دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

دنیای من : نازنین و غزل و افسانه

دوستدار همیشه گی نازنین و غزل و افسانه

ترانه

دست افشان پای کوبان می روم

 

بر در سلطان خوبان می روم

 

می روم بار دگر مستم کند

 

بی سر و بی پا و بی دستم کند

 

می روم کز خویشتن بیرون شوم

 

در پی لیلا رخی مجنون شوم

 

عشق «سلطان» مست مستم می کند

 

روز و شب سلطان پرستم می کند


 

آن شبی کز ناله ام چشم ترت آتش گرفت...

چشم تنها نه که پاها تا سرت آتش گرفت

با تو گفتم بگذر از سودای این عشق محال

اخم کردی لب گزیدی پیکرت آتش گرفت

با دو چشمان خمارت  مست عشق من شدی

آن چنان مستی که گویی ساغرت آتش گرفت

هر زمان گفتم که باید رفت رنجیدی ز من

گونه های خشم چون نیلوفرت آتش گرفت

نرم نرمک ره سپردم پا به پایت کو به کوی

پای من در بوسه ی خاک درت آتش گرفت

ناگهان در بین راهی پر نشیب و پر فراز

مرغ عشق شادمانی آورت آتش گرفت

من نفهمیدم چه شد؟! کی آمدی؟! رفتی چرا؟!

با چه  آهی ناگهان بال و پرت آتش گرفت؟!

اشک هایت می چکید بر دامنم چون سیل و من

غرق بهتم کز چه چیزی خاطرت آتش گرفت؟!

وعده کردم تا ابد پروانه ات باشم ولی

من شدم شمعی و تو چشم ترت آتش گرفت!

من نمی فهمم عزیزم حال و روز خویش را

بس که جانم از مرور خاطرت آتش گرفت

گفته بودی جان من افسون گر جان تو شد

حال بنگر که چه سان افسونگرت آتش گرفت!

عاقبت یک روز بر راهت گذاری می کنم

خواهد آیا از گذارم معبرت آتش گرفت؟

سوز من هم می کند یک روز خاکستر تو را

یاد کن از من اگر خاکسترت آتش گرفت

هرگزم از یاد آن شب خاطرم خالی مباد

آن شبی کز ناله ام چشم ترت آتش گرفت...

 

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد.

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یک ریزوپی در پی دم گرم خویش را بر گلویم سخت بفشارد

و خواب ختگان را ا شفته تر سازد

بدین سان بشکند در من سکوت مرگبارم را.


می خواهم همگام با سایه تنهایم در میان خیال بارانی ات قدم بزنم

و چتر شکسته بغضم را بگشایم.

می خواهم شاعر لحظه های سرخ باشم و غزل غزل گریه کنم.

می خواهم در امتداد خورشید از تو بگویم.

از تو که طراوت شقایق های قلبم خواهی بود.


دیشب به یاد شیرین غزل غزل سرودم

شاید که مثل فرهاد عاشق نیافریدم

 

زیر سایه بون سادگی هام 

واسه تو ترانه خوندم

                                               ولی من نمی دونستم

                                                همه زندگیمو باختم

دود خونه ی خرابم

توی چشمای تو میره

                                                      اگه تنهام نمی ذاشتی

                                                     من دیگه غصه نداشت


غزل آخرین انزوا
من فروتن بوده ام
و به فروتنی, از عمق خواسته های پریشان خاکساری خویش تمامی عظمت عاشقانه ی انسانی را سروده ام تا نسیمی برآید.
نسیمی برآیدو ابرهای قطرانی را پاره پاره کند.ومن بسان دریایی از صافی آسمان پر شوم-از آسمان و مرتع ومردم پر شوم.
تا از طراوت برفی آفتاب عشقی که بر افق ام می نشیند,یک چند درسکوت وآرامش باز نیافته ی خویش از سکوت خوش آواز
"آرامش" سرشارشوم-
چرا که من,دیر گاهی ست جز این غالب خالی که به دندان طولانی لحظه ها خاییده شده است نبودهام;جز منی که از وحشت
خلاء خویش فریاد کشیده است نبوده ام.......

ای در دل سیاه غزل های من شهاب

                       آتش زده نگاه تو بر خرمن سحاب

هر شعله از شراره خورشید چشم تو

                     تیری است از نگاه تو بر قلب آفتاب

ای ساحل نهفته در آن سوی اشک ها

                    میخوانمت به لهجه دریا به لحن آب

دریاب شاعرانه این شعر خیس را

                     ای  برگزیده  دل  من  وقت  انتخاب

لبخند تو تبسم یک غنچه در بهار

                    آواز  تو  ترنم  یک  قطعه شعر ناب

خورشید من!ستاره من!ای مریم مهم

                   بر لحظه های تیره و تاریک من بتاب

این شعر من بدون تو حتی نمیرسد

                         تا ارتفاع شبپره تا وسعت حباب

یک شب اگر که خواهش من در تو جان گرفت

                 از کوچه های خاطره راهی به من بیاب

از صبح و نورو پنجره چیزی به من بگو

                     در امتداد هاله ی پروانه های خواب

شب ضرب در حضور تو منهای فاصله

                  تقسیم بر جنون من این میشود جواب

من میرسم کنار تو ای طعم این غزل

                      از سرخی حضور تو تا لذت شراب

بگذار واقعیتی از عشق رو کنم

                      بر دارم از حقیقت یک ماجرا نقاب

غربت تمام سهم من از چشمهای توست

                    من تشنه نگاه تو چشمان تو سراب

عاشقی را شرط اول ناله وفریاد نیست

عاشقی را شرط اول ناله وفریاد نیست تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست عاشقی مقدورهر عیاش نیست غم کشیدن صنعت نقاش نیست .

www.3jokes.com - عکس های عشقولانه

در دادگاه عشق ... قسمم قلبم بود وکیلم دلم و حضار جمعی از عاشقان و دلسوختگان . قاضی نامم را بلند خواند و گناهم را دوست داشتن تو اعلام کرد و پس محکوم شدم به تنهایی و مرگ . کنار چوبه ی دار ا ز من خواستند تا اخرین خواسته ام را بگویم و ومن گفتم : به تو بگویند ... دوستت دارم 

دلم همیشه می خواست غزلی بگویم که اخرین بیتش..
آخرین پلک خواب الوده تو باشد....
امشب ولی می خواهم به جای حافظ با دیوان چشمان تو فال بگیرم..
پلک که می زنی ورق ورق غزل تازه زاده می شود..
اخرین برگ دیوان چشمان تو کجاست؟؟؟
پلک بزن من غزل تازه می خواهم///

بی تو طوفانزده دشت جنونم،صید افتاده به خونم
تو چسان می گذری غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی،
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
در خانه چو ببستم ،دگر از پای نشستم
گوئیا زلزله آمد ، گوئیا خانه فرو ریخت سر من
بی تو من در همه شهر غریبم
بی تو ،کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی
تو همه شعر و سرودی، تو همه بود و نبودی
چه گریزی زبر من،که زکویت نگریزم
گر بمیرم زغم دل ، با تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی ؟ نتوانم ، نتوانم
بی تو من زنده نمانم...

عشق را وارد کلام کنیم تا به هر عابری سلام کنیم و به هر چهره ای تبسم داشت ما به آن چهره احترام کنیم زندگی در سلام و پاسخ اوست عمر را صرف این پیام کنیم عابری شاید عاشقی باشد پس به هر عابری سلام کنیم


 

آه آی خدا دلگیرم ازت
آی زندگی سیرم ازت
آی زندگی میمیرمو

عمرمو میگیرم ازت...

این غصه های لعنتی
از خنده دورم میکنن

این نفسهای بی هدف
زنده به گورم می کنن
چه لحظه های خوبیه
ثانیه های آخره
فرشته ی مردن من
منو از اینجا میبره

آی خدا دلگیرم ازت
آی زندگی سیرم ازت
آی زندگی میمیرمو
عمرمو میگیرم ازت

چه اعتراف تلخیه
انگار رسیدم ته خط
وقت خلاصی از هوس
آی دنیا بیزارم ازت
ازت..
ازت...
ازت......

 

برای تو و بیاد تو افسانه جان

مسافر چرا به دلم سری نزدی؟به جرم چه مرا به خاطره سپردی؟

چرا غریبه؟

چرا مسافر غریب این دیار شدی؟

 

غریبه که رفت آسمان گرفت ...

شعرها و نواها

هر کس به طریقی دل ما می شکند
بیگانه جدا دوست جدا می شکند
بیگانه اگر می شکند حرفی نیست
از دوست بپرسید که چرا می شکند.


اگر چشمه بودم پرندگان را سیراب می کردم تا آنها با نوای دلنشین خود دشت را جلا دهند. اگر چشمه بودم در به زمین هایی می رفتم که از داشتن آب فقیرند، آنها را غنی می کردم و جانی دوباره به آنها می بخشیدم.

اگر چشمه بودم در دل های خالی از محبت راهی پیدا می کردم، کینه ها و نفرت را از آن می زدودم و به جای آن عشق و محبت را جایگزین می کردم.

اگر چشمه بودم دنیایی با طرح نو ایجاد می کردم، دنیایی که با تمام کوچکی خود یادآور خوبی ها و پاکی ها و زلال بودن خویش است.

اگر چشمه بودم از دل زمین می جوشیدم و بر روی زمین روان می شدم ، می رفتم و می رفتم تا به بی نهایت برسم، بی نهایتی که با آن به آرزوهایم برسم. آرزوی من دریا شدن است،

پس دریا باش تا اگر کسی سنگی به سوی تو پرتاب کرد متلاطم نشوی.


 چه شبی است!

چه لحظه های سبک و مهربان و لطیفی،

گویی در فضایی پر از شراب، نفس می زنم.

گویی در زیر باران نرم فرشتگان نشسته ام.

می بارد و می بارد و هر لحظه بیشتر نیرو می گیرد.

هر قطره اش فرشته ای است که از آسمان بر سرم فرود می آید.

چه می دانم؟

خداست که دارد یک ریز، غزل می سراید؛

غزل های عاشقانه ی مهربان و پر از نوازش .

هر قطره این باران،

 

کلمه ای از سرودهاست. 

 

                               (دکتر علی شریعتی)


بازگشت کودکی

 

پسرک گفت :  گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد . 

 

پیرمرد گفت :  من هم همینطور .

 

پسرک آرام نجوا  کرد :  من شلوارم را خیس می کنم .

 

پیرمرد خندید و گفت :" من هم همینطور "

 

پسرک گفت :  من خیلی گریه می کنم .

 

پیرمرد سری تکان داد و گفت :  من هم همینطور .

 

اما بدتر از همه این است که...  پسرک ادامه داد:آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند .

 

 

بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد .

 

" می فهمم چه حسی داری  . . . می فهمم .

 

( داستانکی از شل سیلور استاین )


ساقیا امشب کجایی تا ز خود یابم رهایی

 

بی تو از داغ جدایی سوختم آتش گرفتم

 

تا گذشتی دامن افشان، دورم از دل  سیرم از جان

 

و از غمت چون شمع لرزان سوختم آتش گرفتم

قو

 

 

 

 

 

 


عشقی

آدما خیلی نمی تونن از هم دور بشن، بالاخره یه چیز یه جا می مونه که مجبورن برگردن و برش دارن.

هر کدوممون همون قدر ارزش داریم که خودمون بخوایم، یادت باشه اگر مفت نمی ارزیدی خودت خودتو مفت فروختی.

فاصله عشق های معمولی را از بین می برد و عشق های بزرگ و جاودانی را شدت می بخشد، مانند باد که شمع را خاموش و آتش را شعله ور می سازد.

عشق آن چیزی است که در اوج خستگی، لبخند را بر لبانت می نشاند.

 


گل سرخ

هر روز که از خواب بلند می شد شاخه گلی سرخ در گلدان اتاقش می دید همیشه این برایش سؤال بود که او که برایش گل می گذارد کیست؟

از سه سال پیش این شاخه گل ها را در اتاق خود پیدا می کرد، از همان وقتی که خدمتکار جدید به همراه دخترش پا به خانه آنها گذاشته بود. همیشه دختر خدمتکار را مورد آزار و تمسخر خود قرار می داد و سپس خنده های بلند خود را در فضای بزرگ خانه رها می کرد، اما او نمی دانست که دختر او را دوست دارد و از اینکه اینقدر مورد تمسخر قرار می گیرد ناراضی و ناراحت نیست و همین را نیز برای خود کافی می دید. او را لقمه بزرگتر از دهان خود می دانست.

پس از سه سال که پسر از خواب خود بیدار شد، نگرانی عجیبی را در خود احساس کرد به گلدان روی میزش نگاه کرد آن را خالی یافت. خانه کاملاً ساکت بود. قلبش به شدت می تپید به طبقه پایین و به آشپزخانه رفت. مادرش پشت میز نشسته بود، آرام به سوی مادرش رفت و پرسید: چی شده؟

مادر نیم نگاهی به پسر خود انداخت و سپس گفت: دخترک را به بیمارستان رساندند.

با نگرانی پرسید: برای چی؟

مادر پاسخ داد: برای اینکه دیگه کلیه هاش کار نمی کرد دختر بیچاره، معلوم نیست تا چند وقت دیگه زنده بمونه.

به اتاقش بازگشت. فوراً لباس هایش را عوض کرد و از مادر آدرس بیمارستان را گرفت و به آنجا رفت. مادر دختر با دیدن او از جایش برخاست رد اشک بر چهره اش نمایان بود.

دکتر از اتاق دختر بیرون آمد ، او به سمت دکتر رفت و پرسید: دکتر حالش خوب می شه؟

دکتر سرش را به سمت جوان خوش پوش و خوش چهره گرداند و گفت: تنها در صورتی که کلیه ای با گروه خونی o منفی پیدا کند در غیر این صورت... پسر حرف دکتر را نیمه تمام گذاشت و گفت: گروه خونی من o منفیه من کلیه امو به او می دم.

عمل به سرعت انجام گرفت . حالا یکی از کلیه های پسر در بدن دختر کار می کرد. پس از مدتی هر دو از بیمارستان مرخص شدند.

پسر به اتاقی که در آخر آشپزخانه که محل سکونت مادر و دختر بود رفت. دختر با دیدن او تعجب کرد هر چه تلاش کرد که بنشیند نتوانست. پسر که تلاش او را دید گفت: لازم نیست به خودت زحمت نده اومدم یه چیزی بگم و برم.

سپس دسته گلی از رزهای سرخ خشک شده راکه تزیین شده بود کنار تخت دختر گذاشت و گفت: می دونم که اینها رو تو توی اتاق من می گذاشتی من...من... نفس عمیقی کشید و گفت: دوست دارم


ای خدا با کوه غم هام چه کنم ؟؟؟

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست

محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

از تو،تاما،سخن عشق همان است که رفت

که در این وصف زبان دگری،گویا نیست

بعد تو قول و غزلهاست جهان را اما

غزل توست که در قولی از آن،اما نیست

تو چه رازی که به هر شیوه تورامیجویم

تازه می یابم و،بازت اثری پیدا نیست

شب که آرام تر از پلک ،تورا میبندم

در دلم طاقت دیدار تو، تا فردا نیست

این که پیوست به هر رود که دریا باشد

از تو گر موج نگیرد،به خدا دریا نیست

من نه آنم که بتوصیف خطا بنشینم

این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست

محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

از تو،تاما،سخن عشق همان است که رفت

که در این وصف زبان دگری،گویا نیست

 

ای عشق، شکسته ایم، مشکن ما را

اینگونه به خاک ره میفکن ما را

ما در تو به چشم دوستی می بینیم

ای دوست مبین به چشم دشمن ما را

گر چه با یادش، همه شب، تا سحر گاهان نیلی فام،

بیدارم؛

گاهگاهی نیز،

وقتی چشم بر هم می گذارم،

خواب های روشنی دارم،

عین هشیاری !

آنچنان روشن که من در خواب،

دم به دم با خویش می گویم که :

بیداری ست ، بیداری ست، بیداری !

اینک، اما در سحر گاهی، چنین از روشنی سرشار،

پیش چشم این همه بیدار،

آیا خواب می بینم ؟

این منم، همراه او ؟

بازو به بازو،

مست مست از عشق، از امید ؟

روی راهی تار و پودش نور،

از این سوی دریا، رفته تا دروازه خورشید ؟

ای زمان، ای آسمان، ای کوه، ای دریا !

خواب یا بیدار،

جاودانی باد این رؤیای رنگینم !

خروش و خشم توفان است و، دریا،

به هم می کوبد امواج رها را .

دلی از سنگ می خواهد، نشستن،

تماشای هلاک موج ها را!

 


با تو گفتم : حذر از عشق نه دانم نه توانم،

و تو گفتی من از این شهر سفر خواهم کرد
عاقبت هم رفتی، و چه آسان تو شکستی دل غمگین مرا
تو سفر کردی از این شهر ولی ای گل خوبم، جانم
من هنوزم « حذر از عشق ندانم، سفر از پیش تو هرگزنتوانم، نتوانم
***
روزها طی شد و رفت
تو که رفتی منِ دلخسته ی پاک
با همه درد در این شهر غریب
باز عاشق ماندم
همهْ فکرم، همهْ ذکرم، آرزوهای دلِ دربدر و خسته ز هجرم، وصل و دیدار تو بود
تا که باز از نفست، روح در من بدمد، زنده باشم با تو، ولی افسوس نشد
***
ماه‌ها هم طی شد
بارها قصه آن، کوچهْ مهتاب مشیری خواندم
باورم شد که جهان، زندگی، عشق، امید
سست و بی‌بنیاد است
ولی انگار که عشقت، یادت، هیچ فکر سفر از این دل و این سینه نداشت
***
راستی محرم دل، کوچهء خاطره‌های تو و من، یادت هست
کوچه‌ای مثل همان، کوچهْ مهتاب مشیری
کوچهء مهر و صفا، کوچه ی پنجره‌ها
پای آن تیر چراغ، وه چه شبهایی بود
خنده‌ها می‌کردیم، قصه‌ها می‌گفتیم
از امید، عشق، محبت که در آن نزدیکی، در صمیمیت و پاکی فضا جاری بود
و سخن از دل ما، که به دریا زده بود
حیف از آن همه امید دراز
حیف از آن همه امید دراز
***
در خیالم، با خودم می‌گفتم : کوچهْ مهتاب مشیری شعریست، عشق برتر باشد
و به این صحبت کوتاه خیالم خوش بود
ولی افسوس که دیگر رفتی، رفتنی بی‌پایان، بی‌عطوفت، بی مهر
و در این قصهء تلخ، باز من ماندم و من
***
دیگر امروز گذشت
هرچه بود آخر شد
ولی از عادت این دل، دلِ تنها، دلِ مرده، شبْ شبی، روشن و مهتاب شبی
باز از آن کوچه گذشته زیر لب می‌خوانم
« بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم»

تحمل کن عزیز دل شکسته

تحمل کن به پای شمع خاموش

تحمل کن کنار گریه ی خود

به یاد دلخوشی های فراموش





نمی دونم چی بگم

نمی دونم چه جور بگم

نمی دونم کجا بگم

می دونم به کی بگم

فقط می خوام بهت بگم که غزل دوست دارم

شقایق گل همیشه عاشق

راز شقایق 


شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب
می گفت :
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود- اما
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی


و نام من شقایق شد


گل همیشه عاشق شد


دلم مثل دلت خونه شقایق چشام دریای بارونه شقایق
مثل مردن میمونه دل بریدن ولی دل بستن آسونه شقایق
شقایق درد من یکی دو تا نیست آخه درد من از بیگانه ها نیست
کسی خشکیده خون من رو دستاش که حتی یک نفس از من جدا نیست
شقایق وای شقایق
گل همیشه عاشق

شقایق اینجا من خیلی غریبم آخه اینجا کسی عاشق نمیشه
عزای عشق غصش جنس کوه دل ویرون من از جنس شیشه
شقایق آخرین عاشق تو بودی تو مردی و پس از تو عاشقی مرد
تو رو آخر سراب و عشق و حسرت ته گل خونه های بی کسی برد
شقایق وای شقایق
گل همیشه عاشق

دویدیمو دویدیمو دویدیم به شبهای پر از قصه رسیدیم
گره زد سرنوشتامونو تقدیر ولی ما عاقبت از هم بریدیم
شقایق جای تو دشت خدا بود نه تو گلدون نه توی قصه ها بود
حالا از تو فقط این مونده باقی که سالار تموم عاشقایی


دیروز :من و تو . امروز :من بی تو

پیشکش به همه ی اونایی که تنهایی روحشونو چنگ زده

طولانیه،تعریفی هم نیست

اما یه حقیقت تکراری و تلخه که این روزا مد شده

از زبون یه مرد تنها

 

با قلم ناشیانه ی من:

 

من گسسته تر ازشب با یه فانوس به مصاحبت آفتاب می رفتم و

از سایه ها گریزون با یه قایق شکسته و سوراخ در پی آفتاب

روشنایی می رفتم،ناگهان نسیمی شعله ی فانوسمو سر کشید تو اون شب

تاریک که صدایی با صدایی در نمی آویخت و هیشکی هیشکیو نمی دید

چقده بیهوده زمانو می گذروندم یهو یه صدایی اومد:بیهوده مپای که شب

از شاخه فرو نخواهد ریخت.به دنبال صدا جاری شدم

دخترکی تنها بالای تپه نشسته بود. گفتم:چرا تنهایی؟ آه کشید

گفتم:چرا دلت گرفته؟مث اینکه تنهایی! اندوه واسه چی تو دلته؟

بغضی گلوشو گرفت وبا سختی لباشو گشود و گفت:من زنده به اندوهم

دیگه یادم رفت تو این دیار دنبال چیم؟

کم کم عاشق شدم . به خودم نیگا کردم از اندوهش اندوهگین بودم

بهش گفتم:من هیچم،پیچک خوابی که بر نرده ی اندوه تو پیچم

و تو اون دخترک تنهایی.روتو بر گردوندی و آروم گفتی:مث اینکه تو هم تنهایی؟

گفتم:چقدر هم تنها و فکر کن اگه یه ماهی کوچولو عاشق آبی بی کران باشه.

آروم با خودت تکرار کردی:چه تنهاست اگه یه ماهی کوچولو...

بعد رو به من گفتی:چه فکر نازک غمناکی.

راه رفتیم و به هم دچار شدیم

.بیا تا برات بگم چه اندازه تنهایی من بزرگه،تنهایی من...

از دریا دس کشیدم ،زورقمو به آبی دریا بخشیدم.من موندم وتنهایی

تو به قلب خشک کویر می تاختی و من در پی تو

باز آمدم از چشمه ی خواب

کوزه ی تر در دستم

مرغانی می خواندند،نیلوفر وا می شد

کوزه ی تر بشکستم

در بستم و دربستم

و در ایوان به تماشای تو بنشستم

مدتها گذشت

من وتو سراسر کویر رو گلهای دوستی و محبت کاشتیم

و شب سیاهو با مهربونی روشن کردیم

من از دوستی مست بودم و از وصل بیزار

تو خوب می دونستی اما تو اولین تیر زهر آلود جداییو

به ریشه ی دوستیمون زدی چون بین این همه گل عشق و دوستی،

خار وصلو دور از چشای من کاشته بودی

اون که دل به قصه ها باخت تو بودی

خونمونو روی آب ساخت تو بودی

اونکه با تیر زهر آلود عشق

دل و دیدمونو به هم دوخت تو بودی

من می گفتم :وصل ممکن نیست و تو پاتو تو کفش اصرار

کردی و رو ذهنم دویدی این خواهش خود خواهانه ای بود

که بارها تو نامه هات نوشتی و من با خاطری پریشون

به خاطر تو،به خاطر اینکه...

پذیرفتم

پذیرفتم چون دوس نداشتم گرد اندوه به چهرت بشینه

اون که با شعبده بازی و به نیرنگ

لب فریاد منو سوخت تو بودی

تو از این ضعف من که با اندوهت ناراحت می شدم

حاضر بودم واسه خواهشت دنیامم بدم سو استفاده کردی

چن روزی شبا با صبح بیعت کردن تا اینکه یه روز

تو بیابون دلم هوا ابری شد اما این بار پشت یه سنگ

اجاق شقایق دلمو گرم نکرد

دلم عجیب گرفت

چشام باریدن ،دریا یادم اومد زورقم بر گشت و

دوباره هوای رفتن وجودمو تسخیر کرد

من باید به دیدن آفتاب می رفتم.خواستم باهات باشم و

تو این سفر همراهم باشی اما تو در پی گل پژمرده ی وصل

بودی و ازش جدا نشدی. فقط به فکر خودت بودی

با خودم گفتم: با موج خاموشی کجا میری؟

کم کم موجا اوج گرفتن و منو از کنار ساحل دور کردن

آره این بار من بودم که عهدو می شکستم و می رفتم

و این بزرگترین اشتباه و تنها گناهم بود .شایدم آشناییمون

از اول اشتباه بود. نمیدونم.به هر حال باید می رفتم

به من اونکه بدی آموخت تو بودی

منو آتیش زد و خود سوخت تو بودی

تو منو به بازی تلخی کشوندی

که ندونسته به انتها رسیدم

من رفتم و تو مث ساقه ی نیلوفری می شکستی .پشت به تو کردم

تا بگم بی تفاوتم اما تو اون تنهایی سرد، گریه می کردم و می سوختم

و با خودم می گفتم:این سزای منه تا دیگه اشتباه نکنم

پیغاماتو شنیدم که گفتی:دست از خود خواهی برداشتی

منم بر می گشتم و هر بار خاری پشت سرت پنهون کرده بودی.

می دیدم

بر می گشتم و تو حاضر نبودی بی ریا باشی

همیشه منو متهم به بی و فایی کردی و گفتی که عشقمونو فراموش کردم

اما خدا می دونه من کجا و خاک فراموشی کجا؟

تو منو بیعت شکن می دونستی ولی از روز اول بیعت ما این نبود

که من مال تو باشم یا تو مال من .

ما هر دو به دنبال یه همدم بودیم

که تو این مرحله افتادیم

گاهی وقتا زخمایی که تو دلم بود زیر و بم های زمینو بهم یاد می داد

و بازم همین زخما یادم دادن که بترسم از مجذور آینه ها

و تکرار و تولد دوباره ی اون همه خاطره...

و از اینکه دوباره این رنج جداییو بچشم وحشت کردم

و تو رو رها کردم...

بارها پشیمون شدم و خواستم زنگ بزنم اما نزدم

پشت سر نیست قضای زنده

پشت سر خستگی تاریخ است

پشت سر خاطره ی موج به ساحل ،صدف سرد و سکون می ریزد

آری پشت سرمون هزاران خاطره ی تلخ در کمینه

تا گلوی من و تو رو بفشاره

تا ما رو به زوال بکشونه

اما حالا ...

می خوام به آبی آسمون چنگ بزنم

شیار نگاهتو پیدا کنم ،من دو باره تشنه ی اون نگاهم

اما بی ریا ،بی نیرنگ

قلم سرنوشت دست توئه تا اونو رقم بزنی

یا تکرار نخستین روزای آشنایی بی هیچ نیرنگی

یا

ج د ا ی ی

چشم به راهت می مونم

تنها به تماشای چی نشستی؟

من چشم به راهتم

بگو که دست خستمو می گیری 

پایان

و

پایان سخن پایان تو نیست

پایان من است

تو انتها نداری

.نقطه

دل من

                     

    

 

  

دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
پاشنهء کفش فرارو ور کشید 
آستین همت رو بالا زد و رفت
یه دفعه بچه شد و تنگ غروب 
سنگ توی شیشهء فردا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوٌا زد و رفت
دفتر گذشته ها رو پاره کرد
نامهء فرداها رو تا زد و رفت
زنده ها خیلی براش کهنه بودن
خودشو تو مرده ها جا زد و رفت
هوای تازه دلش میخواست ولی
آخرش توی غبارا زد و رفت
دنبال کلید خوشبختی می گشت
خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت
یه دفعه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشهء فردا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت
دفتر گذشته ها رو پاره کرد
نامهء فرداها رو تا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت
به سرش هوای حوا زد و رفت

سرگذشت غم

 

وهمه ما با اراده به دنیا می آییم

با حیرت زندگی می کنیم

و

با حسرت می میریم

این است مفهوم زندگی کردن . پس هرگز به خاطر غم های امروز گریه مکن.

و

مگذار این زمین پست شنونده ی

آوای غمگین دلت باشد

.

Ï

 

What is love?

 

عشق  شوق مرگ فاخته ای است  برای رسیدن  به دلباخته اش .

التماس درختی است به آب جوی .

عشق لذت نهان است . انشای تن و  روان است . زبان چشم است

دیوانگی عقل است . رسوایی قلب است . تن به تن جنگ است

آماده گوش به زنگ است . هزار رنگ است . خیلی زرنگ است

عشق جولت و دیوانگی است

 

 

عاشق نبودی تو/ من عاشقت بودم .در قبلگاه عشق بودی تو معبودم . آرام و

آسوده در خواب خوش بودی یک لحظه من بی تو هرگز  نیاسودم . من با نفس هایم نام تو

 را خواندم  ,کاش ای هوس بازم

با تو نمی ماندم.

Ä

روزی که می گفتی من با تو می مانم. روزی که دانستی من بی تو می میرم

روزی که با عشقت بستی به زنجیرم بازنده من بودم  این بوده تقدیرم

خوش باوری بودم  پیش نگاه تو هر دم ز چشمانت خواندم کلامی نو

عشق تو چون برگی در دست طوفان بود/دل کندن و رفتن پیش تو آسان بود روزی به من گفتی

دیگر نمی مانم گفتم که می میرم گفتی که می دانم

باور نمی کردم هرگز جدایی را

آن آمدن باعشق این بی وفایی را.

با من غریبگی نکن

بی تو هرگز ز ز ز ز ز ز

با من غریبگی نکن

با من که درگیر توام

چشماتو از من پس نگیر

من مات تصویر توام

شب رفتنت...

شب رفتنت...


 

شب رفتنت عزیزم هرگز از یادم نمیره

واسه هر کسی که می گم قصشو آتیش می گیره

دل من یه دریا خون بود چشم تو یه دنیا تردید

آخرین لحظه ی نگاهت غصه داشت باز ولی می خندید

شب رفتنت یه ماهی تو ی خشکی رفت و جون داد

زلزله خیلی دلا رو اون شب از غصه تکون داد

غم ها اون شب شیشه های خونه رو زدن شکستن

پا به پام عکسای نازت اومدن تا صبح نشستن

تو چرا از این جا رفتی تو که مثل قصه هایی

گله ام از چی باشه ؟ نه بدی نه بی وفایی

شب رفتنت نوشتی شدی قربونی تقدیر

نقره ی اشکای من شد توی گردنت یه زنجیر

شب تلخ رفتن تو گلدونامون اشکی بودن

قحطی سفیدی ها بود همه انگار مشکی بودن

سرنوشت ما یه میدونه زندگی اما یه بازی

پیش اسم ما نوشتن حقته باید ببازی

شب رفتن تو ابرا واسه گریه کم آوردن

شادی ها رو بردن به جاش یه دنیا غم آوردن

شب رفتن تو دیدم خیلیه غمای شاعر

روی شیشه مون نوشتم می شینم به پات مسافر

 

زیر بارون

زیر بارون می زنم هق

تو نباشی می کنم دق

تو که نیستی پس چی میشه

سرنوشت دل عاشق

زیر بارون دستامو 

رو به آسمون صدامو

به نیابت دل تو می زنم فریاد خدامو

قطره قطره می چکه دل روی خاکت که بشه گل

بیش تر از همیشه فریاد بزنم ای دل غافل

باد و بارون

بارون و باد

میگه ای داد می گه ای داد

حالا که نمردی تو دل

 پس نبر این دلو از یاد

می شکفه از ساقه ها غم

وا میشه غنچه ی ماتم

نیستی این بار غصه داره

بی تو عمر دل میشه کم

برگ ناز نسترن ها تنه میزنند چو تنها

موندمو بی کس و کارم

ندارم هیشکی تو دنیا...

کلاغ و کبوتر

کلاغ و کبوتر


یه کلاغ پیر و تنها روی این شاخه نشسته

یه سیاه زشت بی کس یه کلاغ دل شکسته

نه قراری واسه موندن نه امیدی واسه پرواز

نه لبایی که بخندن نه صدایی واسه آواز

همه ی عمر درازش توی این سیاهی بوده

هیچ کس برای قلبش حرف عشقی نسروده

خیلی وخ پیش همه عشقش یه کبوتر سفید بود

اونی که برای فلبش آخرین نور امید بود

چه شبایی که به یادش تا سحر ستاره می شمرد

صبح که می شد واسه عشقش یه سبد ترانه می برد

اما آخه کی شنیده یه کلاغ آواز بخونه

یه کبوتر نمی تونه عاشق کلاغ بمونه

واسه این یه روز پاییز کبوتر حرف سفر زد

گریه ی کلاغ رو نشنید توی آسمونا پر زد

حال این کلاغ تنها مونده با یه عالمه یاد

تو صداش هیچی نمونده حتی گریه حتی فریاد

اما تو شباش دوباره سفره ی ترانه بازه

تا نفس داره می تونه یه ترانه دل ببازه

تموم خاطره هاش رو به ترانه ها سپرده

اما با صدای زشتش دل هیچ کس رونبرده

 

 کبوتر

بی تو هرگز

بی تو هرگز

 

چقدر وحشتناکه که هیچکس دلش برای من تنگ نشدهیچکس

 

نپرسید چطوری؟!کجایی؟! حتی اونایی که خیلی دم از

 

معرفت می زدند!!!یاد حرف همسایه افتادم که یکبار گفته

 

بود...

به سایه ها دل نبند...!!!

                                             "راست می گفت"

 

          

 

روی تخته سنگ نوشته شده بود:

                        اگر جوانی عاشق شد چه کند؟!

من هم زیر ان نوشتم:

                         باید صبر کند...

برای بار دوم از ان محل می گذشتم٬زیر نوشته ی من نوشته

بود:

                         اگر صبر نداشت چه کند؟!

من هم با بی حوصلگی نوشتم:

                          بمیرد بهتر است...

برای بار سوم که از ان محل می گذشتم٬انتظار داشتم

زیر نوشته ی من نوشته ای باشد٬اما...

                        زیر تخته سنگ جوانی را مرده یافتم

 

 

 

 

باهات نبودم برات که بودم 

                  چشات نبودم نگات که بودم

                             همه ی گفتنی هام فقط تو بودی

                    اگر حرفات نبودم صدات که بودم

اگر پاهات نبودم یه راه که بودم

                     اگر گریه نبودم یه اه که بودم

                             تو خودت مثل روز افتابی هستی

                      که خورشیدنبودم یه ماه که بودم

می تونستی واسه من یه چاره باشی

 

                                             "توی اسمون دل

دلم گرفته ای دوست

 
نبسته ام به کس دل

نبسته کس به من دل

چو تخت پار بر موج رها رها رها من

زمن هر آنکه او دور

چو دل به سینه نزدیک

به من هر آنکه نزدیک از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی

نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

نه چشم دل به سویی

نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

ستاره ها نهفتند در آسمان ابری

دلم گرفته ای دوست

هوای گریه با من

هوای گریه با من

ستاره ها نهفتند در آسمان ابری

دلم گرفته ای دوست

هوای گریه با من

هوای گریه با من

دلم گرفته ای دوست

هوای گریه با من

هوای گریه با من

نبسته ام به کس دل

نبسته کس به من دل

چو تخت پار بر موج رها رها رها من

زمن هر آنکه او دو

چو دل به سینه نزدیک

به من هر آنکه نزدیک از او جدا جدا من

 
 
 

دوستت خواهم داشت و از یاد نخواهمت برد...

هربار نگاهم از عمق چشمانت
با احساسی تازه متولد می شود
و من سعی می کنم صبوریم را
تا تکرارش آرزوی درک تو باشد

از راهی که قلبم در آن می رود
تا کی باید ادامه یابد این احساس
تا کی بایستم این درد صبر را

به خاطر داری گره خاطرات گذشته ات را
و ترسی که از عاشق شدن داشتی
و من اینجا هستم
تا همیشگی بودنم را ثابت کنم
تاکی باید این احساس ادامه یابد
تا کی باید این درد را ...
 
 
               
هنگامی که آوازه ی کوچت
بی محابا در دل شب می پیچد
سکوت
…….
داغی است بر زبان سایه ها
باز هم یادت
…..
شرری می شود بر قامت باران های اشک
این جا میان غم آباد تنهایی
به امید احیای خاطره ای متروک
روزها گریبان گیر آفتابم
و شب ها
دست به دامن مهتاب

نمی گویم فراموشم نکن هرگز
ولی گاهی به یاد آور
رفیقی را که میدانم نخواهی رفت از یادش....
 
در گذر از عبور عاطفه ها
           در فراسوی روزنه ی باغها
درتکاپوی خاطره های ناتمام
        و در ورای تمامی نقش های بر جسته زندگیم
                  فرصت شیرین با تو بودن را ارج می نهم
     خاطر پر آشوبم را یاد تو مرحم است
            تو را تا همیشه با برترین احساسم خواهم سرود
        دوستت خواهم داشت و از یاد نخواهمت برد...
 

فرار از مرگ ( عکس )

سلام دوستان
راستش وقتی این عکس ها رو دیدم ، با خودم فکر کردم که این زبون بسته ها چه گناهی دارن ؟ ولی قانون طبیعت همینه انگار . تا بوده همین بوده . همین زبون بسته ها هم ماهی های کوچیکتر از خودشونو میخورن
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

پری کوچیک من

پری کوچیک من

پری کوچیک من نی لبکش جنس بلور
توی گرگ و میش چشماش صد تا مروارید نور
پری کوچیک من خونه ش تو اقیانوس دور
 واسه اون بستر موجا مثل گهواره و گور
پری کوچیک من فاصله ی بین دو بوسه س
اما بوسه بی خطر نیست همه جا سایه ی کوسه س
پری غمگین من ! طلسم موجا می شکنه
 بوسه ی دوم معجزه رو لبهای منه
تنم رو طعمه ی کوسه می کنم برای تو
توی نی نی نگاهت یه ستاره روشنه
 پری کوچیک من ! حرفی بزن چشمات و وکن
من صدات رو می شناسم تنها یه بار من رو صدا کن
سینه ریزی از ترانه دو تا گوشواره ی گیلاس
برگ سرخ گل کوکب پیشکشم برات همیناس
صدای نی لبک تو رمز بیداری موجه
عمق اقیانوس رویا با تو هم معنی اوجه
پری غمگین من !‌ طلسم موجا می شکنه
بوسه ی دوم معجزه رو لبهای منه
تنم رو طهمه ی کوسه می کنم برای تو
 تو نی نی نگاهت یه ستاره روشنه


ای کاش دلها آنقدر خالص بودند که دعاها قبل از پایین آمدن دست ها مستجاب می شدند

ای کاش فریاد آنقدر بی صدا بود که حرمت سکوت را نمی شکست

ای کاش واژه حقیقت آنقدر با لب ها صمیمی بود که برای بیان کردنش نیازی به شهامت نبود

دوست دارم اما نه به اندازه بارون چون یه روزی بند میاد

دوست دارم اما نه به اندازه برف چون یه روزی آب میشه

دوست دارم اما نه به اندازه گل چون یه روزی پژمرده میشه

دوست دارم به اندازه یه دنیا چون هیچ وقت تمام نمیشه

خداوندا ! تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است

چه زجری می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است

در این دنیا که نامردان عصا از کور می دزدند...من آنجا از سر ناباوری محبت جستجو کردم!!!

اگر دنیا نمی داند

«که من غمگین ترین غمگین دنیایم»

بیا ای دوست با من باش

«که من تنها ترین تنهای دنیایم

نی نی دوستت دارم 


باورم نمی شود

باورم نمی شود تو از من گذشته باشی
 
باورم نمی شود تو رفته باشی
 
صدای گریه ی من تو را راضی نکرد
 
قطره قطره ی اشکم دل سنگ را سوزاند
 
ولی دل تو را نرم نکرد
 
باورم نمی شود که حتی پشت سرت را هم نگاه نکردی
 
باورم نمی شود که فریادم را نشنیده باشی
 
باورم نمی شود که رفته باشی
 
من هنوز نا باورم
 
ولی یاد گرفتم که عاشق نباشم
 
یاد گرفتم دل شکستن را
 
یاد گرفتم سنگ شدن را
 
پس می شکنم قلب های عاشق را
 
قلب من دیگر از گوشت و خون نیست
 
قلب من از سرب است
 
وجودم شعله ور از آتش نفرت
 
که می سوزاند جان ها را
 
حال باور می کنم مرگ تورا
 
زیرا باور کردم مرگ قلبم را
 
مرگ قلبم را
 
و روی سنگ قبرم نوشتم شعر تو را