دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

وصیت نامه ی داریوش کبیر

 

 

وصیت نامه ی داریوش کبیر:

اینک که من از دنیا می روم، بیست و پنج کشور جز امپراتوری

ایران است و در تمامی این کشورها پول ایران رواج دارد و ایرانیان

درآن کشورها دارای احترام هستند و مردم آن کشورها نیز در ایران

دارای احترامند، جانشین من خشایارشاه باید مثل من در حفظ این

کشورها کوشا باشد و راه نگهداری این کشورها این است که در امور

داخلی آن ها مداخله نکند و مذهب و شعائر آنان را محترم شمرد.

هرگز دوستان و ندیمان خود را به کارهای مملکتی نگمار و برای

آنها همان مزیت دوست بودن با تو کافیست، چون اگر دوستان و

ندیمان خود را به کار های مملکتی بگماری و آنان به مردم ظلم کنند

و استفاده نا مشروع نمایند نخواهی توانست آنها را مجازات کنی چون

با تو دوست اند و تو ناچاری رعایت دوستی نمایی

توصیه دیگر من به تو این است که هرگز دروغگو و متملق را به

خود راه نده، چون هر دوی آنها آفت سلطنت اند و بدون ترحم دروغگو

را از خود بران. هرگز عمال دیوان را بر مردم مسلط مکن و برای

این که عمال دیوان بر مردم مسلط نشوند، قانون مالیات را وضع کردم

که تماس عمال دیوان با مردم را خیلی کم کرده است و اگر این قانون را

حفظ نمایی عمال حکومت زیاد با مردم تماس نخواهند داشت .

امر آموزش را که من شروع کردم ادامه بده و بگذار اتباع تو بتوانند

بخوانند و بنویسند تا این که فهم و عقل آنها بیشتر شود و هر چه فهم و

عقل آنها بیشتر شود تو با اطمینان بیشتری حکومت خواهی کرد .

همواره حامی کیش یزدان پرستی باش، اما هیچ قومی را مجبور نکن که

از کیش تو پیروی نماید و پیوسته و همیشه به خاطر داشته باش که هر

کسی باید آزاد باشد تا از هر کیشی که میل دارد پیروی کند .

بعد از این که من زندگی را بدرود گفتم ، بدن من را بشوی و آنگاه

کفنی را که من خود فراهم کردم بر من بپیچان و در تابوت سنگی قرار

بده و در قبر بگذار ، اما قبرم را مسدود مکن تا هر زمانی که می توانی

وارد قبر بشوی و تابوت سنگی من را آنجا ببینی و بفهمی که من پدرت

پادشاهی مقتدر بودم و بر بیست و پنج کشور سلطنت می کردم مردم و تو

نیز خواهید مرد زیرا که :

 

سرنوشت آدمی این است که بمیرد، خواه پادشاه بیست و پنج کشور

باشد ، خواه یک خارکن و هیچ کس در این جهان باقی نخواهد ماند،

 

اگر تو هر زمان که فرصت بدست می آوری وارد قبر من بشوی و تابوت

مرا ببینی ، غرور و خودخواهی بر تو غلبه نخواهد کرد، اما وقتی مرگ

خود را نزدیک دیدی ، بگو قبر مرا مسدود کنند و وصیت کن که پسرت

قبر تو را باز نگه دارد تا این که بتواند تابوت حاوی جسدت را ببیند.

هرگز از آباد کردن دست برندار زیرا که اگر از آباد کردن دست برداری

کشور تو رو به ویرانی خواهد گذاشت، زیرا قائده اینست که وقتی کشوری

آباد نمی شود به طرف ویرانی می رود، در آباد کردن ، حفر قنات ،

احداث جاده و شهرسازی را در درجه اول قرار بده .

عفو و دوستی را فراموش مکن و بدان بعد از عدالت برجسته ترین

صفت پادشاهان عفو است و سخاوت، ولی عفو باید فقط موقعی باشد که

کسی نسبت به تو خطایی کرده باشد و اگر به دیگری خطایی کرده باشد

و تو عفو کنی ظلم کرده ای زیرا حق دیگری را پایمال نموده ای

زندگی چیست

زندگی چیست خون ودل خوردن    اولش رنج وآخرش مردن

گاهی وقتا با خودم فکر می کنم آدما واسه چی به دنیا میان؟واسه چی

درس می خونن؟ واسه چی کار می کنن؟ واسه چی ازدواج می کنن؟

واسه چی بچه دار می شن؟.....

واقعا چرا زندگی می کنیم؟ چرا از صبح تا شب می دویم و می دویم؟

در حالی که می دونیم هیچ وقت به اونچی که می خوایم نمی رسیم.

چه عمرایی که در نادانی تباه شد!چه زندگی هایی که به خاطر نبودن

تفاهم نا بود شد!چه جوونایی که به خاطر غفلت خونواده ها بد بخت

شدن!چه کودکانی که قربانی طلاق شدن!علت همه اینا چیه؟باعثش

کیه؟به خودمون بیایم. از خواب بیدار شیم.زندگی همش پول نیست.

پول لازمه ولی همه چی نیست.خیلی چیزای مهم تر از پول وجود دارن.

مهر٬محبت٬عشق٬صفا٬همدلی و........

زندگی رو هر جور بگیری همونجوری می گذره.آسون بگیری همه چی

رو آسون به دست میاری واگه سخت بگیری همه چی واست مشکل

می شه.منظور این نیست که تنبلی پیشه کنی نه.از تو حرکت از خدا

برکت.می تونی امتحان کنی.خرجی نداره.به امتحانش می ارزه.فقط

کافیه کمی دندون رو جیگر بذاری و توکل کنی.زندگی شیرینتونو به این

 مفتی هاتلخ نکنید.خونواده رو دریابید.اونا به کمک شما احتیاج دارن.

عمر گران می گذرد خواهی نخواهی

                                         سعی بر آن کن نرود رو به تباهی


 

وقتی که نمی توانی بوسیله کلمه ها صداقت شقایق را به قلبت ثابت کنی

وقتی که کلمه ها دست به دست هم می دهند تا تو را در گذر زمان

به دست بیابان تنهایی و فراموشی بسپارند.

وقتی کلمه ها آنقدر لطف ندارند تا دستانت را برای سرودن شعری یاری کنند.

وقتی می فهمی که باید حتی از کلمات و روح آسمانیشان هم نا امید شوی

آن وقت سکوت زیبا میشود.

آن وقت همه از سکوتت می فهمند که تو چقدر آسمان را دوست داری

و این زمین را در مقابل یک تکه ستاره ی خاموش هم نمی پذیری ...


سکوت

سکوت را دوست دارم به خاطر ابهت بی پایانش…


فریاد را می پرستم به خاطره انتقام گمگشته در عصیانش…


فردا را دوست دارم به خاطر غلبه اش بر (فکر کجمداران)…


زمستان را می پرستم به خاطر عدم احتیاج عدم اعتنایش به بهار……………..


تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالها هست که در گوش من آرام،
آرام
خش خش گام تو تکرار کنان،
میدهد آزارم

و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا،
- خانه کوچک ما

سیب نداشت


  در دفترم حکایت دل را رقم زده اند


 آهسته زن ورق که درونش شکستنیست


 باید بگم که زندگیم بر خلاف آرزوهایم گذشت


 یا آرزوی مرگ یا مرگ آرزو 



                                                                              

                                             

                                               من درختی بودم

                                              میوه هایم همه تو  

                                             ریشه هایم  تنه ام

                                                 هر چه که بود

                                           همه از عشق تو بود

                                         برگ سبزی هم اگر بود

                                                   دلم بود

                                                کنارت رویید

                                            تو رسیدی یک روز

                                             به زمین افتادی

                                           دل سبزم خشکید

                                           ریشه هایم افسرد 

                                            من درختی بودم

                                          که شکستم دیروز

                                           از  تو تا  این  امروز

                                          و  کسی در من مرد


سکوت کن که شاید این بار فریادی را از اعماق وجودت بشنوی که به تو بگوید که بد کردی ،‌
سکوت کن که این بار به گوش قلبت به ندای درونت بازآیی که ای کاش با بندگان خدایت بهتر از اینها بودی، ایکاش بهتر می بودی در این صومعه سرای هستی عشق که
الا یا ایها الساقی ادرکسائا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد در آن مشکل ها
سکوت کن که به ندای وجدانت با صداقت پاسخ دهی که آیا واقعا تو انسانی ، انسانی که از قلب و گوشت و پوست و تعدادی استخوان ساخته شده است
سکوت کن که به ندای جبرئیل وجودت بازآیی که می گوید انسان باش چرا که اشرف ترین مخلوقی ، تو لایق ستایشی
تو لایق بزرگ شمرده شدنی
ولی چرا ،
چرا برای ذره ای احساس عشق را گدایی و محبت را صدقه می گیری،‌چرا به جام جهان بین درونت رجوع نمی کنی ، طالب عشق باش با همه مهربان باش ولی هرگز مثل علف هرزه گدایی عشق را از نامردمان مکن
هرگز


دانستنیها

آیا میدانستی که زرافه تار صوتی ندارد و لال است و نمیتواند هیچ صدایی از خود در آورد
آیا میدانستی که موشهای صحرایی چنان سریع تکثیر پیدا میکنند ،که در عرض هجده ماه دو موش صحرایی قادرند یک میلیون فرزند داشته باشند.
آیا میدانستی که سیاره اورانوس پانزده قمر « ماه » دارد
آیا میدانستی که زمین از حیث بزرگی پنجمین و از حیث فاصله با خورشید ، سومین سیاره منظومه شمسی است
آیا میدانستی که کنگوکینشاسا همان کشور زئیر میباشد
آیا میدانستی که زهر مار کبری بیشتر بر روی مراکز تنفسی اثر کرده و باعث خفگی صید می‌شود .
آیا میدانستی که شاهنامه فردوسی ۷۵۰۰۰ بیت دارد .
آیا میدانستی که جنین بعد از هفته هفدهم خواب هم میتواند ببیند.
آیا میدانستی که گربه و سگ هر کدام پنج گروه خونی دارند و انسان چهار گروه.
آیا میدانستی که روباهها همه چیز را خاکستری میبینند.
آیا میدانستی که اسبها در مقابل گاز اشک آور مصون اند.
آیا میدانستی که زرافه ایستاده وضع حمل می‌کند و نوزادش از فاصله ۱۸۰ سانتی متری به زمین میافتد.
آیا میدانستی که ۱۳۰۰ کره زمین در سیاره مشتری جای می گیرد.
آیا میدانستی رود دجله به خلیج فارس میریزد.
آیا میدانستی که ۸۵% گیاهان در اقیانوسها رشد میکنند.
آیا میدانستی که اولین تمبر جهان در سال ۱۸۴۰ در انگلستان به چاپ رسید
آیا میدانستی که  سریعترین پرنده شاهین است و میتواند با سرعت ۲۰۰ کیلومتر در ساعت پرواز کند
آیا میدانستی که اولین اتومبیل را مظفرالدین شاه قاجار وارد ایران کرد
آیا میدانستی که قدرت بینایی جغد ۸۲ برابر قدرت دید انسان است
آیا میدانستی که در شیلی منطقه ی صحرایی وجود دارد که هزاران سال است در آن باران نباریده است
آیا میدانستی هر ۵۰ ثانیه یک نفر در دنیا به بیماری ایدز مبتلا میشود
آیا میدانستی که وزن اسکلت انسان بالغ سیزده تا پانزده کیلوگرم است
آیا میدانستی که خرس قطبی هنگامی که روی دو پا می‌ایستد حدود سه متر است
آیا میدانستی زرافه میتواند با زبانش گوشهایش را تمیز کند
آیا میدانستی خرگوش و طوطی تنها حیواناتی هستند که می‌توانند بدون برگشتن اشیاء پشت سر خود را ببینند
آیا میدانستی که اگر همه یخهای قطب جنوب آب شود بر سطح آب اقیانوسها هفتاد متر اضافه می شود و در این صورت یک چهارم خشکیهای کره زمین زیر آب میرود.
آیا میدانستی که کبد یا جگر تنها عضو داخلی بدن است که اگر با عمل جراحی قسمتی از آن برداشته شود دوباره رشد میکند
آیا میدانستی که میزان انرژی که خورشید در یک ثانیه تولید میکند ، برای تولید برق مورد نیاز تمام کشورهای جهان به مدت یک میلیون سال کافی است.
آیا میدانستی که در نقوش دیوار نگارهای همدان متعلق به دوازده هزار سال پیش صلیب شکسته نازیها دیده می شود.
آیا میدانستی هر عنکبوت تار ویژه خود را دارد و هیچگاه تارهای آنها به هم شبیه نیستند
آیا میدانستی که اگر در یک سال هیچ یک از نسلهای یک جفت مگس نر و ماده از بین نروند ، حجم مگسهای متولد شده با حجم کره زمین برابر می شود .
آیا میدانستی که نظریه دهکده کوچک جهانی مک لوهان توسط ارد بزرگ رد شده است .
آیا میدانستی که رودی در کامبوج شش ماه سال ازشمال به جنوب و شش ماه دیگر سال از جنوب به شمال جریان دارد
آیا میدانستی که طول قد هر انسان سالم برابر هشت وجب دست خود اوست
آیا میدانستی که سریع ترین عضله بدن انسان زبان است
آیا میدانستی که شبکه چشم ۱۳۵ میلیون سلول احساس دارد که مسوولیت گرفتن تصاویر و تشخیص رنگها را بر عهده دارد.
آیا میدانستی که بدن انسان پنجاه هزار کیلومتر رشته عصبی دارد.
آیا میدانستی که در برج ایفل دو میلیون و نیم پیچ به کار رفته است.
آیا میدانستی طول رگهای بدن انسان پانصد و شصت هزار کیلومتر است.
آیا میدانستی که زیباترین مجسمه تاریخ ایران مجسمه برنزی نادر شاه افشار است .
آیا میدانستی که هشت پا با وجود داشتن بدنی بزرگ میتواند از سوراخی به قطر پنج سانتیمترعبور کند.
آیا میدانستی که تنها موجودی که میتواند به پشت بخوابد انسان است
آیا میدانستی چشم سالم انسان میتواند ده میلیون رنگ را مختلف را ببیند و آنها را از یکدیگر تمیز دهد
آیا میدانستی که فیل بالغ در روز بطور متوسط دویست و بیست کیلوگرم غذا و دویست لیتر آب مصرف میکند
آیا میدانستی که اگر زنی به کوررنگی مبتلا باشد، فرزندان پسر اوکوررنگ میشوند
آیا میدانستی کوههای آلپ در سال حدود یک سانتیمتر بلند میشوند
آیا میدانستی که همه نوزادان میگو نر متولد می شوند و بعد از چند هفته بخشی از نوزادان به ماده تبدیل می شوند
آیا میدانستی وزن کوه یخی متوسط الحجم بیست میلیون تن است
آیا میدانستی حس بویایی انسان قادر به دریافت وتشخیص ده هزار بوی متفاوت است
آیا میدانستی یک قطره آب دارای یک‌ صد میلیارد اتم است
آیا میدانستی که تعداد افرادی که سالانه از نیش زنبور میمیرند بیشتر از کسانی است که سالانه از نیش مار می میرند .
آیا می دانستی که ایرانیان اولین بار نمایش های همگانی (تئاتر) را اجرا نموده اند و همانها گریم و ساخت نقاب را در ۱۵ هزار سال پیش پایه گذارده اند.
آیا میدانستی که خورشید روزانه معادل صد و بیست و شش هزار میلیارد اسب بخارانرژی به زمین می‌فرستد .
آیا میدانستی که گرده گل هرگز فاسد نمی شود و از محدود مواد طبیعی است که تا زمان نا محدودی باقی می ماند
آیا میدانستی که حس بویایی خرس تقریبا صد برابر قوی تر از انسان است
آیا میدانستی که تا قرن پنجم میلادی متوسط عمر مردم اروپا از سی سال فراتر نمی‌رفت
آیا میدانستی مغز فیزیکدان نابغه، آلبرت اینشتین پانزده درصد از حجم مغز انسان عادی بزرگتر بود
آیا میدانستی تنها چیزی که در اسید حل نمی‌شود الماس است و فقط خیلی زیاد آن را از بین می‌برد
آیا میدانستی که هنگام صحبت برای بیا ن هر کلمه هفتاد و دو ماهیچه به کار گرفته می‌شود
آیا میدانستی که اگر تکثیر باکتری تا بیست و چهار ساعت ادامه یابد ، توده دو تنی از یک باکتری بوجود می آید
آیا میدانستی یک میلیون سیاره به اندازه زمین در خورشید جای می گیرد
آیا میدانستی که خرسها موجوداتی چپ دست هستند
آیا میدانستی که هر یک لیتر بنزین معادل بیســــــــت و سه و نیم تــــــــن گیاهان مدفون شده در قرنها پیش است
آیا میدانستی که آلباتوس که یک نوع مرغ دریایی ست بلندترین بالها را دارد فاصله دو نوک بالهای او تا دو متر میرسد و درضمن آنها می توانند در حال پرواز بخوابند
آیا میدانستی کوه قره قوروم در هند بعد از کوه هیمالیا با تفاضل دویست و سه و هفت متر بلندترین کوه دنیا میباشد
آیا میدانستی هر ساله حدود پانصد شهاب‌سنگ نسبتا” بزرگ به زمین برخورد می‌کند
آیا میدانستی ۱۷ هزار نوع زنبور در جهان شناسایی شده است
آیا میدانستی که بلندی شترمرغ به دو متر و نیم و وزنش به ۹۰ کیلو میرسد
آیا میدانستی که لاکپشت در بین جانوران جهان، طولانی ترین عمر را دارد و ممکن است تا۱۵۰سال عمر کند
آیا میدانستی که باز مهاجر، یا عقاب اردکی، تیز پروازترین پرنده است آنها می تواند دقیقه ای چهار تا هشت کیلومتر پرواز کند
آیا میدانستی که مرغ زرین بال کوچکترین پرنده است وزن نوع سرخ گلوی بالغ آن کمتر از وزن یک دو ریالی است
آیا میدانستی که پروانه هرکول استرالیای که فاصله دو نوک بالهای آن در حالت گسترده سی و پنج سانتی متراست، بزرگترین پروانه جهان است
آیا میدانستی نیروی نگهدارنده در پاهای عنکبوت که تعداد آنها هشت عدد می باشد، حتی بر روی یک سطح صاف و صیقلی به اندازه ای است که قادر است وزنی معادل صد و شصت برابر وزن خود را تحمل کند
آیا میدانستی کنه که حشره ای ریز است، میتواند یک سال تمام بدون غذا زنده بماند
آیا می دانستید بیشترین سرعتی که یک جسم می تواند در اثر سقوط آزاد داشته باشد حدود ۱۲۰ مایل در ساعت است و دیگر از این سرعت تجاوز نمی کند، دلیل این امر اصطکاک هوا میباشد
آیا میدانستی که حداکثر سرعت لاک پشت های غول پیکر چهار و نیم متر در دقیقه است که خرگوش این فاصله را در کمتر از نیم ثانیه می پیماید
آیا میدانستی که مساحت سطح کره زمین ۵۱۵ میلیون کیلومتر مربع است دبا مقایسه با مساحت وسعت ایران میتوان نتیجه گرفت که ایران ۳۲/۰ ٪ از سطح زمین را تشکیل میدهد
آیا میدانستی پل خواجو در زمان سلاطین صفویه در اصفهان ساخته شده است
آیا میدانستی گوش و بینی در تمام طول عمر انسان در حال رشد میباشد و بزرگتر میشود
آیا میدانستی نام پایتخت قرقیزستان بیشکک است و مساحت آن از استان کرمان کمتر است
آیا میدانستی بیش از صد میلیــــــــارد کهکشان تا به اکنون در جهان شناسایی شده اند
آیا میدانستی که اسب ماده سی دندان و اسب نر سی و شش دندان دارد
آیا میدانستی که آب دریا بهترین ماسک زیبای پوست است، البته بخاطر منیزیم و املاح معدنی موجود در آب دریا میباشد
آیا میدانستی که بیشتر سردردهای معمولی از کم نوشیدن آب میباشد
آیا میدانستی کشور بلغارستان از نصف استان کرمان هم کوچکتر است
آیا میدانستی اندونزی چهارمین کشور پر جمعیت دنیا بعد از چین و هند و آمریکا می باشد
آیا میدانستی که بزرگترین سوسمارهای جهان رودخانه سرباز در سیستان و بلوچستان ایران است .
آیا میدانستی ایرانیان ۳ هزار سال پیش با پیل های الکتریکی بزرگ خانه های خود را روشن می کردند .
آیا میدانستی که ایرانها روزانه بطور متوسط حتی نصف استکان هم شیر نــــــمیخورند
آیا میدانستی که شواهد نشان داده است که انسان از هفتاد هزار سال پیش لباس بر تن می کرده است .
آیا میدانستی که انسانهای امروزی بطور متوسط شش سال از عمرش را تلویزیون نگاه می کند و شش سالش را هم صرف غذا خوردن میکنیم و یک سومش را هم میخوابد
آیا میدانستی که قدیمی ترین شاهنامه در فلورانس زیر نظر پرفسور “پیر مونته سه “نگهداری می شود .
آیا میدانستی که دود سیگار موجود در محیط بیشتر از مصرف مواد قندی در پوسیدگی دندانهای کودکان نقش دارد .
آیا میدانستی که پروانه ها، چشم های مرکب دارند که تعداد آنها گاهی به هجده هزار می رسد .
آیا میدانستی که بی رحم ترین حشره دنیــا حشره دعا خوان ماده است.هنگامی که حشـــره ماده از همسرش باردار می شود، به آن نیش می زند و همسر نیمه جان پس از جفتگیری غذای لذیـذی برای حشــــــــره ماده می شود
آیا میدانستی که ما حتی در روزهای ابری هم در معرض اشعه بنفش خورشید می باشیم ، بین هفتاد تا هشتاد درصد از این نور میتواند به راحتی از ابرها ردّ شوند.
آیا میدانستی که بلندترین بادگیر جهان در یزد به ارتفاع ۳۴ متر قرار دارد .
آیا میدانستی که یک نوع پشه وجود دارد که در ثاتیه هزار بار بال میزند.
آیا میدانستی که نمک از پنج هزار سال پیش در سفره ما انسانها بوده است.
آیا میدانستی که خطر بیماری قلبی و سرطان ریه در افراد غیر سیگاری که در خانه در معرض دود سیگار اطرافیانشان هستند، بیست و پنج درصد بیشتراز دیگران است.
آیا میدانستی که ستارگان ابی داغتر از خورشید و قرمز ها سردتر از آن هستند.
آیا میدانستی که گرم ترین نقطه جهان نقطه ای بنام گندم بریان در کویر لوت ایران با ۷۵ درجه گرما می باشد .
آیا میدانستی که استرس تا ۵ برابر سیستم ایمینی بدن را پایین میآورد.
آیا میدانستی که بزرگترین فیلسوف غرب “فردریش نیچه” می گوید راستگو ترین مردم جهان ایرانیان هستند .
آیا میدانستیی که پیشانی انسان مرکز دمای انسان است یعنی اگر شما دمای پیشانیتان را تغییر دهید دمای بدنتان هم به همان انداره تغییر میکند این یکی از دلایلی است که وقتی ما می خواهیم ببینیم که آیا تب داریم یا نه دستمان را روی آن میگذاریم.
آیا میدانستی که اگر روند شیوع سرطان درهمین حد بماند حدود سی و پنج درصد احتمال دارد که شمادر طول زندگی تان به یکی از انواع سرطان مبتلا شوید.
آیا میدانستی اگر تمام رگهای خونی را در یک خط بگذاریم تقریبا ۹۷۰۰۰ کیلومتر میشود .
آیا میدانستی که زیباترین کاریکاتور تاریخ ” یاد” نام دارد و طراح آن ارد بزرگ است .
آیا میدانستی ایرانیان در ۲۵۰۰ سال پیش در تخت جمشید دارای صفحات پخش موسیقی بوده اند .
آیا میدانستی که قویترین نیروهای دنیا بترتیب عبارتند از : نیروی هسته ای ، الکترو مغناطیس و نیروی جاذبه.
آیا میدانستی که نادرشاه افشار تا بیست و پنج سالگی با مادرش برده و اسیر ازبکان بوده است .
آیا میدانستی که ۱،۲۶۰،۰۰۰،۰۰۰،۰۰۰،۰۰۰،۰۰۰،۰۰۰ لیتر آب بروی کره زمین وجود دارد که این مقدار در چرخه آب در گردش است.

عشقت را ببخش

 
ارزشت را با مقایسه کردن خود با دیگران پایین نیاور،زیرا همه ی
ما با یکدیگر متفاوتیم.اهداف و آرزوهایت را با توجه به آنچه که
دیگران، با اهمیت تصور میکنند؛تعیین نکن ،زیرا فقط تو می دانی
که چه چیزی برایت بهترین است.با زندگی کردن در گذشته یا آینده
زیستن در زمان حال رو از دست نده.حتی اگر یک روز در زمان حال
زندگی کنی، همه ی روزهای عمرت را زیسته ای.
هنگامی که هنوز چیزی برای بخشیدن داری، هرگز ناامید نشو.
هیچ چیز واقعا به پایان نمی رسد تا لحظه ای که خودت دست از تلاش
برداری. از مواجه شدن با خطرات نترس؛ زیرا بدین ترتیب فرصت
می یابی که بیاموزی چه قدر باید شجاع باشی.
با گفتن اینکه:{یافتن عشق غیر ممکن است} مانع ورود عشق
به زندگی خود نشو.سریع ترین راه دریافت عشق،بخشیدن آن
به دیگران است.سریع ترین راه از دست دادن آن محکم نگاه
داشتن آن است.رویا های خود را رها مکن. بدون رویا بودن
یعنی بدون امید بودن و ناامیدی یعنی اینکه هیچ هدفی نداری.
زندگی یک مسابقه نیست ، بلکه سفری است که هر قدم از
مسیر آن را باید لمس کرد و چشید
 

هدیه

چه مغرورانه اشک ریختیم ...
 
     چه مغرورانه سکوت کردیم ...
 
          چه مغرورانه التماس کردیم ...
 
              چه مغرورانه از هم گریختیم ...
 
 غرور هدیه شیطان بود و عشق هدیه خداوند ...
 
        هدیه شیطان را به هم تقدیم کردیم
 
             و هدیه خداوند را از هم پنهان کردیم

با من باش

با من باش

اینک که تو در کنارم نیستی درد دلم را به چه کسی بگویم؟

دلم در حسرت دیدار با تو است ، دیداری که شاید دلم دوباره امیدوار به زندگی شود

تو ای تمام هستی ام بدان که دیدن تو برایم تبدیل به یک خواب و رویا شده است

شاید دوباره و یا شاید هرگز

به امید دیدن دوباره تو به انتظار نشسته ام و دلم را به فردای با هم بودنمان

خوش کرده ام..... اگر زنده ام به امید رسیدن به تو زنده ام

ای هوای زنده بودنم شعار است که میگویم ستاره ها را از آسمان برایت میچینم

و یا خورشید را با شبهایت آشتی میدهم ، شعار است که میگویم به اندازه یک دریا

برای تو اشک ریختم اما این که میگویم بدون تو حتی یک لحظه هم نمیتوانم

زندگی کنم شعار نیست

یک حقیقت تلخ است که شاید باور کردنش برای آنان که طعم عشق را نچشیده اند

سخت و دشوار باشد . اما من یک دیوانه ام ، من همانی هستم که دل به دریا زده ام
دل به دریایی که یا در آن غرق میشوم یا با تو به ساحل خوشبختی ها میرسم

حالا که با تو در این دریایی که هر لحظه ممکن است طوفانی شود همسفر شده ام

بیا تو برای من قایقی شو و من برای تو یک مجنون

به من محبت برسان که دلم مثل یک کویر شده است که در حسرت یک قطره باران است

وقتی تو نیستی انگار من نیز نیستم ، تو که باشی من هستم

و تو هستی و یک دنیا خوشبختی!

دل من یک دل کهنه است ، دلی که بارها زیر پاهای بی وفایان له شده

شکسته شده و بی احساس شده است اما از لحظه اینکه تو را دید دوباره

یک دل عاشق و پر امید شد ، پس کاری نکن دوباره این دلم شکسته شود

که اگر اینبار شکست دیگر هیچ امیدی به آن نیست!

با تو زنده ام ، بی تو میمیرم ، دور از تو پریشانم ، در کنار تو شادابم

پس ای عزیز راه دورم با من باش ، و تا ابد دوستم داشته باش.

دیدنی ها

loo3-2.jpg

عجب انرژی ای بابا کوتاه بیا

 

loo3-4.jpg

این حاج آقا هم واسه خودش دیوونه ایه

 

loo3-1.jpg

به این میگن سس

 

loo3-2.jpg

عشق کوچیک و بزرگ و آدم و حیوون نمی شناسه

 

loo3-1.jpg

این آقا از آب گا آلود ماهی میگیره تو هم یاد بگیر

 

loo3-4.jpg

بی خیال بابا این آینه نیست به خدا

 

loo3-7.jpg

این پیشیه رانندگی بلده ما بلد نیستیم

 

صفحه ویژه اخبار و اطلاعات کریسمس

تاریخچه درخت کریسمس

سنت درخت کریسمس، به آلمان قرن شانزدهم میلادی و زمانی که مسیحیان، درختان تزیین شده را به خانه های خود آوردند، برمیگردد. همچنین در آن زمان عده ای هرمهایی از چوب میساختند و آنرا با شاخه های درختان همیشه سبز و شمع تزیین میکردند.

به تدریج رسم استفاده از درخت کریسمس در بخشهای دیگر اروپا نیز طرفدارانی پیدا کرد. در سال 1841، انگلستان، پرنس آلبرت (Prince Albert)، شوهر ملکه ویکتوریا (Queen Victoria) با آوردن درخت کریسمس به کاخ ویندسور (Windsor) و تزیین آن با شمع، شیرینی، میوه و انواع آب نبات، استفاده از درخت را به چیزی مد روز مبدل کرد.

واضح است که خانواده های ثروتمند انگلیسی به سرعت از این مد پیروی کردند و با ولخرجی تمام به تزیین درخت میپرداختند. در سالهای 1850، این تزیینات شامل عروسک، لوازم خانه مینیاتوری، سازهای کوچک، جواهرات بدلی، شمشیر و تفنگ اسباب بازی، میوه و خوراکی بود.

بسیاری از آمریکاییهای قرن نوزدهم، درخت کریسمس را چیزی غریب میدانستند و اولین درخت کریسمس در آمریکا، مربوط به سال 1830 است که آنهم توسط ساکنان آلمانی پنسیلوانیا به نمایش گذاشته شده بود. این درخت برای جلب کمکهای مردمی برای کلیسای محلی برپا شده بود. در سال 1851، چنین درختی در محوطه خارجی یک کلیسا برپا شد اما وجود آن برای ساکنان این قصبه بسیار توهین آمیز و نوعی بازگشت به بت پرستی به شمار می آمد و آنها خواستار جمع کردن تزیینات شدند.

در حدود سالهای 1890، لوازم تزیینی کریسمس از آلمان وارد میشد و درخت کریسمس به تدریج در ایالات متحده محبوبیت میافت. جالب است که ار.پاییان از درختان کوچکی که حدود 1 تا 1.5 متر طول داشتند استفاده میکردند در حالی که آمریکاییان درختی را میپسندیدند که تا سقف خانه برسد.

در اوایل قرن بیستم، آمریکاییان درختهای کریسمس را بیشتر با لوازم تزیینی دست ساز خودشان تزیین میکردند اما بخشهای آلمانی/آمریکایی همچنان به استفاده از سیب، بلوط، گردو و شیرینیهای کوچک بادامی ادامه میدادند.

کشف برق، به ساخته شدن چراغهای کریسمس انجامید و امکان درخشش را برای درختان به ارمغان آورد. پس از آن دیدن درختان کریسمس در میدان شهرها به یک منظره آشنای این ایام مبدل شد و تمام ساختمانهای مهم-چه شخصی و چه دولتی- با برپا کردن یک درخت، به اسقبال تعطیلات کریسمس میرفتند.

در تزیین درختهای کریسمس اولیه، به جای مجسمه فرشته در نوک درخت، از فیگورهای پریهای کوچک- به نشانه ارواح مهربان- یا زنگوله و شیپر- که برای ترسانیدن ارواح شیطانی به کار میرفت- استفاده میشد.

در لهستان، درخت کریسمس با مجسمه های کوچک فرشته، طاووس و پرندگان دیگر و تعداد بسیار زیادی ستاره، پوشیده میشد. در سوئد، درخت را با تزیینات چوبی که با رنگهای درخشان رنگ آمیزی شده اند و فیگورهای کودک و حیوانات از جنس پوشال و کاه تزیین میکنند. دانمارکیها، از پرچمهای کوچک دانمارک و آویزهایی به شکل زنگوله، ستاره، قلب و دانه برف استفاده میکنند. مسیحیان ژاپنی بادبزنها و فانوسهای کوچک را ترجیح میدهند.

تزیین درخت در اوکراین نیز بسیار جالب است، آنها حتما در تزیین درخت خود از عنکبوت و تار عنکبوت استفاده میکنند و آنرا خوش یمن میدانند، زیرا بنا بر یک افسانه قدیمی، زنی بی چیز که هیچ وسیله ای برای تزیین درخت و شاد کردن فرزندان خود نداشت، با غصه به خواب میرود و هنگام طلوع خورشید متوجه میشود که درخت کریسمس خانه اش با تار عنکبوت پوشیده شده است و این تارها با دمیدن خورشید به رشته های نقره مبدل شده اند.


افسانه های درخت کریسمس

افسانه های بسیاری درباره پیدایش درخت کریسمس وجود دارد. یکی از آنها داستان سنت بانی فیس (Saint Boniface - یک راهب انگلیسی که کلیسای مسیحی را در فرانسه و آلمان سازماندهی کرد) است.

او در یکی از سفرهای خود به گروهی از بت پرستان برمیخورد که به دور درخت بلوط بزرگی گرد آمده بودند و میخواستند کودکی را برای خدایی به نام تور (Thor)، قربانی کنند. بانی فیس برای نجات جان کودک و جلوگیری از این رسم وحشیانه، درخت تنومند را با یک ضربه مشت خود بر زمین می اندازد. در جای این درخت، یک نهال کوچک صنوبر میروید. این قدیس به بت پرستان میگوید که این صنوبر کوچک، درخت زندگی و نماد زندگی جاویدان حضرت مسیح است.

یک افسانه دیگر میگوید که مارتین لوتر (Martin Luther)، بنیان گذار مکتب پروتستان، در شب کریسمس از میان جنگلی میگذشت. او در حین راه رفتن محو زیبایی هزاران ستاره که از میان شاخه های درختان همیشه سبز جنگل میدرخشیدند شده بود و آنچنان تحت تاثیر این زیبایی قرار گرفته بود که درخت کوچکی را برید و برای خانواده اش برد.در آنجا برای به وجود آوردن منظره جنگل، درخت را با شمعهای کوچکی بر تمام شاخه ها، آراست.

قصه دیگر درباره هیزم شکن فقیری است که سالها پیش، در شب کریسمس به کودک گرسنه و گمشده ای بر میخورد و با وجود فقر فراوان، برای کودک غذا و سرپناهی محیا میکند. هنگام صبح، هیزم شکن بیدار شده و درخت درخشان و زیبایی را در پشت در منزل خود میبیند. آن کودک گرسنه، در واقع حضرت مسیح بوده و درخت زیبا را به عنوان هدیه ای به مرد نیکوکار در آنجا گذاشته بوده است.

عده ای سرچشمه پیدایش درخت کریسمس را، "نمایش بهشت" (Paradise Play) میدانند. در قرون وسطا، زمانی که اکثر مردم بی سواد بودند، برای آموزش داستانهای مذهبی به آنان از نمایش استفاده میکردند. یکی از این نمایشها، نمایش بهشت بود که درباره پیدایش آدم و حوا و داستان رانده شدن آنها از بهشت صحبت میکرد و همه ساله در 24 دسامبر اجرا میشد.

اجرای نمایش در زمستان، یک مشکل کوچک داشت و آن نیاز به یک درخت سیب بود اما درختان سیب در زمستان باری نداشتند، با یک تغییر کوچک، مشکل حل شد و آن آویختن سیب به شاخه های درخت همیشه سبزی چون صنوبر، بود. درختهای مزین به گویهای رنگین، درواقع نوادگان این درختهای نمایشی هستند.


تزیین درخت کریسمس

این روزها، با ورود به هر مغازه ای، با انواع تزیینات درخت کریسمس، با جنسها، قیمتها و شکلهای مختلف روبرو میشویم. چیزی که زمانی یک رسم ساده خانوادگی بوده، اکنون به صنعتی چندین میلیارد دلاری تبدبل شده است.

مانند اکثر آداب و رسوم کریسمس، این رسم هم از درهم آمیختن رومیان باستان و مذهب فراگیر مسیحیت به وجود آمده است. مسیحیان اولیه اعتقاد داشتند که درختان خاصی خارج از فصل خود و در شب کریسمس، به خاطر تولد مسیح، گل میدهند.

این اعتقاد با یک رسم رومی که عبارت از آراستن خانه با شاخه های سبز در شب سال نو بود، درهم آمیخت و رسم آراستن یک درخت همیشه سبز را به طوری که تداعی کننده گل دادن آن باشد، به وجود آورد.

طبیعی است که درختان کریسمس در ابتدا به شکل دیگری و گاهی کاملا متفاوت از انواع امروزی آن تزیین میشده اند و تزیینات اولیه تقریبا به طور کلی دست ساز یا خوردنی بوده اند.

انواع آجیل، میوه، شیرینی و کاغذهای رنگی معمول ترین لوازم آرایش درخت بوده اند، در حالی که اکنون، یک درخت معمولی با ترکیبی از مواد تزیینی خریداری شده و خانگی تزیین میشود و رشته چراغهای کوچک و رنگین جای شمع را گرفته است.اما شیوه تزیین شدن درخت اهمیت ندارد، مهم این است که این درخت هنوز هم نماد یک رسم ریشه دار برای گردهمایی خانوادگی، رد و بدل کردن هدایای مختلف و ابراز محبت خالصانه ای است که شاید در طول سال زمانی برای ابراز آن وجود نداشته باشد.


 

ترانه

دست افشان پای کوبان می روم

 

بر در سلطان خوبان می روم

 

می روم بار دگر مستم کند

 

بی سر و بی پا و بی دستم کند

 

می روم کز خویشتن بیرون شوم

 

در پی لیلا رخی مجنون شوم

 

عشق «سلطان» مست مستم می کند

 

روز و شب سلطان پرستم می کند


 

آن شبی کز ناله ام چشم ترت آتش گرفت...

چشم تنها نه که پاها تا سرت آتش گرفت

با تو گفتم بگذر از سودای این عشق محال

اخم کردی لب گزیدی پیکرت آتش گرفت

با دو چشمان خمارت  مست عشق من شدی

آن چنان مستی که گویی ساغرت آتش گرفت

هر زمان گفتم که باید رفت رنجیدی ز من

گونه های خشم چون نیلوفرت آتش گرفت

نرم نرمک ره سپردم پا به پایت کو به کوی

پای من در بوسه ی خاک درت آتش گرفت

ناگهان در بین راهی پر نشیب و پر فراز

مرغ عشق شادمانی آورت آتش گرفت

من نفهمیدم چه شد؟! کی آمدی؟! رفتی چرا؟!

با چه  آهی ناگهان بال و پرت آتش گرفت؟!

اشک هایت می چکید بر دامنم چون سیل و من

غرق بهتم کز چه چیزی خاطرت آتش گرفت؟!

وعده کردم تا ابد پروانه ات باشم ولی

من شدم شمعی و تو چشم ترت آتش گرفت!

من نمی فهمم عزیزم حال و روز خویش را

بس که جانم از مرور خاطرت آتش گرفت

گفته بودی جان من افسون گر جان تو شد

حال بنگر که چه سان افسونگرت آتش گرفت!

عاقبت یک روز بر راهت گذاری می کنم

خواهد آیا از گذارم معبرت آتش گرفت؟

سوز من هم می کند یک روز خاکستر تو را

یاد کن از من اگر خاکسترت آتش گرفت

هرگزم از یاد آن شب خاطرم خالی مباد

آن شبی کز ناله ام چشم ترت آتش گرفت...

 

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد.

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یک ریزوپی در پی دم گرم خویش را بر گلویم سخت بفشارد

و خواب ختگان را ا شفته تر سازد

بدین سان بشکند در من سکوت مرگبارم را.


می خواهم همگام با سایه تنهایم در میان خیال بارانی ات قدم بزنم

و چتر شکسته بغضم را بگشایم.

می خواهم شاعر لحظه های سرخ باشم و غزل غزل گریه کنم.

می خواهم در امتداد خورشید از تو بگویم.

از تو که طراوت شقایق های قلبم خواهی بود.


دیشب به یاد شیرین غزل غزل سرودم

شاید که مثل فرهاد عاشق نیافریدم

 

زیر سایه بون سادگی هام 

واسه تو ترانه خوندم

                                               ولی من نمی دونستم

                                                همه زندگیمو باختم

دود خونه ی خرابم

توی چشمای تو میره

                                                      اگه تنهام نمی ذاشتی

                                                     من دیگه غصه نداشت


غزل آخرین انزوا
من فروتن بوده ام
و به فروتنی, از عمق خواسته های پریشان خاکساری خویش تمامی عظمت عاشقانه ی انسانی را سروده ام تا نسیمی برآید.
نسیمی برآیدو ابرهای قطرانی را پاره پاره کند.ومن بسان دریایی از صافی آسمان پر شوم-از آسمان و مرتع ومردم پر شوم.
تا از طراوت برفی آفتاب عشقی که بر افق ام می نشیند,یک چند درسکوت وآرامش باز نیافته ی خویش از سکوت خوش آواز
"آرامش" سرشارشوم-
چرا که من,دیر گاهی ست جز این غالب خالی که به دندان طولانی لحظه ها خاییده شده است نبودهام;جز منی که از وحشت
خلاء خویش فریاد کشیده است نبوده ام.......

ای در دل سیاه غزل های من شهاب

                       آتش زده نگاه تو بر خرمن سحاب

هر شعله از شراره خورشید چشم تو

                     تیری است از نگاه تو بر قلب آفتاب

ای ساحل نهفته در آن سوی اشک ها

                    میخوانمت به لهجه دریا به لحن آب

دریاب شاعرانه این شعر خیس را

                     ای  برگزیده  دل  من  وقت  انتخاب

لبخند تو تبسم یک غنچه در بهار

                    آواز  تو  ترنم  یک  قطعه شعر ناب

خورشید من!ستاره من!ای مریم مهم

                   بر لحظه های تیره و تاریک من بتاب

این شعر من بدون تو حتی نمیرسد

                         تا ارتفاع شبپره تا وسعت حباب

یک شب اگر که خواهش من در تو جان گرفت

                 از کوچه های خاطره راهی به من بیاب

از صبح و نورو پنجره چیزی به من بگو

                     در امتداد هاله ی پروانه های خواب

شب ضرب در حضور تو منهای فاصله

                  تقسیم بر جنون من این میشود جواب

من میرسم کنار تو ای طعم این غزل

                      از سرخی حضور تو تا لذت شراب

بگذار واقعیتی از عشق رو کنم

                      بر دارم از حقیقت یک ماجرا نقاب

غربت تمام سهم من از چشمهای توست

                    من تشنه نگاه تو چشمان تو سراب

عاشقی را شرط اول ناله وفریاد نیست

عاشقی را شرط اول ناله وفریاد نیست تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست عاشقی مقدورهر عیاش نیست غم کشیدن صنعت نقاش نیست .

www.3jokes.com - عکس های عشقولانه

در دادگاه عشق ... قسمم قلبم بود وکیلم دلم و حضار جمعی از عاشقان و دلسوختگان . قاضی نامم را بلند خواند و گناهم را دوست داشتن تو اعلام کرد و پس محکوم شدم به تنهایی و مرگ . کنار چوبه ی دار ا ز من خواستند تا اخرین خواسته ام را بگویم و ومن گفتم : به تو بگویند ... دوستت دارم 

دلم همیشه می خواست غزلی بگویم که اخرین بیتش..
آخرین پلک خواب الوده تو باشد....
امشب ولی می خواهم به جای حافظ با دیوان چشمان تو فال بگیرم..
پلک که می زنی ورق ورق غزل تازه زاده می شود..
اخرین برگ دیوان چشمان تو کجاست؟؟؟
پلک بزن من غزل تازه می خواهم///

بی تو طوفانزده دشت جنونم،صید افتاده به خونم
تو چسان می گذری غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی،
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
در خانه چو ببستم ،دگر از پای نشستم
گوئیا زلزله آمد ، گوئیا خانه فرو ریخت سر من
بی تو من در همه شهر غریبم
بی تو ،کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی
تو همه شعر و سرودی، تو همه بود و نبودی
چه گریزی زبر من،که زکویت نگریزم
گر بمیرم زغم دل ، با تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی ؟ نتوانم ، نتوانم
بی تو من زنده نمانم...

عشق را وارد کلام کنیم تا به هر عابری سلام کنیم و به هر چهره ای تبسم داشت ما به آن چهره احترام کنیم زندگی در سلام و پاسخ اوست عمر را صرف این پیام کنیم عابری شاید عاشقی باشد پس به هر عابری سلام کنیم


 

آه آی خدا دلگیرم ازت
آی زندگی سیرم ازت
آی زندگی میمیرمو

عمرمو میگیرم ازت...

این غصه های لعنتی
از خنده دورم میکنن

این نفسهای بی هدف
زنده به گورم می کنن
چه لحظه های خوبیه
ثانیه های آخره
فرشته ی مردن من
منو از اینجا میبره

آی خدا دلگیرم ازت
آی زندگی سیرم ازت
آی زندگی میمیرمو
عمرمو میگیرم ازت

چه اعتراف تلخیه
انگار رسیدم ته خط
وقت خلاصی از هوس
آی دنیا بیزارم ازت
ازت..
ازت...
ازت......

 

برای تو و بیاد تو افسانه جان

مسافر چرا به دلم سری نزدی؟به جرم چه مرا به خاطره سپردی؟

چرا غریبه؟

چرا مسافر غریب این دیار شدی؟

 

غریبه که رفت آسمان گرفت ...

شعرها و نواها

هر کس به طریقی دل ما می شکند
بیگانه جدا دوست جدا می شکند
بیگانه اگر می شکند حرفی نیست
از دوست بپرسید که چرا می شکند.


اگر چشمه بودم پرندگان را سیراب می کردم تا آنها با نوای دلنشین خود دشت را جلا دهند. اگر چشمه بودم در به زمین هایی می رفتم که از داشتن آب فقیرند، آنها را غنی می کردم و جانی دوباره به آنها می بخشیدم.

اگر چشمه بودم در دل های خالی از محبت راهی پیدا می کردم، کینه ها و نفرت را از آن می زدودم و به جای آن عشق و محبت را جایگزین می کردم.

اگر چشمه بودم دنیایی با طرح نو ایجاد می کردم، دنیایی که با تمام کوچکی خود یادآور خوبی ها و پاکی ها و زلال بودن خویش است.

اگر چشمه بودم از دل زمین می جوشیدم و بر روی زمین روان می شدم ، می رفتم و می رفتم تا به بی نهایت برسم، بی نهایتی که با آن به آرزوهایم برسم. آرزوی من دریا شدن است،

پس دریا باش تا اگر کسی سنگی به سوی تو پرتاب کرد متلاطم نشوی.


 چه شبی است!

چه لحظه های سبک و مهربان و لطیفی،

گویی در فضایی پر از شراب، نفس می زنم.

گویی در زیر باران نرم فرشتگان نشسته ام.

می بارد و می بارد و هر لحظه بیشتر نیرو می گیرد.

هر قطره اش فرشته ای است که از آسمان بر سرم فرود می آید.

چه می دانم؟

خداست که دارد یک ریز، غزل می سراید؛

غزل های عاشقانه ی مهربان و پر از نوازش .

هر قطره این باران،

 

کلمه ای از سرودهاست. 

 

                               (دکتر علی شریعتی)


بازگشت کودکی

 

پسرک گفت :  گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد . 

 

پیرمرد گفت :  من هم همینطور .

 

پسرک آرام نجوا  کرد :  من شلوارم را خیس می کنم .

 

پیرمرد خندید و گفت :" من هم همینطور "

 

پسرک گفت :  من خیلی گریه می کنم .

 

پیرمرد سری تکان داد و گفت :  من هم همینطور .

 

اما بدتر از همه این است که...  پسرک ادامه داد:آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند .

 

 

بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد .

 

" می فهمم چه حسی داری  . . . می فهمم .

 

( داستانکی از شل سیلور استاین )


ساقیا امشب کجایی تا ز خود یابم رهایی

 

بی تو از داغ جدایی سوختم آتش گرفتم

 

تا گذشتی دامن افشان، دورم از دل  سیرم از جان

 

و از غمت چون شمع لرزان سوختم آتش گرفتم

قو

 

 

 

 

 

 


عشقی

آدما خیلی نمی تونن از هم دور بشن، بالاخره یه چیز یه جا می مونه که مجبورن برگردن و برش دارن.

هر کدوممون همون قدر ارزش داریم که خودمون بخوایم، یادت باشه اگر مفت نمی ارزیدی خودت خودتو مفت فروختی.

فاصله عشق های معمولی را از بین می برد و عشق های بزرگ و جاودانی را شدت می بخشد، مانند باد که شمع را خاموش و آتش را شعله ور می سازد.

عشق آن چیزی است که در اوج خستگی، لبخند را بر لبانت می نشاند.

 


گل سرخ

هر روز که از خواب بلند می شد شاخه گلی سرخ در گلدان اتاقش می دید همیشه این برایش سؤال بود که او که برایش گل می گذارد کیست؟

از سه سال پیش این شاخه گل ها را در اتاق خود پیدا می کرد، از همان وقتی که خدمتکار جدید به همراه دخترش پا به خانه آنها گذاشته بود. همیشه دختر خدمتکار را مورد آزار و تمسخر خود قرار می داد و سپس خنده های بلند خود را در فضای بزرگ خانه رها می کرد، اما او نمی دانست که دختر او را دوست دارد و از اینکه اینقدر مورد تمسخر قرار می گیرد ناراضی و ناراحت نیست و همین را نیز برای خود کافی می دید. او را لقمه بزرگتر از دهان خود می دانست.

پس از سه سال که پسر از خواب خود بیدار شد، نگرانی عجیبی را در خود احساس کرد به گلدان روی میزش نگاه کرد آن را خالی یافت. خانه کاملاً ساکت بود. قلبش به شدت می تپید به طبقه پایین و به آشپزخانه رفت. مادرش پشت میز نشسته بود، آرام به سوی مادرش رفت و پرسید: چی شده؟

مادر نیم نگاهی به پسر خود انداخت و سپس گفت: دخترک را به بیمارستان رساندند.

با نگرانی پرسید: برای چی؟

مادر پاسخ داد: برای اینکه دیگه کلیه هاش کار نمی کرد دختر بیچاره، معلوم نیست تا چند وقت دیگه زنده بمونه.

به اتاقش بازگشت. فوراً لباس هایش را عوض کرد و از مادر آدرس بیمارستان را گرفت و به آنجا رفت. مادر دختر با دیدن او از جایش برخاست رد اشک بر چهره اش نمایان بود.

دکتر از اتاق دختر بیرون آمد ، او به سمت دکتر رفت و پرسید: دکتر حالش خوب می شه؟

دکتر سرش را به سمت جوان خوش پوش و خوش چهره گرداند و گفت: تنها در صورتی که کلیه ای با گروه خونی o منفی پیدا کند در غیر این صورت... پسر حرف دکتر را نیمه تمام گذاشت و گفت: گروه خونی من o منفیه من کلیه امو به او می دم.

عمل به سرعت انجام گرفت . حالا یکی از کلیه های پسر در بدن دختر کار می کرد. پس از مدتی هر دو از بیمارستان مرخص شدند.

پسر به اتاقی که در آخر آشپزخانه که محل سکونت مادر و دختر بود رفت. دختر با دیدن او تعجب کرد هر چه تلاش کرد که بنشیند نتوانست. پسر که تلاش او را دید گفت: لازم نیست به خودت زحمت نده اومدم یه چیزی بگم و برم.

سپس دسته گلی از رزهای سرخ خشک شده راکه تزیین شده بود کنار تخت دختر گذاشت و گفت: می دونم که اینها رو تو توی اتاق من می گذاشتی من...من... نفس عمیقی کشید و گفت: دوست دارم


ای خدا با کوه غم هام چه کنم ؟؟؟

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست

محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

از تو،تاما،سخن عشق همان است که رفت

که در این وصف زبان دگری،گویا نیست

بعد تو قول و غزلهاست جهان را اما

غزل توست که در قولی از آن،اما نیست

تو چه رازی که به هر شیوه تورامیجویم

تازه می یابم و،بازت اثری پیدا نیست

شب که آرام تر از پلک ،تورا میبندم

در دلم طاقت دیدار تو، تا فردا نیست

این که پیوست به هر رود که دریا باشد

از تو گر موج نگیرد،به خدا دریا نیست

من نه آنم که بتوصیف خطا بنشینم

این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست

محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

از تو،تاما،سخن عشق همان است که رفت

که در این وصف زبان دگری،گویا نیست

 

ای عشق، شکسته ایم، مشکن ما را

اینگونه به خاک ره میفکن ما را

ما در تو به چشم دوستی می بینیم

ای دوست مبین به چشم دشمن ما را

گر چه با یادش، همه شب، تا سحر گاهان نیلی فام،

بیدارم؛

گاهگاهی نیز،

وقتی چشم بر هم می گذارم،

خواب های روشنی دارم،

عین هشیاری !

آنچنان روشن که من در خواب،

دم به دم با خویش می گویم که :

بیداری ست ، بیداری ست، بیداری !

اینک، اما در سحر گاهی، چنین از روشنی سرشار،

پیش چشم این همه بیدار،

آیا خواب می بینم ؟

این منم، همراه او ؟

بازو به بازو،

مست مست از عشق، از امید ؟

روی راهی تار و پودش نور،

از این سوی دریا، رفته تا دروازه خورشید ؟

ای زمان، ای آسمان، ای کوه، ای دریا !

خواب یا بیدار،

جاودانی باد این رؤیای رنگینم !

خروش و خشم توفان است و، دریا،

به هم می کوبد امواج رها را .

دلی از سنگ می خواهد، نشستن،

تماشای هلاک موج ها را!

 


با تو گفتم : حذر از عشق نه دانم نه توانم،

و تو گفتی من از این شهر سفر خواهم کرد
عاقبت هم رفتی، و چه آسان تو شکستی دل غمگین مرا
تو سفر کردی از این شهر ولی ای گل خوبم، جانم
من هنوزم « حذر از عشق ندانم، سفر از پیش تو هرگزنتوانم، نتوانم
***
روزها طی شد و رفت
تو که رفتی منِ دلخسته ی پاک
با همه درد در این شهر غریب
باز عاشق ماندم
همهْ فکرم، همهْ ذکرم، آرزوهای دلِ دربدر و خسته ز هجرم، وصل و دیدار تو بود
تا که باز از نفست، روح در من بدمد، زنده باشم با تو، ولی افسوس نشد
***
ماه‌ها هم طی شد
بارها قصه آن، کوچهْ مهتاب مشیری خواندم
باورم شد که جهان، زندگی، عشق، امید
سست و بی‌بنیاد است
ولی انگار که عشقت، یادت، هیچ فکر سفر از این دل و این سینه نداشت
***
راستی محرم دل، کوچهء خاطره‌های تو و من، یادت هست
کوچه‌ای مثل همان، کوچهْ مهتاب مشیری
کوچهء مهر و صفا، کوچه ی پنجره‌ها
پای آن تیر چراغ، وه چه شبهایی بود
خنده‌ها می‌کردیم، قصه‌ها می‌گفتیم
از امید، عشق، محبت که در آن نزدیکی، در صمیمیت و پاکی فضا جاری بود
و سخن از دل ما، که به دریا زده بود
حیف از آن همه امید دراز
حیف از آن همه امید دراز
***
در خیالم، با خودم می‌گفتم : کوچهْ مهتاب مشیری شعریست، عشق برتر باشد
و به این صحبت کوتاه خیالم خوش بود
ولی افسوس که دیگر رفتی، رفتنی بی‌پایان، بی‌عطوفت، بی مهر
و در این قصهء تلخ، باز من ماندم و من
***
دیگر امروز گذشت
هرچه بود آخر شد
ولی از عادت این دل، دلِ تنها، دلِ مرده، شبْ شبی، روشن و مهتاب شبی
باز از آن کوچه گذشته زیر لب می‌خوانم
« بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم»

تحمل کن عزیز دل شکسته

تحمل کن به پای شمع خاموش

تحمل کن کنار گریه ی خود

به یاد دلخوشی های فراموش





نمی دونم چی بگم

نمی دونم چه جور بگم

نمی دونم کجا بگم

می دونم به کی بگم

فقط می خوام بهت بگم که غزل دوست دارم

شقایق گل همیشه عاشق

راز شقایق 


شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب
می گفت :
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود- اما
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی


و نام من شقایق شد


گل همیشه عاشق شد


دلم مثل دلت خونه شقایق چشام دریای بارونه شقایق
مثل مردن میمونه دل بریدن ولی دل بستن آسونه شقایق
شقایق درد من یکی دو تا نیست آخه درد من از بیگانه ها نیست
کسی خشکیده خون من رو دستاش که حتی یک نفس از من جدا نیست
شقایق وای شقایق
گل همیشه عاشق

شقایق اینجا من خیلی غریبم آخه اینجا کسی عاشق نمیشه
عزای عشق غصش جنس کوه دل ویرون من از جنس شیشه
شقایق آخرین عاشق تو بودی تو مردی و پس از تو عاشقی مرد
تو رو آخر سراب و عشق و حسرت ته گل خونه های بی کسی برد
شقایق وای شقایق
گل همیشه عاشق

دویدیمو دویدیمو دویدیم به شبهای پر از قصه رسیدیم
گره زد سرنوشتامونو تقدیر ولی ما عاقبت از هم بریدیم
شقایق جای تو دشت خدا بود نه تو گلدون نه توی قصه ها بود
حالا از تو فقط این مونده باقی که سالار تموم عاشقایی


دیروز :من و تو . امروز :من بی تو

پیشکش به همه ی اونایی که تنهایی روحشونو چنگ زده

طولانیه،تعریفی هم نیست

اما یه حقیقت تکراری و تلخه که این روزا مد شده

از زبون یه مرد تنها

 

با قلم ناشیانه ی من:

 

من گسسته تر ازشب با یه فانوس به مصاحبت آفتاب می رفتم و

از سایه ها گریزون با یه قایق شکسته و سوراخ در پی آفتاب

روشنایی می رفتم،ناگهان نسیمی شعله ی فانوسمو سر کشید تو اون شب

تاریک که صدایی با صدایی در نمی آویخت و هیشکی هیشکیو نمی دید

چقده بیهوده زمانو می گذروندم یهو یه صدایی اومد:بیهوده مپای که شب

از شاخه فرو نخواهد ریخت.به دنبال صدا جاری شدم

دخترکی تنها بالای تپه نشسته بود. گفتم:چرا تنهایی؟ آه کشید

گفتم:چرا دلت گرفته؟مث اینکه تنهایی! اندوه واسه چی تو دلته؟

بغضی گلوشو گرفت وبا سختی لباشو گشود و گفت:من زنده به اندوهم

دیگه یادم رفت تو این دیار دنبال چیم؟

کم کم عاشق شدم . به خودم نیگا کردم از اندوهش اندوهگین بودم

بهش گفتم:من هیچم،پیچک خوابی که بر نرده ی اندوه تو پیچم

و تو اون دخترک تنهایی.روتو بر گردوندی و آروم گفتی:مث اینکه تو هم تنهایی؟

گفتم:چقدر هم تنها و فکر کن اگه یه ماهی کوچولو عاشق آبی بی کران باشه.

آروم با خودت تکرار کردی:چه تنهاست اگه یه ماهی کوچولو...

بعد رو به من گفتی:چه فکر نازک غمناکی.

راه رفتیم و به هم دچار شدیم

.بیا تا برات بگم چه اندازه تنهایی من بزرگه،تنهایی من...

از دریا دس کشیدم ،زورقمو به آبی دریا بخشیدم.من موندم وتنهایی

تو به قلب خشک کویر می تاختی و من در پی تو

باز آمدم از چشمه ی خواب

کوزه ی تر در دستم

مرغانی می خواندند،نیلوفر وا می شد

کوزه ی تر بشکستم

در بستم و دربستم

و در ایوان به تماشای تو بنشستم

مدتها گذشت

من وتو سراسر کویر رو گلهای دوستی و محبت کاشتیم

و شب سیاهو با مهربونی روشن کردیم

من از دوستی مست بودم و از وصل بیزار

تو خوب می دونستی اما تو اولین تیر زهر آلود جداییو

به ریشه ی دوستیمون زدی چون بین این همه گل عشق و دوستی،

خار وصلو دور از چشای من کاشته بودی

اون که دل به قصه ها باخت تو بودی

خونمونو روی آب ساخت تو بودی

اونکه با تیر زهر آلود عشق

دل و دیدمونو به هم دوخت تو بودی

من می گفتم :وصل ممکن نیست و تو پاتو تو کفش اصرار

کردی و رو ذهنم دویدی این خواهش خود خواهانه ای بود

که بارها تو نامه هات نوشتی و من با خاطری پریشون

به خاطر تو،به خاطر اینکه...

پذیرفتم

پذیرفتم چون دوس نداشتم گرد اندوه به چهرت بشینه

اون که با شعبده بازی و به نیرنگ

لب فریاد منو سوخت تو بودی

تو از این ضعف من که با اندوهت ناراحت می شدم

حاضر بودم واسه خواهشت دنیامم بدم سو استفاده کردی

چن روزی شبا با صبح بیعت کردن تا اینکه یه روز

تو بیابون دلم هوا ابری شد اما این بار پشت یه سنگ

اجاق شقایق دلمو گرم نکرد

دلم عجیب گرفت

چشام باریدن ،دریا یادم اومد زورقم بر گشت و

دوباره هوای رفتن وجودمو تسخیر کرد

من باید به دیدن آفتاب می رفتم.خواستم باهات باشم و

تو این سفر همراهم باشی اما تو در پی گل پژمرده ی وصل

بودی و ازش جدا نشدی. فقط به فکر خودت بودی

با خودم گفتم: با موج خاموشی کجا میری؟

کم کم موجا اوج گرفتن و منو از کنار ساحل دور کردن

آره این بار من بودم که عهدو می شکستم و می رفتم

و این بزرگترین اشتباه و تنها گناهم بود .شایدم آشناییمون

از اول اشتباه بود. نمیدونم.به هر حال باید می رفتم

به من اونکه بدی آموخت تو بودی

منو آتیش زد و خود سوخت تو بودی

تو منو به بازی تلخی کشوندی

که ندونسته به انتها رسیدم

من رفتم و تو مث ساقه ی نیلوفری می شکستی .پشت به تو کردم

تا بگم بی تفاوتم اما تو اون تنهایی سرد، گریه می کردم و می سوختم

و با خودم می گفتم:این سزای منه تا دیگه اشتباه نکنم

پیغاماتو شنیدم که گفتی:دست از خود خواهی برداشتی

منم بر می گشتم و هر بار خاری پشت سرت پنهون کرده بودی.

می دیدم

بر می گشتم و تو حاضر نبودی بی ریا باشی

همیشه منو متهم به بی و فایی کردی و گفتی که عشقمونو فراموش کردم

اما خدا می دونه من کجا و خاک فراموشی کجا؟

تو منو بیعت شکن می دونستی ولی از روز اول بیعت ما این نبود

که من مال تو باشم یا تو مال من .

ما هر دو به دنبال یه همدم بودیم

که تو این مرحله افتادیم

گاهی وقتا زخمایی که تو دلم بود زیر و بم های زمینو بهم یاد می داد

و بازم همین زخما یادم دادن که بترسم از مجذور آینه ها

و تکرار و تولد دوباره ی اون همه خاطره...

و از اینکه دوباره این رنج جداییو بچشم وحشت کردم

و تو رو رها کردم...

بارها پشیمون شدم و خواستم زنگ بزنم اما نزدم

پشت سر نیست قضای زنده

پشت سر خستگی تاریخ است

پشت سر خاطره ی موج به ساحل ،صدف سرد و سکون می ریزد

آری پشت سرمون هزاران خاطره ی تلخ در کمینه

تا گلوی من و تو رو بفشاره

تا ما رو به زوال بکشونه

اما حالا ...

می خوام به آبی آسمون چنگ بزنم

شیار نگاهتو پیدا کنم ،من دو باره تشنه ی اون نگاهم

اما بی ریا ،بی نیرنگ

قلم سرنوشت دست توئه تا اونو رقم بزنی

یا تکرار نخستین روزای آشنایی بی هیچ نیرنگی

یا

ج د ا ی ی

چشم به راهت می مونم

تنها به تماشای چی نشستی؟

من چشم به راهتم

بگو که دست خستمو می گیری 

پایان

و

پایان سخن پایان تو نیست

پایان من است

تو انتها نداری

.نقطه

دل من

                     

    

 

  

دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
پاشنهء کفش فرارو ور کشید 
آستین همت رو بالا زد و رفت
یه دفعه بچه شد و تنگ غروب 
سنگ توی شیشهء فردا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوٌا زد و رفت
دفتر گذشته ها رو پاره کرد
نامهء فرداها رو تا زد و رفت
زنده ها خیلی براش کهنه بودن
خودشو تو مرده ها جا زد و رفت
هوای تازه دلش میخواست ولی
آخرش توی غبارا زد و رفت
دنبال کلید خوشبختی می گشت
خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت
یه دفعه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشهء فردا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت
دفتر گذشته ها رو پاره کرد
نامهء فرداها رو تا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت
به سرش هوای حوا زد و رفت

سرگذشت غم

 

وهمه ما با اراده به دنیا می آییم

با حیرت زندگی می کنیم

و

با حسرت می میریم

این است مفهوم زندگی کردن . پس هرگز به خاطر غم های امروز گریه مکن.

و

مگذار این زمین پست شنونده ی

آوای غمگین دلت باشد

.

Ï

 

What is love?

 

عشق  شوق مرگ فاخته ای است  برای رسیدن  به دلباخته اش .

التماس درختی است به آب جوی .

عشق لذت نهان است . انشای تن و  روان است . زبان چشم است

دیوانگی عقل است . رسوایی قلب است . تن به تن جنگ است

آماده گوش به زنگ است . هزار رنگ است . خیلی زرنگ است

عشق جولت و دیوانگی است

 

 

عاشق نبودی تو/ من عاشقت بودم .در قبلگاه عشق بودی تو معبودم . آرام و

آسوده در خواب خوش بودی یک لحظه من بی تو هرگز  نیاسودم . من با نفس هایم نام تو

 را خواندم  ,کاش ای هوس بازم

با تو نمی ماندم.

Ä

روزی که می گفتی من با تو می مانم. روزی که دانستی من بی تو می میرم

روزی که با عشقت بستی به زنجیرم بازنده من بودم  این بوده تقدیرم

خوش باوری بودم  پیش نگاه تو هر دم ز چشمانت خواندم کلامی نو

عشق تو چون برگی در دست طوفان بود/دل کندن و رفتن پیش تو آسان بود روزی به من گفتی

دیگر نمی مانم گفتم که می میرم گفتی که می دانم

باور نمی کردم هرگز جدایی را

آن آمدن باعشق این بی وفایی را.

با من غریبگی نکن

بی تو هرگز ز ز ز ز ز ز

با من غریبگی نکن

با من که درگیر توام

چشماتو از من پس نگیر

من مات تصویر توام