دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

چقدر دلتنگم

دلم تنگ است برای در کنارت بودن

دلم تنگ است برای خیره شدن در چشمانت

نازنینم نمیدانی که شبها تا سحر به یاد روزهایی که در کنار هم بودیم

 و درد دل میکردیم اشک میریزم

نمیدانی که دیداری دوباره در وجودم آتش عشقت را برانگیخته کرده است

نمیدانی چندین برابر از قبل به قلب مهربان و عاشقت وابسته شده ام

و باری دیگر عهد سوختن و ماندن را به تو دادم

هنوز رنگ چشمانت در خاطرم مانده و زنگ صدایت در گوشم زمزمه میکند

انتظار به پایان رسید و تو را از نزدیک تماشا کردم

 و به محبتت آمیخته شدم

ای پاکترین احساس به یادت آنقدر از اعماق وجود اشک خواهم ریخت

 تا تو را دوباره ببینم و تو را باری دیگر در آغوش بکشم

 و باری دیگر دستان گرمت را بفشارم و با همان دستها صورتم را نوازش دهی

نمیدانی که چقدر دلتنگم عزیزم 

چقدر دلتنگم

442

 

به یاد بیار ........

 

وقتی دلتنگ شدی به یاد بیار کسی رو که خیلی دوست داره

وقتی ناامید شدی به یاد بیار کسی رو که تنها امیدش تویی

وقتی پر از سکوت شدی به یاد بیار کسی رو که به صدات محتاجه

وقتی دلت خواست از غصه بشکنه به یاد بیار کسی رو که توی دلت یه کلبه ساخته

وقتی چشمات تهی از تصویرم شد به یاد بیار کسی رو که حتی توی عکسش بهت لبخند میزنه

وقتی جایی نشستی که کنارت خالی بود به یاد بیار کسی رو که توی آغوشت جا میگرفت

وقتی به انگشتات نگاه کردی به یاد بیار کسی رو که دستاش همیشه بین دستات بود

وقتی شونه هات خسته شد به یاد بیار کسی رو که هق هق گریش اونها رو می لرزوند

75

 

زندگی

زندگی را دریاب ...که زندگی حبابی بیش نیست .

با زندگی عطوفت نما ... که زندگی عطش کویری بیش نیست.

زندگی را به فردا واگذار مکن ... که دقایقی بیش نیست .

به زندگی بنگر با چشم دل ... که زندگی نقاشی بیش نیست .

زندگی را به خاطر بسپار ... که زندگی خاطراتی بیش نیست.

زندگی در غربت و سیاهی ... سرابی بیش نیست.

زندگی را انگونه که دوست داری نخواه ... که حسودی بیش نیست.

زندگی تو را به دور دستها می برد ... رویای خوشی بیش نیست.

زندگی را در انبوه گلهای دشت بیاب ... که زندگی شقایق عاشقی بیش نیست.

زندگی درک زیبایی گلهاست

قلب شکســــــــــــــته

سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت ...

هوا دلگیر

      درها بسته

             سرها در گریبان

                       دستها پنهان

                    نفسها ابر

                               دلها خسته و غمگین

             درختان اسکلتهای بلورآجین

زمین دلمرده  

                سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده ، مهر و ماه

زمستان است ....


گذشته های خیلی دور فکر میکردم که شکستن قلب فقط برای عاشقای دل شکسته پیش میاد

فقط عاشقها هستند که فکر میکنند قلبشون شکسته و صدای شکسته شدن قلبشون به عرش خدا رسیده

ولی بعدها متوجه شدم که نه....

واقعا میشه که قلب آدم بشکنه و این هم مثل هزاران هزار درد و مرض دیگه است که دست از سر بنی بشر بر نمیداره

شکسته شدن قلب و احساس درد شدید در قفسه ی سینه ... چیزی شبیه به سکته با درد خفیف تر

و جالبتر اینکه  کسانی بودند که به خاطر شکسته شدن قلبشون جونشون رو از دست دادند...

حیف که من از مباحث پزشکی خیلی سر درنمیارم

 ولی فکر میکنم قلب من هم  شکسته باشه و دردش رو احساس کرده باشم....

راستی شماچطور..... تا بحال قلبتون شکسته؟؟؟

 

****************

انتظار

می نویسم تنها  برای منتظرانی که به انتظار روزهای شیرین مانده اند و ناامید نیستند از بدست آوردن آنچه میخواهند .... همچون خاری که به انتظار نشست و ....

به راستی که انتظار چه زیباست...چه زیباست آن چشمانی که هر روز چشم به راه معشوق می ماند

 و چه پاک و مقدس است آن دلی که هر لحظه برای معشوق بتپد

زندگی آن لحظه ای است که منتظری خود رادرزیر سایه ی معشوق بیابد،معشوقی که تمام هستی اش تنها با وجود او معنا پیدا می کند.

معشوقی که نام قشنگش کبوتر دل را دیوانه وار به شوق پرواز در می آورد.

و اما چه سخت است
که تو از همه چیز برای او بگذری ولی او همه آنها را نادیده بگیرد.
و چه  سخت است که کسی را دوست داشته باشی ولی نتوانی به زبان بیاوری عشقت را.....


 

 ****************************************

 

 

 

شیرینی انتــــــــــظار

غنچه ازخواب پرید و گلی تازه به دنیا آمد
خار خندید و به گل گفت سلام و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحم که آمد نزدیک
گل مغرور ز وحشت پژمرد
لیک ناگاه!
خار در دست خلید و گل از مرگ رهید !
صبح فردا خار با شبنمی از خواب پرید!
گل صمیمانه به او گفت سلام
خار صمیمانه به او گفت: علیک!

 

می خندم

می خندم تا نگویند این مرد دیوانه است
می خندم تا نگویند
این مرد بی روح است
می خندم تا نگویند
این مرد عاشق است
ولی که میداند این
این مرد خندان در دل...
چه معصومانه می گرید و میداند که نمی تواند
راز دل خود را به کسی بگوید
پس می خندد ...

 

گناهــــم چیست؟؟

گناهـــــــــم را نمیدانم تقاصم را سبک تر کن

                مرا اینگونه آزردن خـــــــــــدا را خوش نمی آید

                          بگو جانا گناهــــم چیست که اینگونه سزاوارم؟؟

                                     که هر شب خون دل خوردن خدا را خوش نمی آید

 

خدایا چگونه میتوان بهتر زندگی کرد ؟؟؟
چگونه می توان گذشته  را بدون هیچ تأسفی پذیرفت؟؟.

چگونه می توان تهمت را نادیده گرفت؟؟

چگونه می توان به راحتی زمان حال را گذراند و بدون ترس برای آینده آماده شد؟؟

آینده ای پر از دروغ و افترا

چگونه می توان ایمان را نگه داشت و ترس را به گوشه ای انداخت؟؟

چگونه می توان شادیها را باور کرد و هیچگاه به باورها شک نداشت؟؟

چگونه ....

چگونه....

 

گـــــــــره کـــــــــور

 

کلاف سر در گم سرنوشتم را گره کوری زدند که حتی برای لحظه ای باز نخواهد شد

دیروزترها مسیر قصه هایم جاده ای بود تا به خورشید پاکیها و مهربانیها

و امروز بیراهه ای است به شوره زار تردید و بدگمانی

ازهمه ی داشته ها و نداشته هایم دل کندم.... خسته به کوره راه زندگی رسیده ام

نه راهی به پشت سر دارم و نه راهی در پیش رو

نه آغازی برایم مانده و نه به پایان رسیده ام

خدایا یاری ام کن تا گره کور زندگی را بگشایم و در این بیراهه هستیم را نبازم


 

تردید در زندگی

شاید ناخواسته است...... دست خودم نیست

باور کنید دلم نمیخواهد با سایه ای از شک و تردید به کوچکترین حرکات دیگران بنگرم

و شاید این تردیدها ناشی از حساسیت بی حد من است

نمیدانم....

ولی آنچه که میدانم این است که همیی شک و تردیدها ناخواسته بر تمام زندگی ام چیره شد

و شد.... آنچه که نباید میشد

 

و خدایی که همین نزدیکیســـت

حکایت  من  حکایت مردیست که دستانش را بسوی آسمان دراز کرد و گفت :

 خدایا سلام ،امشب میخواهم اندکی با تو صحبت کنم ، امشب به کسی برای شنیدن نیاز

 دارم ،به کسی برای گوش دادن به نگرانیها و ترسهایم ؛

خدایا تو خود شاهدی که به تنهایی نمی توانم ، از تو می خواهم تا خانواده ام را در پناه خود حفظ کنی و

علیرغم سرنوشتی که برایشان رقم زده ای زندگیشان را پر از اطمینان و اعتماد نمایی

تا بدون ترس و واهمه ای با لحظه لحظه زندگیم روبرو شوم .

" خدایا از تو سپاسگزارم که به حرف هایم گوش دادی . شب بخیر . دوستت دارم "

آنگاه زمزمه کرد : خدایا بامن حرف بزن ، سینه سرخی آواز خواند ، اما مرد نشنید؛  پس دوباره گفت :

 خدایا با من حرف بزن و آسمان غرشی کرد اما بازهم مرد نشنید .

به اطراف نگاهی انداخت و گفت :

خدایا بگذار تا تورا ببینم وستاره ای در آسمان روشن تر شد و چشمک زد، اما مرد ندید و فریاد زد :

خدایا معجزه ای به من نشان بده ؛ نوزادی متولد شد اما مرد متوجه نشد .

در نا امیدی گریه سر داد و گفت :

خدایا مرا لمس کن ، بگذار بدانم که در اینجا حضور داری  ؛ پروانه ای روی شانه هایش نشست اما او آنرا دور کرد .

مرد فریاد زد : به کمکت نیاز دارم ؛ و نامه ای دریافت کرد پر از خبرهای شاد و امیدوار کننده اما او آنرا خواند و به کناری انداخت و از آنجا دور شد ...

خدا در همین جا ست... همین نزدیکی هاست.... در همین چیزهای به ظاهر ساده و بی اهمیت

اما ممکن است که نعمت های خدا آنطور که منتظرش هستیم بدستمان نیاید.....

 

 

حدیثم را نمی دانی

حدیثم را نمی دانی تمام مردم این شهر می دانند

ز هرکس نام من پرسی به هرکس نام من گویی

سری جنباند و گوید ولش کن مرد بدنامی است

حدیثش از همه رنگ است رفیق باده و بنگ است

ولی با این همه ناپاکی و بی باکی ما

شبنم صبح خجل می شود از دیدن ما

ای کاش ...

بیاد بوی دستهایت می گریم

ای کاش معلم هندسه بودم تا به تو اثبات می کردم که چگونه شعاع نگاهت از مرکز قلبم می گذرد.

ای کاش معلم جغرافیا بودم تا به تو می فهماندم که خوش آب و هواترین نقطه آغوش گرم توست.

ای کاش معلم دینی بودم تا که اثبات می کردم که تو را دوست دارم و فقط تو را می پرستم.

ای کاش معلم شیمی بودم تا وجودم را با وجودت چنان حل می کردم که توسط فرمولی از هم تجزیه نشود.

ای کاش معلم تاریخ بودم تا تمام درهای قلعه های شاهنشاهی را به روی تو باز می کردم.

ای کاش معلم عربی بودم تا که ندای اَنا نَجیبُکَ را سر می دادم.

ای کاش معلم ریاضی بودم تا خوبی را در خوشبختی ضرب می کردم و جدایی را از هم کم می کردم.

ای کاش معلم انگلیسی بودم تا که فریاد می زدم I Love You

ای کاش...

نمی دانم چه حکمی است ...

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
همیشه در بچگی دختر ها عاشق عروسک ها می شوند

و پسر ها عاشق مردهای غول پیکر !!!

اما نمی دانم چه حکمتی است وقتی که بزرگ می شوند: 

دختر ها عاشق مردهای غول پیکر می شوند

و پسر ها عاشق عروسک ها.

گوشه وکنار شعر...

تا که بودیم نبودیم کسی

کشت ما را غم بی همنفسی

تا که رفتیم همه یار شدند

خفته ایم و همه بیدار شدند

قدر آئینه بدانید چو هست

نه در آن وقت که افتاد و شکست

-----------------------------------------------------------------------------------

از دوستان آنقدر بد دیده ایم. از دوست می ترسم

به هیچکس دل نمی بندم. از این دوست می ترسم

نمی ترسم از عقرب. نه از شیطان و جادوگر

من از نامردی دوستان به ظاهر مرد می ترسم

----------------------------------------------------------------------------------

ای دل اگرت طاقت غم نیست برو

آوازه عشق چون تو کم نیست برو

ای جان تو بیا اگر نخواهی ترسید

گر می ترسی کار تو هم نیست برو

----------------------------------------------------------------------------------

با گل گفتم ابر چرا می گرید

ماتم زده نیست بر کجا می گرید

گل گفت اگر راست همی باید گفت

بر عمر من و عهد شما می گرید

 ----------------------------------------------------------------------------------

هر کس بد ما به خلق گوید

ما چهره به دل نمی خراشیم

ما خوبی او به خلق گوییم

تا هر دو دروغ گفته باشیم

برایت بارها باید بگویم....

برایت بارها باید بگویم که در رگهای من جاری شدی چون خون که از من ساختی بار دگر مجنون. شاید از شکوه عشق خانمانسوز برایت بارها باید قسم یاد کرد برایت بارها باید سر سجده فرود آورد. شاید!

ز دست تو به تاریکی کوهستان غم باید سفر کرد به دنبال تو تا خورشید باید رفت به پیش پای تو شاید که چون یک مشت خاک بی بها گردم برای قلب تو شاید خدا گردم نمی دانم که در جای نگین تاج زرین کلاهت جای میگیرم و یا در زیر پاهای تو بی رحمانه میمیرم. شاید!

نمیدانم که بعد از سال های سختی و دشوار که بعد از روزهای گرم و شیرین زمان مردنم آیا در آغوش تو جانم را خدا گیرد و یا این آرزو در نطفه میمیرد. شاید!

دل عاشق...

دل عاشق ز بیم جان نترسد                               گرش کار افتد از سلطان نترسد

چه باکیست از بلاها عاشقان را                          که نوح از آفت طوفان نترسد

به عشق از جان تقرب کرده عاشق                      چو اسماعیل از قربان نترسد

جفاکش وقت رنج از غم ننالد                              مبارز روز جنگ از جان نترسد

کی اندیشید ز دل آن را که دل نیست                   ز دریا مرد کشتیبان نترسد

فلانی را که جانبازیست در عشق                        ز رنج فرقت جانان نترسد

همه آفاق دانند این چه خشیست                        که در آب افتر از باران نترسد 

یادمان باشد...

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد

طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم

یادمان باشد اگر این دلمان بی کس شد

طلب مهر ز هر چشم خماری نکنیم

یادمان باشد که دگر لیلی و مجنونی نیست

به چه قیمت دلمان بهر کسی چاک کنیم

یادمان باشد که در این بهر دو رنگی و ریا

دگر حتی طلب آب ز دریا نکنیم 

یادمان باشد اگر از پس هرشب روزیست

دگر آن روز پی قلب سیاهی نرویم

یادمان باشد اگر شمعی و پروانه ای یکجا دیدیم

طلب سوختن بال و پر کس نکنیم

ولی آخر تو بگو با دل عاشق چه کنم؟

یاد من هست طلب عشق ز هرکس نکنم

پسری از طایفه شعر ...

روی قلبم بنویسید مسافر بوده است

                                            بنویسید که یک مرغ مهاجر بوده است

بنویسید زمین کوچه سرگردانیست

                                            و در این معبد پر حادثه عابر بوده است

صفت شاعر اگر همدلی و همدردی است

                                           در ثنایم بنویسید که شاعر بوده است

بنویسید اگر شعری از او مانده بجای

                                          پسری از طایفه شعر معاصر بوده است

غزل هجرت من را همجا بنویسید

                                         روی قبرم بنویسید مهاجر بوده است


مرگ

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشد به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش

که او یک ریز و پی در پی

دم گرم چموشش را بیفشارد در آن

و خواب خستگان خفته را آشفته تر سازد

بدین سان بشکند هرلحظه سکوت مرگبارم.