر خواست که با هم به رستوران
برن و چیزی بخورن پسر قبول کرد ودر حالیکه از خیابون عبور
می کردند یه ماشین با سرعت تمام به اونها نزدیک شد*انگار
ترمزش برید و نمی تونست بایسته و پسر که این صحنه رو می
بینه دختر رو به اونطرف هول میده و خودش با ماشین برخورد
میکنه و نقش زمین میشه دختر برمیگرده و سر پسر روکه غرق
خون بود تو دستاش میگیره و بی اختیار فریاد میکشه عشقم مرد
آره اون تازه متوجه شده بود که اون پسر قربانی عشق دختر شده
ولی حیف که دیگه دیر شده بود .
دختر بعد این اتفاق دیگه هیچ وقت دنبال عشق نرفت و سالهای
سال بر لبانش لبخند واقعی نقش نبست
قدر عشقتونو بدونید